اینها قصه نیست. خیال پردازی هم نیست. یادداشت های زنی است که
چند سالی مددکار اجتماعی بوده و با دردهای مردم آشنا. 33 سال
در ایران حادثه باریده است. مثل تگرگ بهاری. بخشی از این حوادث
سیاسی بوده اند و به مطبوعات راه یافته اند، اما بخش عمده آن
در سینه های مردم است. از انقلاب تا جنگ و از جنگ تا دولت
احمدی نژاد، کودتای 22 خرداد و...
اکنون که همه نگران اند آقای خامنه ای نان آلوده به فاجعه
بزرگتری را دامنشان بگذارد، این یادداشت ها شاید خواندنی تر از
هر زمان دیگری باشد.
نویسنده این یادداشت ها، که در پیامی برای پیک نت کلیاتی را از
زندگی و تجربیات خود شرح داده بود، بعدها و به اصرار ما قبول
کرد که آنچه را دیده در یادداشت های کوتاه برای ما بنویسد.
آنچه را می خوانید حاصل این توصیه ما و همت او که زنی است
میانه سال برای نوشتن آنچه در عمق جامعه دردآلوده ایران جریان
دارد.
سارا نیومد؟
هر روز گل های رازقیش رو
آب
می داد. خانه اش سر شار از عطر رازقی بود، اما دلش؟ دلش را
غبار گرفته بود. غم عالم تو دلش بود. به درون اتاق می خزید.
اتاقی که سالها سقف خندیدن ها و از عشق سخن گفتن هاشان بود .
خودش، شوهرش، دخترش.... اما اکنون سه سالی ست که هیچ گیاه مهری
نروئیده و هیچ عشقی سخن نرانده است. زیر این سقف شوهرش که دیگر
مثل اثاثیه خونه شده همه اش چمباتمه زده گوشه اتاق و خیره به
گلهای قالی تنها جمله ایی که گاه گاه دهانش را به سخن باز
میکرد این بود:سارا نیومد؟
و زن بیچاره با لبخندی از سر درد و اجبار میگفت: میاد مسعود
جان. میاد !
سه سال پیش دخترش رو که دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه
.....بود، در یک راهپیمایی اعتراضی گرفتند و هیچ اثری ازش نشد.
به هر کجا سر کشیده بود و جواب سربالا گرفته بود.
حالا زن مانده و شوهر از کار افتاده و بیماری که تنها سئوالش
و یگانه حرفش اینست: سارا نیومد ؟
قصد کشتن او را نداشتم!
ازدواج که کردیم در یک کارخونه تولید لوازم آشپزخانه کار می
کرد. دو، سه سالی بعد از انقلاب کارخونه به علت نبودن مواد
اولیه تعطیل شد. به هر دری زد که زندگی را بگرداند. کارهای
موقت، حتی کارگری ساده، ساده. تا اینکه یکی از دوستانش پیشنهاد
جبهه رفتن را کرد: می رویم تو سپاه. هم برای دین اسلام می
جنگیم و هم یک حقوقی مییگریم.
بریده بریده و کوتاه حرف می زد. رشته کلام از دستش در می رفت.
معلوم بود که ذهنش آشفته ومغشوشه
...
-مخالف رفتن او بودم. اما کاری که می خواست می کرد. به حرف
اعتنا نمی کرد. رفت راننده جبهه شد. سالها در جبهه بود. می آمد
و می رفت. زندگی هم می گذشت.
در این مدت، خودت چه کاری میکردی؟
- یه کار سر کاری گرفته بودم که در خونه انجام میدادم. پولی در
می آمد که کمک خرج بود. دوتا دخترم خرج داشتند. تا اینکه خبر
دادند زخمی شده. بعد از چند روزی آوردنش اصفهان. تو بیمارستان
سپاه بود و بعد از چند هفته ای مرخص شد و اومد خونه
.
چشماش پر اشک بود وبغض تو گلوش. یک لیوان آب برایش آوردم و
ادامه داد :
بدبختی ما از همون جا تازه شروع شد. دکترا میگفتن موجی شده.
اولها نمی فهمیدم یعنی چی؟ ولی آروم آروم همه چی برام روشن شد.
وقتی که با دلیل و بی دلیل به من حمله می کرد. بهم تهمت می زد
.....
همه اینا اثر جنگ لعنتی بود. بدبختیشو کسایی مثل ما کشیدیم
.....
همینطوری خوب بود ولی وقتی دچار حمله های عصبی می شد دیگه هیچی
حالیش نبود.
تحمل می کردم. می گفتم دست خودش نیست. تا اینکه یک روز گیر داد
به دخترم وشروع کرد به زدن او. اصلا تحمل این یکی را نداشتم.
صدای ناله دخترم آزارم می داد. داد می زد: بابا مگه من چیکار
کردم؟ بسه، بسه تو رو خدا. خیلی سعی کردم جداشان کنم ولی زورم
بهش نمی رسید. این بود که دیگه نفهمید چیکار کردم.
یک گلدون شیشه ای سنگین کنار اطاق بود. بر داشتم و ... نمی
خواستم بکشمش. نمیخواستم.
گریه امانش نمی داد و من دستش را میان دستهایم گرفتم و قول
دادم اگر کمکی از دستم بر آمد انجام دهم. وقت ملاقات تمام بود.
مامور
آمد
و او را برد.
آمدم بیرون. هوا سرد بود. اما این سردی کمتر از سردی دست اون
زن بینوا آزارم می داد. از خودم می پرسیدم .......چرا؟
در میان
مردم عادی
تقریبا هر روز از آنجا رد می شدم میدیدم که انبوهی از زنان
چادر به سر از طبقه محروم- واقعا محروم- و گاه مردان میانسال
آنجا اجتماع میکنند و ظاهرا تو نوبت یه چیزی ایستادن، ولی
توجهی نمی کردم تا اینکه یه روز یکی از این زن ها خواست که تا
آخر خیابون برسونمش. سوار شد. یه پاکت دستش بود که مقداری برنج
و ماکارونی و چیزای دیگه توش بود. بنا بر عادت این طبقه، شروع
کرد به گفتن و گلایه کردن از گرونی و.....
لازم نبود چیزی بپرسم. این آدمها چیزی برای پنهان کردن ندارند
کل زندگیشون رو میریزن بیرون. حتی به سرعت
.
گفت : منم و شش تا بچه قد و نیم قد وشوهری که از درد اعتیاد
دائم تمرگیده (اصطلاحی بود که اون بکار برد ) تو خونه.نمیگه
بابا این شش تا بچه خرج دارن. با این گرونی (شروع کرد به گفتن
قیمت انواع نان ) فقط روزی دو سه هزار تومن نون خالیشون میشه.
پرسیدم: خودت کار نمیکنی ؟ گفت: ای خانم! پس فکر میکنی چی؟
چطوری زندگی میگذره .خونه مردم میرم کارگری ولی از پس خرج بر
نمیام.
خدا خیرش بده حاجی (...) رو که در ماه یه دو تا بن از این
خیریه بهم میده از زینبیه (محله بسیار پایین شهر ) میام تا
اینجا.
اگه حاجی نبود همین یه وعده غذای بخور و نمیر هم به بجه هام
نمیتونستنم بدم.
پرسیدم حاجی کی هست؟ باز شروع کرد به دعا کردن و گفت: میگن یه
بازاری پولداره که کارای خیر میکنه
.
رسیده بودیم به اخر خیابون و زن بعد از کلی دعا خدا حافظی کرد
و رفت
....
حالا از این فکر بیرون نمی روم که اون حاج اقا نکنه از اون
نزول خورهای بازاری باشه که خون افرادی مثل همین زن رو تو شیشه
میکنن و اینجا برای عوام فریبی یه چند تا کار خیر هم میکنن؟ که
تعدادشون هم البته تو اصفهان کم نیست.
ای وای،
بچه ام!
می گفت: بچه ام یک سالشه، سرطان کبد گرفته
پدرش گفت: برای تهیه دارو و درمان این بچه به خاک سیاه نشسته
ایم.
نسخه را نشونم داد و با کف دست اشکش پاک کرد و گفت: دیگه بریده
ام. امروز صبح زود از خونه زدم بیرون که هم دنبال پول برای
داروهاش باشم وهم ناله هاش رو نشنوم.
رفتم داروخونه (....) داروخانه چی گفت که این دارو دیگه وارد
نمیشه. مگه نمیدونی تحریم هستیم؟
به یک داروخانه دیگه رفتم. بهم گفت یکی دوتایی از قبل مونده.
پول داری؟ پرسیدم چقدر؟ گفت دویست و بیست هزار تومان. گفتم
میرم تهیه میکنم و بر میگردم.
باور کنید خانم شما منو نمیشناسید ومنم شمارو، اما بخدا قسم
رفتم بیست تومن سی تومن قرض کردم و رو هم گذاشتم رفتم با
خوشحالی که شاید تا ظهر بتونم دوا رو به بچه ام برسونم.
میدونین بهم چی گفت؟ هاج وواج نگاهش کردم. گفتم: تورو خدا نگو
که ندارم.
داروخانه چی گفت حالا شده سیصد وبیست هزار تومن !مگه نمی دونی
دلار از صبح تا حالا گرون شده؟
این زن
چه باید بکند؟
در جریان زندگی انسان ناخواسته در جریان اتفاقاتی قرار می گیرد
که پیش بینی نکرده است.
به دوستی گفته بود هر موقع مشکلی برایت پیش آمد روی من حساب کن.
شوهرش بدلیل نداشتن تخصص سر هر کاری می رود موقت است. یک روز
فروشندگی، یک روز چاپخانه و... چند روز و چند هفته بیکار.
زندگی می گذرد اما بسیار سخت.
حدود دو سال پیش یک روز زنگ زد و با گریه گفت که بسیار پریشان
است. دلیلش را پرسیدم. گفت شوهرم ر گرفتن!
علت را نمی دانست. می گفت شوهرم در یک جلساتی شرکت می کرد که
زیاد علنی نبود. یک بار می ریزند وهمه شان را میگیرند. همین!
دلداری اش دادم. گفتم: درست میشه. شوهرت کاری نکرده، برمیگرده،
زندگی بالاخره بالا و پائین داره. اینها را می گفتم، اما خودم
هم به آنها اعتماد و اعتقاد نداشتم.
تا اینکه بالاخره برای شوهرش حکم پنج سال زندان بریدند.
یک زن تنها. بی کس و کار. هیچکس نیست کمکش کن. خودمانیم! چه
کار می تواند بکند؟ همین را از من پرسید. پرسید چه کنم؟ می
خواهم زنده بمانم. بچه ام مریض است. خرج دارد.
به آن راهی کشیده خواهد شد که بر زبان نیآورد اما در دل من
جرقه اش زده شد و گفتم دندان روی جگر بگذار. نکنه بزنی به سیم
آخر. ننگش را نمی توانی تحمل کنی.
پیک نت 5
مرداد |