تمام شب آن جا میان سینه من کسی ز امید نفس نفس میزد...به یاد
همه عزیزانم در همه حصارهای بی در...
این جا ایران... . این جا تهران... .این جا اوین ... این جا
بند 209 ... این جا سلول انفراد ی تنگ و سیاه و چرکی که با
چندین دیوار مداوم تکرار شده... . قطعه ای گمشده از دنیا که از
لحظه ی ورودت تو را می بلعد و به یکباره ازتمامی کائنات محو می
شوی بی هیچ نشانه ای و یا اجازه برای لمس پیرامونت تنها یک
ساعت اول ذهن کنجکاوت با تو می آید پس ار آن نجواها شکل می
گیرد که قبل از من ها کجایند؟ اعدام ؟محکوم ؟ تبعید؟ تعلیق؟ یا
شاید برای همیشه جایشان را خالی کرده اند تا به دیگری دهند.
این جا یک جسم نیمه یخ زده و دیوارهای غیر قابل نفوذ و تنهایی
که تقسیم شدنی نیست بین خاطرات خوش و نا خوش گذشته ات وسرمایی
که لانه کرده روبروی تو... . ا ین جا نه صدایی خارج می شود و
نه لبخندی و نه حتی اخمی رد و بدل .محروم از دیدن چشمی و مجرم
به حکمی لایق این همه آزار سفید. محدودیت همه چیز جز نفس زدن
های مرتب وراه رفتن گاه و بی گاه در عرض و طول این فضای
بایگانی شده و خواندن و دوره کردن خط نوشته های روی دیوار وحفظ
کردن اندیشه های قبل ازتو...
کوروش و عاطفه و شبنم و سارا و هنگامه و ژیلا و مهدیه ومحسن و
ابراهیم و علی ....اینقدر اسامی هست که بتوانی تا ابد در مورد
هر کدامشان و قصه بی باکی شان حرف بزنی .از این که این دست
نوشته ها در این روزهای سرد همراهت است خوشحالی اما حصار این
جا رنگ و بوی کبودی دارد و تنها معطلی تو خلاصه شده در شستن و
آب و جارو زدن مدام و مدام و مدام .80 در 73 پا عرض و 38 وجب و
یا بیشتر طول اتاق و چهل هزارو چند ثانیه زمان و سرمایی که رنگ
به پوستت نمی گذارد.
تفاوت شب و روز را از آوردن غدا و صدای محو اذان می فهمی بی
هیج توضیح اضافه ای. تکرار این که کی از این جا بیرون می آیی
پرسش هر ثانیه در این راستا است اما این مسله نه حالت را عوض
می کند نه اوضاعت را .ناخوشی و سلامتی و زنده بودن یا نبودنت
در حصاری جریان دارد که برایت حل نمی شود و هر بار که می خواهی
داد بزنی خفقان مرگ به سراغت می آید. دیوارهای کوتاه .سقف بی
ستاره .تخیل تحلیل رفته.دوران تنگ هرروزه با پاهایی که از راه
رفتن ورفتن ودور زدن خسته نمی شود وعادت کردن به این که عادت
نکرده ای ...همه درد ناکی ماجرای این بند و تلاش برای نجات و
رهایی و له نشدن برای خروج از این جای جهنمی است .برای این که
تلاش کنم تا دوباره با تو باشم زیرا بعد از این از تنهایی
متنفرم
.
این تنهایی هشدار می دهد باید بزودی همه جیز را فراموش کنی و
من به هرآنچه با تو خو ش بوده ام را جایگزین این شب یا روزهای
مخوف می کنم. بعد از این به تو احتیاج دارم و تمامم را با تو
می خواهم باتو من ا زاین روزهای سخت عبور می کنم و برایت خواهم
گفت: که نیازت را بیش از بیش احساس می کنم . از تو می خواهم
هرگز تنهایم مگذاری. هرگز.اگر چه حتی زمانی که با توازعذاب می
گویم تو از روی هیجان با شنیدن حرف هایم بگویی : تجربه منحصر
بفردی داشتی
....
...صدای
آرام و محزون مادر را حقظ می شوم . با همه مهربان خواهم بود و
اینقدر در چشم عزیزانم خیره خواهم شد تا شاید روزی هم چون
امروزاگر درحصاری وجودم را یادشان رفت چیزی عمیق و دلگرم کننده
به آینده مربوطم کند.
(متاسفانه دوستی که این مطلب را برای ما ارسال داشته قید نکرده
که از کدام سایت برگرفته و نویسنده کیست و چه نام واقعی و یا
مستعار دارد؟)
پیک نت
9 بهمن |