از هشتی حیاط که وارد بیرونی می شدید، نبش اتاق سابق اصغر
چاخان، حسن کوکومه منزل داشت، اتاقش کوچک ولی جمع و جور بود.
در آن روزگار، حسن کوکومه مانند عباس گوز انگشت، احمد نادعلی،
احمد فتیله، ممد کون پهن، اسمعیل خالدار، ابراهیم سگی از بابا
شملهای سرشناس بود. حرف سین را مصنوعا نوک زبانی صحبت می کرد.
همه جایش را بویژه وسط پا یا پشت خود را می خاراند. تف را
گلوله کرده هر چه دور تر پرتاب می کرد. کفش را خرخر می داد.
دستمال یزدیش را می چرخاند و ترقی به صدا در می آورد. روی نوک
پا چندک می زد. در بازی سه قاب، محکم می کوبید روی رانش. موقع
راه رفتن لنگر می داد. تمام تنش « تمام جونش» خال کوبی بود. بی
محابا و با صدای بلند عاروق می زد. وقتی که عرق می خورد،
شجاعتش گل می کرد و نعره می زد: «زن رئیس نظمیه را .... » تخمه
می شکست. تکیه کلامش این بود: «اختیار که داشته باشین ...» و
دشنامهای اختراعی خودش را می گفت. مثلا: «آخه شاشیدم به اون
پلوی عروسیت، چرا همچی کردی ؟...» در موقع قسم علاقه داشت
بگوید: «به ناموس زهرا!» یا بزند به پیشانیش و بگوید:«به این
جای پیغمبر!» برای متلک گفتن قریحه خاصی داشت. زن چادر اطلسی
پر ناز و غمزهای که از جلویش می گذشت، میگفت:« کاشکی شپش
می شدم منو تو تنت تلقی می کشتی!» فکلی عینکی عصا قورت دادهای
که رد می شد می گفت: «آقا فکلی .... به اون جفت عینکت..... که
همه ی دنیا رو گهی ببینی!» دوچرخه سوار که عبور می کرد
می گفت:« اهوی چرخی ! چرخ عقبت می چرخد!». در عروسی ها، برای
جلوگیری از بی نظمی و چاقو کشی، چون می دانستند حرف حسن کوکومه
دررو دارد، او را به کمک می طلبیدند. حسن از همان اول با صدای
بلند می گفت:«خیلی ببخشینا! اولندش فلان به فلان هر کسی که بی
دعوت اومده، دومندش حضار محترم! اختیار که داشته باشین، هر کسی
که شام نخورده اول شام بخوره!» نمکی در کلام و ژستی در صورتش
بود که مطالب و حرفهای عادی هم از دهن او خنده آور بیرون
می آمد. پیراهن خود را روی شلوار می انداخت. چاقوی ضامندار
همیشه با او بود. ولی حسن کوکومه، نه از جهت کمی جسارت، بلکه
از جهت نوعی تعادل درونی فطری که داشت، محال بود آن را به کار
ببرد. حاجی میرزا علی کاغذچی صاحب خانه حسن کوکومه که چنان که
به موقع یاد کردیم، از متلک گویی او برای تحقیر افرادی که مایل
بود استفاده می کرد، ولی هرگز از حسن انتظار نداشت که مانند
بعضی «همقطارهایش» چاقو به زمین بکوبد و نفس کش بطلبد. چاقوی
ضامندار برای «روز مبادا» پهلوی حسن بود و همه می دانستند که
او دارای نجابت ذاتی است.
چیزی که صورت حسن را خنده آور می کرد سبیل سوسکی سیاه رنگی بود
که زیر بینیش سیخ زده بوده و با ابروهای پاچه بزیش رقابت
می کرد و گاه با زیر شلواری بلند توی کوچه راه می افتاد و
موهای دالبردار وحشی خود را کمتر به دم شانه می داد.
اولها خانه اش روبروی انبار گندم در چاله خر کشی بود. بعدها
در اثر آن که به قول او «اوضاع بی ریخت شد»آلونک را فروختند و
حسن کوکومه اتاق نشین شد. گذر سوسکی، باغ حاج ممد سن، تکیه
حموم خانم، سه راه سر چشمه، کوچه آبشار و سرانجام حیاط شاهی،
خانه کاغذچی، فرودگاه زندگی محقر حسن قرار گرفت. به جاش دروغ
گو، بد دهن و لاف زن بود. گویا مدتی تو کالسکه خانه امیر افشار
مهتری می کرد. از آن دوره داستانها داشت. می گفت :«یک روز
همراه نوکرهای امیر رفتیم دماوند شکار کبک، یکی از نوکرها به
من گفت:«حسن کبکها را می بینی؟»اختیار که داشته باشین، من هر
چی زل زدم نگاه کردم، دیدم بر بیابون و پرنده پر نمی زنه. گفتم
به «اون روزای غریب» کبکی مبکی نمی بینم. تفنگچی گفت: بنگت کم
! چشمات آلبالو گیلاس میچینه، ده خوب نگاه کن! نگاه کردم جون
تو نباشه جون هر چی مرده، تمام صحرا وول می خورد. من خر خیال
می کردم زمین و خاک و تپه اس، نگو همه اش کبک بود. تفنگچیها
با تفنگ ساچمهای افتادند به جان کبکها .هر تیری که در
می کردند 10- 15 دری، یکی قد یک بره کله پا می شد . مکافاتی
بود!»
ولی از معایب حسن که می گشتی، نمی شد انکار کرد که لوطی گری
سرش می شد. پای قولش می ایستاد. به ناموس مردم بد نگاه
نمی کرد. احساس غریبی برای حمایت از مظلوم در او وجود داشت روی
هم رفته انسان دوست داشتنی بود.
سلاخ، بار فروش، مهتر، دوچرخه ساز، بستنی فروش، ترازو دار،
قصاب، طبق کش و غیره – شغلی نبود که حسن مکتب آن را نگذرانده
باشد. سید جبار نفتی می گفت:«حسن آقا همه رقم میکانیکه!»
تفریحش بیشتر عرق خوری و رفتن به ونک و پس قلعه و دزآشیب بود
که آن موقع در آغوش طبیعت وحشی جا داشت و «بورس زمین» کلک
آنها را نکنده بود. کمتر به زن بازی و الواطی توجه داشت،
البته از آن هم اگر پایش می افتاد، با حفظ مراعاتهای لوطیانه
احتراز نداشت. بازیش سه قاب، خال بازی و رفتن به زورخانه بود.
آواز خوشی داشت که تا اوج شش دانگ می رسید، یک آواز طبیعی
تربیت نشده ولی گیرا. شبها که لول و پیان بر می گشت، تو
خیابانها و کوچههای خلوت و تاریک، برای آن که ترس را از خود
براند می زد زیر آواز.
پیراهن از برگ گل، از بهر یارم دوختم
پیرهن خش خش مکن، شاید که بیدارش کنی
بلبل آوازه خوان، آواز می خواند به باغ
بلبلا! کم خوان! که می ترسم تو بیدارش کنی
آوازهایی گاه با غلت و تحریر، گاه ضربی، پر از یک اندوه تیزاب
گونه و خورنده و گاه سر شار از طنزی نشاط آور که معلوم نبود
سراینده اش که بود، ولی با لحن معروف «کوچه باغی» و تحریرهای
خاص سکته دار و تو حلقی جاهلی خوانده می شد و اگر هم کسی را از
خواب بیدار می کرد، را خشم ناک نمی ساخت.
دوست داشت حکایت کند. وقایع زندگی روزمره اش همه اش در تخیل او
جان می گرفت و به حوادث جالبی بدل می شد که همه با دهن باز آن
را گوش می دادند. به خصوص که در عالم خود روایتگر هنر پیشهای
بود و می دانست کجا با چشم هایش بازی کند، کجا دندانهای قرص و
سفیدش را از زیر سبیل سوسکی نشان دهد، کجا با « سنکپ» هنری
سکوت کند و شنوندگان را شایق نگاه دارد. مثلا حکایت می کرد:«
بابا، ما یه نشمهای داشتیم شهین قمی، نبش بقالی چاله خر کشی،
با ربابه خراسانی، یه حیاط تو گود کوچولو داشتند، اون جا خدمت
می کردند به ناموس، چرا می گم خدمت به ناموس؟ رو اصل این که
اگر اونا نباشند عزب اغلی جماعت تو این ملک، عصمت و عفت باقی
نمی زاره. اول چتی زدیم همچین که لول پیان شدیم، خوش خوشک
داشتیم می رفتیم خونه شهین قمی، یه هو چشمت روز بد نبینه، دیدم
آبرام، یکه بزن چاله خر کشی، سیخ داره میاد تو شکم من. شصتم
خبر دار شد که ننه چخی می خواد دعوا معوا راه بندازه. بهش
گفتم: به مولا! آبرام جیک بزنی ناکارت میکنم. یارو رو می گی،
اخ تف تو دهنش خشک شده گفت:اهه! حسن آقا! این فرمایشها چیه ما
کوچیک شماییم. چه درد سر بدم، رفتیم خونه شهین، قسم به اون
قهوه خانه نوروز خان، خیلی خاطرشو می خواستم. افتادم روی دست و
پای تپل مپلش. گفتم :لامروّت، آخه آن قدر واسه ما اطوار نیا،
تو که منو کشتی! شهین برگشت گفت: برو! برو بی بخار! از وقتی
آبرام رو تو این خونه دیدی، پات برید، زدی به چاک. بنازم به
اون غیرتت! اگه منو دوست داشتی منو ول نمی کردی تو دست این
مرتیکه قلتشن دیوث. من در اومدم و گفتم: جیگر جون! حرفهای بی
وفایی نزن، آبرام سگ کیه؟ شهین بر گشت گفت:ای زکی! حالا قپی
هم می یاد. برو! برو! قپی مالیات داره. من هالو پشمک نیستم که
گول تورو بخورم. من در اومدم گفتم: حالا که این جوره، پس علی
علی! دیدار به قیومت. ما رفتیم. بر گشت گفت: همچین برو که نادر
رفت،گوز از کون قاطر رفت. اختیار که داشته باشین، اینو که از
شهین شنیدم کله ام مث ماشین دودی شابدول عظیم سوت کشید.پریدم
خر شهین و گرفتم. ربابه آبله رو (که شتر با بارش تو دستنداز
آبله هاش گم می شد) یهو در حیاط را وا کرد و هوار کشید: « ایها
الناس!ای مسلمونا! کشتن! کشتن !» منو می گی نعشه عرق از سرم
پرید، دیدم اگه وایسم خون می شه. پریدم از دیوار زدم به چاک
جعده. بعد فهمیدم پدر سگ ننه چخی این مکافاتو سر ما درآورد که
با ابرام جونش تنها بمونه. بابا والله بالله زن جماعت وفا
نداره، به چسب به گیلس بریز تو گل خونه! من قربون تو تو قربون
بطری!»
با همسایههای حیاط شاهی روابط حسن کوکومه خوب و به راه بود.
هم از دستش می خندیدند، هم ازش می ترسیدند هم به او احترام
میگذاشتند. او هم با آنها مثل غریبه رفتار می کرد. برای آن که
زندگیش در این جا نبود . جاهای دیگری بود.
نوروز 1392 |