در جمع ما همه جور آدمی به چشم میخورد؛ از ورزشکار و شاعر
گرفته تا هنرمند و مردمی! گهگاهی که سرمان خلوتتر است و
فرصتی دست میدهد، به جای شوخیهای پشت وانتی، هر کسی از حوزه
تخصصیاش حرف میزند و یک چیزی یاد میگیریم. داود سیاه
میگفت: «چند روز پیش شهرستان بودم، دیدم جمعیت فوج فوج
میروند سمت استادیوم، فکر کردم تیم ملی اینجا بازی داره و من
بیخبرم. باهاشون قاطی شدم و رفتم حمایت خودمو از کارلوس
کیروش اعلام کنم.»
گفتم: جواد خیابانی که گزارش نمیکرد؟
گفت: ابله، استادیوم گزارشگر نداره
گفتم: اینجوری بود میگفتی ما هم میاومدیم.حالابازیرو بردیم
یا باختیم؟
گفت: باختیم. همه باختیم. هم بازی را، هم اخلاق را. طرف اعدام
شد.
گفتم: اعدام؟! چرا هذیون میگی؟ مگه استادیوم نرفته بودی؟
گفت: رفتم اما بازی نبود، مراسم اعدام رو اونجا برگزار میکردن.
گفتم: بیخیال داود ... ما به کجا داریم میرسیم؟ وای، خدای من
... حالا خوبه اینجا ورود بانوان به ورزشگاه ممنوعه، وگرنه
چقدر توی روحیهشون تاثیر بدی میذاشت.
گفت: اتفاقن مختلط بود! زن و بچه و بزرگ و کوچیک در کنار هم
تشویق میکردن. سوت و جیغ و هلهلهای بر پا بود. طرف که بیجون
شد انگار صعود کردیم جام جهانی ... مثل پرچم آفساید توی باد
تکون میخورد اما داور وسط اعتقادی به آفساید نداشت...
(اشکهایش را پاک کرد و گفت:) عدالت گاهی وقتها چهره قشنگی
نداره.
گفتم: بیخیال آقا، من حالم خوب نیست. میروم یک دوری بزنم.
کمیآنطرفتر مردی با زن و بچه اش ایستاده بود. ترمز زدم،
گفت: دربست؟
گفتم: کجا؟
گفت: پارک هنرمندان
با خودم گفتم میروم پارک هنرمندان تئاتر میبینم و از این حال
و هوا در میآیم. گاهی وقتها گالری عکس و نقاشی هم میگذارند.
گاهی هم نمیگذارند. هنوز نتوانسته بودم مراسم اعدام در یک
محیط ورزشی را درک کنم. گفتم بروم پارک روحیهام بهتر میشود.
گفتم: چه خبر هست حالا این پارک هنرمندان؟ برنامه تئاتر دارید
یا نمایشگاهی، چیزی هست؟
پسر شیرینزبانخانواده گفت: داریم میریم مراسم اعدام ببینیم
عمو!
باتعجببرگشتم به پدر خانواده خیره شدم. گفتم: من میدان اعدام
نمیرومها.
گفت: آقا ما میرویم پارک هنرمندان.
گفتم: پس مراسم اعدام چی بود این بچه میگفت؟
گفت: خب مراسم توی پارک هنرمندان برگزار میشود.
گفتم: مراسم اعدام؟ پارک هنرمندان؟ آنوقت شما با خانواده
میروید تماشای مراسم اعدام؟
گفت: آقا ما که سرگرمی دیگری نداریم.
گفتم: گند بزنند به آن سرگرمی مدنظرت.
همان جا پیادهشان کردم و برگشتم پیش بچهها. تا رسیدم بیژن
مرتضوی گفت: بچهها کاری ندارین؟ من برم خانواده رو ببرم
شهربازی.
گفتم: خوش به حالت بیژن. کاش میگفتی منم خانواده رو میآوردم،
با هم میرفتیم، روحیهام یه مقداری بهتر میشد.
گفت: شرمنده داداش، نمیتونم منتظر بمونم. مراسم یک ساعت دیگه
شروع میشه. جای سوزن انداختن نیست!
پیک نت
5 بهمن |