ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

18 دی  1392

infos@pyknet.net

 
 
 

بازوبند "پهلوان ملی"

برای همیشه بر بازوی تختی ماند 
 
 
 
 

پنجم شهریور 1309 تختی بدنیا آمد، تا 16 دیماه 1346 روی شانه های مردم جایش بود و روزی مثل امروز، 17 دیماه، اما در  سال 1346، لای یک پتوی سربازی ، از کوچکترین اتاق هتل "اتلانتیک" تهران به درون یک استیشن سیاه رنگ منتقل و از آنجا یکسر به سردخانه پزشکی قانونی تهران، حوالی کاخ دادگستری تهران بردند. این پایان کار یک قهرمان نبود، بلکه آغاز جاودانه شدن نام یک قهرمان ملی بود.

آن بعد از ظهری که روزنامه های عصر خبر مرگ او را اعلام کردند، من تازه دبیرستان را تمام کرده و از آینده ای که به سوی آن می رفتم بی خبر بودم. همان هفته، کیهان ورزشی گزارش مشروحی همراه با عکس‌هائی از تختی منتشر کرد که با ولع خواندم. جای یکی از عکس ها خالی بود و چند جا نیز پاراگراف ها حذف شده بود. همه آنچه که نوشته نشده بود، در این سفیدی ها پنهان بود. بعدها که خود روزنامه نگار شدم، دانستم نام این سفیدی‌ها "سانسور" است! و چه نام زشت و نکبت باری بود و هست این نام. و روزی که "محرمعلی خان"، معروف ترین سانسورچی مطبوعات – تا اوائل 1350- را در تحریریه کیهان دیدم که آمده و در کنار سردبیر مقتدر کیهان؛ دکتر "مهدی سمسار" نشسته تا اخبار واقعه "سیاهکل" همانگونه منتشر شود که رژیم شاه می خواهد، سانسور را در پیپ کج، کلاه شاپو و صورت پر چین و چروک او دیدم!

شاید 13 سال داشتم. کمتر یا بیشتر نمی دانم. سر پل تجریش یکباره شلوغ شد. همه شادی کنان به یکسو می دویدند: از سرپل به ابتدای جاده قدیم شمیران به طرف شهر.

شاه تابستان ها در همان حوالی‌ها زندگی می کرد. تابستان‌ها از قصرهای شهری به قصرهای ییلاقی – سعدآباد و نیآوران- در شمیران کوچ می کرد. 

ابتدا تصور کردم شاه عبور می کند. آن موقع ها، هنوز از مردم نبریده بود و گاهی با اتومبیل در شهر گشتی می زد و من او را در همان سالها و پشت فرمان یک سواری سیاه رنگ با سقف کرُکی در خیابان 20 متری دروازه شمیران دیده بودم. اما، آن روز که مردم از سر پل تجریش به طرف جاده قدیم شمیران دویدند شادی خودجوش مردم به گونه ای نبود که برای دیدن شاه باشد. بویژه که نه پاسبانی در میان جمعیت بود و نه سربازی در میان آنها. در این لباس کسی را ندیدم. 
من هم به همان سو دویدم که مردم می دویدند. شاید 200 متر و شاید هم 500 متر مانده به پل تجریش جمعیت زیادی در دو طرف یک بنز نخودی رنگ 180 که رنگ و روئی هم نداشت و به سمت پل تجریش می آمد جمع شده بودند. از سر پل نیز جمعیت به سوی آنها سرازیر بود. همه به هم بشارت می دادند: تختی آمده!

و من که در همین سن و سال، یکبار هم او را روی تشک کشتی، در سالن کشتی محمد رضا شاه، پشت شهرداری تهران که در جمهوری اسلامی شده "هفت تیر" دیده بودم، حالا او را در یک بنز 180 می دیدم. خودش کنار راننده نشسته بود و چند جوان ورزیده در دو طرف اتومبیل حرکت می کردند. سرنشینان همان بنز بودند که حالا پیاده شده و راه را باز می کردند. نرسیده به پل تجریش چند بار خواست پیاده شود اما همان جوان ها مانع شدند. جمعیت راه را بست و سرانجام او به زور درب اتومبیل را باز کرد و از آن بیرون آمد. شلواری طوسی رنگ به پا و پیراهنی کرم رنگ با آستین کوتاه به تن داشت. با هر کس که دم دستش بود دیده بوسی کرد. جمعیت برای اتومبیل دالان باز کرد و تختی روی کاپوت بنز نشست. همه با هم رسیدند به دهانه بازارچه تجریش. دود خوش اسفند و کنُدر که از دهها منقل و آتش گردان بر می خاست او را نه در هاله نور، که در دود اسفند و آهی که از نهاد مردم بر می خاست فرو برده بوده بود.

در آن تابستان گرم، از خانی آباد؛ در ناف جنوب تهران، تا زیر پای قله توچال بالا آمده بود. شاید برای هواخوری، برای یک پیاله بستنی زرد خامه ای و یا یک بلال بر آتش کباب شده و یا دو فال

گردو در تابستان گرم تهران که گردو فروش ها داد می زدند:
مغز گردوی تازه
نقل آورده، یاسه
دو قرآ...ن گردو میدم
پول های حلال

 


****
رحمان هاتفی، که بعدها سردبیر کیهان شد و در زندان جمهوری اسلامی جانش را گرفتند، کشتی گیر بود، اما تا پایان خط نرفته بود. بچه همان محله ای بود که تختی از آن برخاسته بود: خانی آباد!
یک ظهر گرم تابستان سال 1349 با هم رفتیم خانی آباد. می خواست محله ای که در آن قد کشیده بود را نشانم بدهد. محله ای قدیمی، با کوچه های باریک و خاکی و خرابه هائی که محل بازی کودکی و نوجوانی اش بود. بگذارید کمی درباره خود او و آنچه درباره مرگ تختی برایم تعریف کرد بنویسم.

هاتفی زندگی معیشتی را با پاورقی نویسی تاریخی و عشقی در برخی مجلات هفتگی تهران شروع کرد، تا روزی که با عنوان خبرنگار در کیهان ورزشی استخدام شد. چند گزارش ورزشی و چند تفسیر کشتی ایران را که نوشت، استعداد و توانش از چشم تیز بین دکتر صدرالدین الهی که بنیانگذار کیهان ورزشی بود دور نماند. حاصل رایزنی او با دکتر مصباح زاده که صاحب کیهان و دکتر سمسار سردبیر کیهان بودند، انتقال هاتفی از کیهان ورزشی به تحریریه روزنامه کیهان شد. شد خبرنگار بخش حوادث کیهان. روزی که از پزشکی قانونی تهران، پنهانی به کیهان خبر دادند جنازه تختی را از هتل آتلانتیک آورده اند، او داوطلب تهیه گزارش مرگ، یا قتل و یا خودکشی تختی شد. ابتدا به هتل آتلانتیک رفت. هیچکس پاسخ خبرنگاران را نمی داد. اتاقی که تختی بی جان را از آن بیرون کشیده بودند از سوی دادستانی تهران مهر و موم شده بود. همه روزنه های کشف جزئیات خبر را حکومت بسرعت بسته بود. هاتفی می رود روی بام ساختمانی که مجاور هتل آتلانتیک بود و از آنجا خود را به پنجره اتاق تختی می رساند، آن را شکسته و داخل می شود. عکاس کیهان نیز تحت تاثیر جسارت هاتفی وارد اتاق می شود و چند عکس می گیرد. آنچه را هاتفی باید می دید، در یک چشم بر هم زدن دیده بود.

بیرون آمدند و عصر آن روز کیهان با عکس اتاقی که جسد تختی را در آن یافته بودند منتشر شد. دادستان مدعی شد که خبرنگار کیهان مهرو موم در اتاق مرگ را باز کرده و مجرم است، اما این ادعائی پوچ بود، زیرا مهر و موم سر جایش بود و هاتفی از پنجره وارد اتاق شده بود. می خواستند بدانند این عکسها چگونه تهیه شده و چه کسی اتاق را دیده و آن گزارش را نوشته است. دادستانی خود مهر و موم را باز کرد و وارد اتاق شد و با پنجره شکسته روبرو شد. اتهام شکستن مهر و موم دادستانی نقش بر آب شد و صاحب امتیار و سردبیر کیهان هر دو در پاسخ دادستانی گفتند "پنجره مهر و موم نشده بود"! 

همان هفته گزارش مشروحی نیز درباره تختی و مرگ پرابهام و شایعه او در کیهان ورزشی منتشر شد که آن هم به قلم هاتفی بود. و این فصل تازه ای از پرونده ها و زندگی سیاسی رحمان هاتفی شد. پرونده و زندگی پر حادثه ای که سرانجام به قتل او در سال 1362 در زندان اوین ختم شد.

به توصیه مصباح زاده صاحب موسسه کیهان و دکتر سمسار سردبیر کیهان مدتی آفتابی نشد تا کم کم آب ها از آسیاب افتاد و هاتفی به تحریریه کیهان بازگشت. اما این بار نه در بخش حوادث، بلکه با ارتقاء موقعیت و در نقش ویراستار و یکی از معاونین سردبیر! مسئولیتی که در پایان سال 1356 و طول سال 1357 به سردبیری او بر کیهان، در پرتلاطم ترین سال نه حیات کیهان، که حیات ایران انجامید.
تا پیش از بازگشت آیت الله خمینی به ایران، کیهان دو جهش بزرگ را برای بالا رفتن تیراژ و پیشی گرفتن از همه مطبوعات ایران پشت سر گذاشته بود. روزی که "مهوش" خواننده در یک حادثه رانندگی کشته شد و روزی که خبر "مرگ تختی، در هاله ابهام" به قلم هاتفی در کیهان منتشر شد. 
جلال آل احمد بعدها، فضای شایعه ساز آن دوران خفقان و سانسور زده را اینگونه نوشت: « از آن همه جماعت، هیچ کس، حتی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی فکر نمی‌کرد.»

وقتی شجریان تا قلعه ویران "بم" سینه خیز رفت تا در بر فراز ویرانه ای که از زلزله باقی مانده بود بخواند و پول برای بازسازی بم و درمان و مسکن مردم برخاک نشسته جمع کند، آنها که زلزله بوئین زهرای قزوین را به یاد دارند، تختی را به خاطر می آورند.

شهریور 1341 زلزله بوئین زهرای قزوین را با خاک یکسان کرد و در یک چشم بر هم زدن 20 هزار کشته برجای گذاشت. تختی با یک کامیون در محلات تهران راه افتاد و با بلندگو از مردم خواست تا به زلزله زدگان کمک کنند. آنچه مردم با اعتماد به تختی در اختیار او گذاشتند، بمراتب بزرگتر از آن بود که دولت توانست و یا خواست برای زلزله زدگان بوئین زهرا بکند. مردم پتو، لحاف، زیلو، بخاری نفتی و هر آنچه که می توانستند بار کامیونی کردند که تختی کنار راننده آن نشسته بود. زنان گوشواره و انگشت و النگوی خود را در پارچه ای بسته، و چشم بسته دراختیار تختی گذاشتند. او را تخم چشم خویش می دانستند.

زمانی که مرگ دکتر مصدق در حبس خانگی در روستای احمدآباد اعلام شد (14 اسفند 1345) بی اعتناء به تهدیدها و مانع تراشی های ساواک و شهربانی رفت به احمد آباد تا جنازه آن پیرمرد را با دست های پرقدرتش بلند کند و چند متر آنسوتر، درحیاط خانه ای که درآن حبس بود، به خاکش بسپارد!
حکومت چشم دیدن این تختی را نداشت و تختی نیز چشم دیدن شاه و حکومتش را.
ال احمد درست گفته بود که هیچکس خودکشی او را قبول نکرد و شایعه شهر را پر کرد. شاید حق با آل احمد بود زیرا مردم هم تختی را اهل کشتی میدانستند، نه خودکشی!
مردم او را هم قربانی فاجعه ای می دانستند که اکنون نیز در جمهوری اسلامی بر ورزش و احساسات ملی مردم ایران سایه افکنده است.

فلان کشتی گیر و یا وزنه بردار اگر دیروز باید ستایشگر شاه می بود، امروز باید ستایشگر رهبر باشد و هنگام بلند کردن وزنه در میادین بین المللی و یا گرفتن لنگ رقیب روی تشک کشتی بگوید: "یا عباس علمدار، رهبر ما رو نگهدار!"

شایعه (تاکید می کنم "شایعه") قتل تختی محصول این شرایط بود:

برادر شاه "شاپورغلامرضا" كه سرپرستی ورزش ايران را داشت، از تختی نفرت داشت و شاه نيز با چشم نفرت تختی را نگاه می كرد. المپيك رُم ماموران امنيتی همراه تيم ملی كشتی ايران، همه گونه تلاشی را کردند تا تختی در برابر "اتلی" ترک ببازد و مدال طلا را با خود به ايران نيآورد.. از آن المپیک همه با هم به ايران بازگشتند. ورزشكار و مربی و امنيتی ها. تختی برای کُرنش ساخته نشده بود. نه پيش از رفتن به المپيك رُم و نه پس از بازگشت از آن المپيك؛ و از نگاه عامه مردم اين سركشی، حکمش خاموشی بود!

شایع شد که شاپورغلامرضا آمر شد و ساواك مامور، تا درسی شود برای ديگرانی كه با ملت و مليت عهد می بندند، نه با قدرت و سلطنت. این را مردم می گفتند. چرا؟ حتی حضور تختی در مسابقات جهانی كه در تهران بر گزار می شد نیز قدغن شده بود، اما مگر می شد سد راه پهلوانی شد كه روی شانه های مردم جای داشت؟ 

****
دانش آموز دبستان بودم که تختی را روی تشک کشتی دیدم. همراه پسرعموها و پسرعمه هایم برای دیدن مسابقه کشتی رفته بودم. تختی برای آخرين بار در سالن كشتی "محمدرضاشاه" تهران ظاهر شد. شاپور غلامرضا برادر شاه در جايگاه مخصوص نشسته بود. مسابقات جهانی برگزار می‌شد. تختی كه ديگر كشتی نمی گرفت، آرام و با تاخير، از یک گوشه ای وارد سالن شد تا در کُنجی نشسته و كشتی را ببيند. جمعيت که چشم انتظار او بود و همه درهای ورودی را می پائید، ناگهان بپاخاست و شعار داد: « سلطان تخت ایران- غلامرضا تختيه» برادر شاه که ریاست عالیه ورزش را برعهده داشت، دقایقی بعد، دراعتراض به این ورود و این شعار، سالن کشتی را ترک کرد و اگر نبود خوف از راه افتادن خون، مردم با "هو" بدرقه اش کرده بودند.

شاپورغلامرضا، درآستانه سقوط شاه، از ايران گريخت و به نوشته تاج الملوک – همسر رضاشاه، ملکه پهلوی- در امريكا شيره كشخانه اش را داير كرد. چنان كه وقتی مُرد، پوستی بود به رنگ شيره بر استخوانی به شکل نگاری!

----------------
غلامرضا تختی در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن نخستین مدال‌های طلای تاریخ ورزش ایران در بازی‌های المپیک کسب کرد. او با یک مدال طلا و دو مدال نقرهٔ المپیک، دو طلا و دو نقرهٔ قهرمانی جهان و یک طلای بازی‌های آسیایی در فهرست برترین‌های "فیلا" (فدراسیون جهانی کشتی) و در جایگاه سیزدهم قرار گرفت. در گوشه ای از گورستان "ابن باویه" شهر ری، انسان شریف و مردم دوستی خفته است که نامش "تختی" است. به دیدارش بروید!

همانگونه که خواندید، من کوچکترین قضاوتی در باره خودکشی، مرگ و یا قتل تختی نکردم زیرا انگیزه ام بررسی این مسئله نبود، بلکه یادی از غلامرضا تختی و رحمان هاتفی، دو انسان استوار بر سر عهد و پیمان خویش با مردم بود. (برگرفته شده از فیسسبوک "ali khodai")

 

پیک نت 18 دی

 
 

اشتراک گذاری: