گزارش: علی اکبر اسماعیل پور:
پنج شنبه به روستای جيغه (جغا) در آذربایجان شرقی رسیدیم. هدف
سرکشی دورهای از فعالیتهای انجمن حمایت از حقوق کودکان در
هریس و تهیه گزارش بود. مشاهده زندگی 73 خانوار این روستا در
چادر و سولههای پیشساخته برای دامها، گروه سه نفره انجمن
را مصمم کرد تا به منظور همدردی با کودکانی که در سرمای سوزناک
زمستان در چادرها زندگی میکنند وبه منظور قرار گرفتن در شرایط
زندگی آنان، شب را در یکی از چادرهای خالی سپری کنیم.
غروب آفتاب، هوا سردتر میشد. با توجه به موقعیت کوهستانی این
روستا وبارش برف شب قبل و سفید پوش شدن کوههای اطراف، زندگی
در جغا را به مراتب سختتر کرده بود. همراه با تاریکی هوا به
اتفاق راهنمای محلی به چادرها نزدیک شدیم و ضمن معرفی، سعی
میکردیم با آنان همدردی کنیم و از مشکلات آنان بپرسیم.
«در
دو ماه اول پس از زمین لرزه وعدههای خیلی خوبی به ما
میدادند، دور و بر ما شلوغ بود، اصلا نفهمیدم که چه اتفاقی
افتاده است. حالا که سوز سرما از راه رسید و اینجا خلوت شد.»
این گفته یکی از اهالی جغا بود.او که مردی حدودا پنجاه ساله
بود که دست های ترک خورده از سرمایش را هنگام دست دادن کاملا
احساس میکردیم، از خالیشدن این روستای 1500 نفره نگران بود
و میگفت: «خیلیها دامها را فروختند و مجبور به مهاجرت
شدند، پولها که تمام شود با شرایط بسیار بدتر برمی گردند.
برخی هم دامها را فروختند تا در سولههای دامهایشان ساکن
شوند.»
در روزهای اول بعد از زمین لرزه، شور و حال جوانان جغا را
بسیار بیشتر از حالا بود، اما حالا محله خلوت شده، نگرانی و
اضطراب در چهرهها پیدا بود.
مربی مهد کودک تحت پشتیبانی انجمن را نزدیک چادرمهد دیدیم.
میگفت: «صبحها داخل چادر سرد است و به همین دلیل تعداد
بچهها از 30 نفر به 14 نفر رسیده، به دلیل سرمای هوا
خانوادهها اجازه نمیدهند بچهها به مهد بیایند.» تا کنون
اغلب مهدهای تحت پوشش انجمن به کانکس و یا مدرسه روستا
منتقل شده اند. اما در روستای جغا با وجود مذاکره و رایزنیهای
مختلف با مدیر مدرسه هنوز نتوانستیم وی را متقاعد کنیم تا
اجازه دهد بچههای مهد به مدرسه منتقل شوند.
زن مسنی از کنار یکی از کانکسها با چشمان گریانش شروع به درد
دل کرد. انگار منتظر تازه واردی بود تا حرف بزند: «زلزله دختر
جوانم را از ما گرفت، کاش من به جای دخترم میمردم» او درباره
امکانات روستا گفت:« کانکس به ما دادند و ما ممنونیم. اما
افسوس که دخترم دیگر در میان ما نیست.»
در بازدید از چادرها به 7 کودک دختر و پسر از 6 ماهه تا 7
ساله برخوردیم. مادران به شدت نگران سلامتی فرزندان خود
بودند. یکی از مادران میگفت:
«پسرم
سرما خورده و تب دارد، هر چقدر داخل چادرها را گرم نگه داریم
باز هم موقع دستشویی رفتن این بچهها سردشان میشود و مرتب
سرما میخورند.
»
یکي دیگر از مادرها داخل چادر را نشان داد و گفت: «آخه چطور در
این فضای کوچک هم آشپزی کنم، هم بچهام درس بخواند و هم مواظب
دختر کوچکم باشم که به بخاری برقی نزدیک نشود و نسوزد.»
بقالی کوچک روستا در یکی از سولههای پیش ساخته، به دلیل وجود
بخاری هیزمیگرمترین مکان موجود در روستا بود. در بین جوانان
روستا که برای شبنشینی، بقالی را پاتوق کرده بودند، حضور چند
کودک، حداقل این دلگرمیرا میداد که در مدت حضور در این فضا
از گرمای خوب آنجا بهره مند میشوند.
پس از آن در جمع کوچکی که آتش روشن کرده بودند حاضر شدیم و
انتظار یکی از اهالی را از سایر هموطنان جویا شدیم. آهی کشید و
گفت: «مردم روزهای اول خیلی خوب همکاری میکردند و به زور به
ما غذا و لباس میدادند، اما حالا که مسئولان تا الان
نتوانستند برای همه اهالی کانکس آماده کنند، باز هم
انتظار ما از مردم است که به کمک ما بیایند. ما زندگی خوبی
داشتیم، آرامش داشتیم، شاید فقیر بودیم، اما کنار
خانوادههای خودمان خوشبخت بودیم. زلزله ما را به این روز
انداخته و هموطنان میتوانند کانکسهای باقیمانده را تهیه کنند.»
به چادر برگشتیم. چراغ والور را از غروب روشن کرده بودیم، چادر
را کمیگرم کرده بود، دو کیسه خواب داشتیم و نفر سوم مجبور شد
با دو پتو بخوابد، شاید به خاطر خستگی زیاد زود به خواب رفتیم
که ساعت30 دقیقه بامداد با سرو صدای سگ ها، از خواب پریدیم،
سگها در بین کانکسها و چادرها پخش شده بودند و واقواق
میکردند، هوا به شدت سرد شده بود. باد میوزید و سوز سرما از
اطراف چادر به داخل میزد. کیسه خواب گویا دیگر جواب نمیداد و
سرما پاهای ما را اذیت میکرد. همراه سوم ما که با پتو
خوابیده بود، رفته رفته بیقرار شده بود. در خواب و بیداری تا
یک ساعت دیگر ادامه دادیم، ما به خومان قول داده بودیم که
حداقل تا 6 صبح در چادر بمانیم. باز هم سعی کردیم سوز سرما را
به روی خودمان نیاوریم. اما رفتهرفته سرما بیشتر میشد،
انگار اصلا چراغ والور روشن نبود. ساعت حدود دو بامداد تسلیم
سرما شدیم. چراغ را جلوتر کشیدیم و دورش حلقه زدیم که گرم
شویم، اما دیگر تاثیری نداشت، ساعت 30/2 تصمیم گرفتیم جمع
کنیم و سوار ماشین شویم. با شرمساری و از این که نتوانستیم تا
صبح تحمل کنیم سوار ماشین شدیم، یکی از همراهان نگران
چادرنشینان بود: «پس این کودکان و خانوادههایشان چطور تحمل
میکنند.؟». به سمت اقامتگاه انجمن درهریس حرکت کردیم، سکوتی
سخت جمع سه نفره ما را فرا گرفت، هر سه با بغضی سنگین در فکر
کودکان و هموطنان داخل چادرها بودیم و خجالتزده از این که
نمیتوانیم کاری برایشان انجام دهیم.
منبع : روزنامه آرمان
پیک نت
22 آذر |