ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

18 شهریور  1392

infos@pyknet.net

 
 
 

تعطیل شدن کیهان لندن
و غمنامه دو نسل روزنامه نگاران
دکتر صدرالدین الهی – نقل از فیسبوک علی خدائی

 
 
 
 

کیهان لندن از انتشار باز ماند. دکتر الهی که هر از چند روزی محبت کرده و تلفن می کند تا با هم از گذشته و حال صحبت کنیم، و هرگاه که تیغ خبرها درایران تیز می شود فاصله تلفن هایش به این شاگرد کلاس گزارش نویسی اش در دانشکده مطبوعات 
کوتاه تر، از چند هفته پیش گفته بود. گفته بود کیهان نمی تواند روی پایش بایستد و بزودی تعطیل می شود. گفته بود غمنامه ای نوشته که مرثیه دو نسل روزنامه نگاران ایران است، اما برای انتشارش در کیهان هنوز دست روی دست گذاشته است، دل خوش به امیدی که اعضای پراکنده در جهان تحریریه کیهان لندن دارند. و چند شب پیش، شب نبود، غروب بود، یعنی هنوز گرته روشنی روز بر آسمان باقی بود که تلفن کرد. بغض کرده گفت: کار تمام شد! کیهان رفت!
سکوت کردم. چه داشتم که بگویم؟ من که 33 سال پیش کیهان را در کوچه مسجد تهران، روبروی بانک ملی ترک کرده و بازی ها دیده ام از سرنوشت خویش و روزگار و یگانه نشانه آن کیهان کوچه مسجد را صفحه "یادداشت های بی تاریخ" او میدانستم و نه بیشتر چه داشتم که بگویم؟ اسم این و آن را آورد که همچنان دل در گرو این نام – کیهان- داشته و دارند. از دانشکده روزنامه نگاری گفت، از رحمان هاتفی و چشم های مهربان و اراده محکم و شم کم نظیرش در شناخت خبر و سیاست، از ایرج تبریزی گفت، از نصیر امینی و از خیلی های دیگر.

از "غمنامه" ای که نوشته بود و برای من فرستاده بود پرسیدم. گفت به خواست بچه ها و به امید رسیدن آنها به حق و حقوقشان منتشر نکردم.

- و حالا؟

گفت: تو منتشر کن، این سرگذشت را.

سکوت....

دکتر؟ دکتر؟

پاسخی نیآمد، اما نفس های بریده بریده اش را می شنیدم. بی آن که منتظر پاسخ بمانم گفتم: به دیده منت. هر کجا که بتوانم. به عترت خانم سلام برسانید. شاید روزگاری شد و سینه به سینه و چشم در چشم شدیم، درحال، همین صدا به صدا شدن هم غنیمت است. فردا تلفن می کنم!

 

انتشار آن غمنامه را از اینجا، در فیسبوک و صفحه ام شروع می کنم و میدانم بسیاری به اشتراک خواهند گذاشت و این فریاد مظلومانه دو نسل روزنامه نگاران ایران را نه تنها به گوش روزنامه نگاران جوان کنونی، که به گوش یک ملت خواهند رساند.

آنچه را می خوانید، غمنامه دکتر صدرالدین الهی بنیانگذار کیهان ورزشی و استاد ارشد روزنامه نگاری، گزارشگر جنگ استقلال الجزایر و نویسنده عاشقانه ترین و رویائی ترین پاورقی های مجلات دهه 30 و 40 است. درباره برخی اسامی که به آنها اشاره کرده در پایان این نوشته، شرح مختصری را نوشته ام که تصور می کنم به کار نسل امروز ایران بیاید، چرا که یقین دارم آنها که پیراهن بسیار کهنه کرده اند با این اسامی و نقش آفرینی و سرنوشت آنها، بیش از من که از نسل میانه ام آشنائی دارند. عنوان غمنامه ای که می خوانید از خود دکتر الهی است:

 

از آن تیرماه

   تا…

 این تیر ماه

 

 

بسی تیر و مرداد و اردیبهشت بیاید که ما خاک باشیم و خشت

 

 

 

(1)

از آن تیرماه تا…

 

ساعت یک بعد از ظهر است و هوا گرمتر از آن که پنکه‌های دستی سیاه‌رنگ G. E بتواند آن را خنک کند. میز فکسنی شکسته و زهوار دررفته‌ای در منتهی‌الیه شمالی این اتاق دراز و بدترکیب که تحریریه نام دارد، مال من است. مال من که نه، یعنی دو سه نفری که کار می‌کنند و میز خودشان را ندارند، می‌آیند و پشت آن می‌نشینند. بچه‌های ریش و سبیل‌دار تحریریه که سال پیش هم در ایام تابستان مرا در این اتاق دیده‌اند کم و بیش با دلسوزی مهربانانه‌ای به جوانی که هنوز دیپلم نگرفته و آرزو دارد در راه آنها قدم بگذارد نگاه می‌کنند.

در میان آنها، چندتایی مهربان‌تر نگاهم می‌کنند. پارسال در جریان تظاهرات 23 تیر که کشت و کشتار بزرگی در تهران به‌مناسبت ورود اورل هریمن روی داد؛ من از ماجرا خبری تهیه کردم که شکل خبر ساده نبود. و لب‌های بی لبخند عظیمی سردبیر بداخلاق و ترشرو را به نیم‌خنده‌ای گشود. آخر ماه دکتر صدایم کرد و صدوپنجاه تومان به دستم داد و گفت «کارت اسباب رضایت عظیمی بوده است. باقی تابستان را هم در کیهان کار کن.» (عظیمی سردبیر وقت کیهان و دکتر مصباح زاده صاحب امتیاز روزنامه کیهان)

اما امسال وضع طور دیگری بود. همینکه امتحانات خرداد تمام شد و ما به‌هوای کار تابستانی به کیهان رفتیم دکتر گفت: «عظیمی گفته بگو الهی هرروز بیاید و اینجا باشد که اگر خبری شد و خبرنگار مربوطه حاضر نبود برود دنبال آن خبر.»

حالا ما اینجائیم و بازار سیاست داغ. در اوایل تیرماه مصدق از لاهه به تهران بازگشته و در غیاب او، شاه مجلس هفدهم را افتتاح کرده است. مهمتر از همه اینکه در انتخابات هیأت ‌رئیسه دکتر سیدحسن امامی برنده شده است. او را می‌شناسم. از سال‌های پیش، از دوستان دوره‌های شبانۀ پدرم است. گاهی که به دیدنش می‌رویم با هم از همه چیز و هیچ چیز حرف می‌زنند و نمی‌دانم چرا بعضی وقت‌ها فرانسه صحبت می‌کنند.

چند سال پیش امامی که مرد خوش‌‌بر و رو و آراسته‌ای بود و کراوات‌های قشنگ می‌زد ناگهان تغییر لباس داد. یکی دو ماهی در خانه ماند تا ریشش در آمد و امام‌جمعۀ تهران شد. این درست بعد از مرگ پدرش حاج سیدابوالقاسم امام‌جمعه بود که روز پس از مرگش از میدان سرچشمه تا آخر سیروس مغازه‌ها را بستند و جنازه‌اش را به سرقبرآقا که مدفن خانوادگی آنها بود روی دوش تشییع کردند. شوخی پدر یادم نمی‌رود که می‌گفت:

- «نمی‌دونم آسید حسن‌آقا با کنیاک‌های هنسی گنجه اتاق پذیرایی‌اش چه کرده است؟».

حالا شش‌هفت‌سالی از آن روز می گذرد و امام جمعه جوان در رأی‌گیری مجلس، بر دکتر معظمی مورد نظر مصدق پیروز شده است. جنگ در داخل اردوی صاحبان قدرت‌ مغلوبه است. مصدق می‌خواهد وزارت جنگ را در اختیار بگیرد اما شاه که با نظامی‌ها نشست و برخاست دارد مخالفت می‌کند. ما در کیهان هستیم که خبر می‌آورند مصدق استعفا داده است و بهانه‌اش هم این بوده که چون شاه وزارت جنگ را برای او صلاح ندانسته استعفا کرده است. مجلس سنا هم گفته است که بعد از دیدن برنامۀ کار مصدق در مورد قبولی او به نخست‌وزیری تصمیم خواهدگرفت.

حالا خبر مثل پوست تخمه کف خیابان‌ها ریخته است.

روزهای آخر ماه است که خبر می دهند مصدق استعفا داده است. پشت آن میز فکسنی زهوار دررفته نشسته‌ام. صدای جیغ‌وارۀ عظیمی را می‌شنوم که مرا به‌نام می‌خواند. سر  بلند می‌کنم. با دست اشاره می‌کند که سراغش بروم.  لابد باید برویم یک جا که بزن‌بزن است، خبر تهیه کنیم. به نزدیک او می‌رسم؛ می‌گوید: «برو دکتر کارت داره» و دوباره سر به‌زیر می‌اندازد و خط می‌زند.

در دفتر دکتر که درست روبروی پله و رو به مهتابی تحریریه است، او سر به زیر انداخته چیزهایی را روی کاغذ خط‌خطی می‌کند. می‌ایستم. سر برمی‌دارد و بعد از تأملی می‌گوید: «از آخر این برج اسم شما را به ارفعی داده‌ام؛ حقوقتان را از او بگیرید.» و باز مثل همیشه که وقتی حرفش تمام می‌شود به‌کار خود می‌پردازد. کاغذی را که می‌خوانده در دست می‌گیرد. وقتی می‌خواهم  بیرون بیایم می‌گوید: «این ماه از کار شما راضی بودم. عظیمی هم راضی بود. از این به‌بعد در کیهان کار می‌کنید.»

با دکتر که خواهرزاه‌هایش سیما و ثریا همبازی روزهای گیس‌کشیدن‌های من هستند و خیلی پز دایی‌جون را می‌دهند که ماشین آخرین سیستم دارد؛ راحت و بی‌پرده می‌شود صحبت کرد. اگر او برای همه دکتر مصباح‌زاده است برای مادرم و خواهر بزرگش عصمت خانم و مادرش خاله‌جان حبابه،  همیشه مصطفی است. از اتاق می‌آیم بیرون، هنوز دبیرستانم تمام نشده اما کار دارم،  کار...

فردا صبح اول وقت می‌شنوم که قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شده است. هنوز در بهت خبر هستم که ارفعی وارد اتاق می‌شود. یکراست می‌آید سراغ من و می‌گوید بعد ازظهر قبل از رفتن بیا پیش من یک امانتی داری.

ساعت سه بعدازظهر ارفعی با مهربانی یک برادر بزرگ، یک چک به‌دستم می‌دهد و می‌گوید از این ماه حقوق شما را  که دکتر تعیین کرده است می‌پردازیم و امیدوارم برایتان اندازه باشد. بیرون از  اتاق چک را نگاه می‌کنم. دو هزار و پانصد ریال یعنی دویست و پنجاه تومان است... آه... باورکردنی نیست. پارسال دکتر خودش هرچند وقت یک بار پولی کف دست ما می‌گذاشت اما حالا ما شده‌ایم کارمند کیهان با حقوق ماهی دویست و پنجاه تومان و این روز بیست و هفتم تیرماه 1331 است. شصت و یک سال پیش... آه، چقدر این سال‌ها دور از من ایستاده‌اند.

 

(2)

 

آه از این راه

به‌راه افتاده‌ام. بچه‌های تحریریه مرا دوست دارند. با معیارهای آن روز خیلی از من بزرگترند. نصیر امینی سر به‌سرم می‌گذارد.  عباس واقفی که بچۀ امامزاده یحیی است؛ برادرم شمس‌الدین این را می‌شناسد. فریدون رضازاده با چشم‌های آبی دریاوشش به من یاد می‌دهد که چطور بایستم که در عکس دوربین روفلکس او بیافتم و مصاحبه یا رپرتاژ مستند باشد.

سی تیر را پشت سر گذاشته‌ایم. بچه‌های سیاسی حسن ارسنجانی «داریا» را که اعلامیه «کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد» نوشته است، فحش می‌دهند که از روزنامه‌،  پلکان ترقی درست کرده قاپ قوام‌السلطنه هفت‌خط را دزدیده و معاونش شده است. آن سال‌ها حسن خیلی تلخ است. اصلاً نمی‌شود طرفش رفت. اما سال‌های سال بعد، بعد از خواندن مصاحبه‌ام با  سیدضیا پیغام می‌دهد که دوست دارد با من صحبت کند. از سفارت رم تازه معزولش کرده‌اند و دفتری دارد در بالای خیابان فرح. آه چقدر برای من جالب است این مرد که در آستانۀ سپید‌مویی دل در گرو عشقبازی تلفنی با گلرویی دارد که به‌قول خودش بوی گل می‌دهد و از او روی پنهان می‌کند. چقدر  راحت و در عین حال عصبی برای من از کارهایی که کرده است حرف می‌زند. آنهم چه حرف‌هایی که نمی‌خواهد ضبط شود و یا حتی در اتاق دربسته گفته شود. می‌گوید برو خانه هرچه یادت ماند بنویس.

آه، لعنت بر این هجرت ناخواسته که من تمام آن نوشته‌ها را در تهران رها کردم و نمی‌دانم اکنون کجاست. همچنانکه مصاحبۀ  پر از خشم و پر از آب چشم ارتشبد حجازی را چند هفته‌ای پیش از آنکه خود را تمام کند. کاش داشتمشان. کاش ... اما من آدم نقل قول بی سند و مدرک و عکس نیستم. حکایت‌پردازی کار من نیست، هرچند که سال‌ها قصه نوشته‌ام و به‌قول سید میرفخرایی (جندقی) معلم روضه‌خوان خوش‌بیان انشای مدرسه بدر مثل حسینقلی‌خان مستعان، زنان و دختران را از جادۀ عفاف منحرف ساخته‌ام.

دکتر حالا مرشد من، پیر من، پدر من است. بله، برای این که روز عقدکنان جای پدرم به مجلس آمد و شاهد بود. اوست که یک روز می‌گوید: «من ترا سر راهی گذاشته‌ام که اگر عرضه داشته باشی خیلی ترقی می‌کنی.» مهربان مرد خوش‌باور چرا نمی‌خواهد باور کند که این برکشیدۀ او اصلا اهل ساخت و پاخت نیست و هر بار که او برایش تکه‌ای می‌گیرد بازی درمی‌آورد. در تنهایی به من، «تو» می‌گوید وقتی عصبانی می‌شود. دندان به‌هم می‌فشارد. آه، چقدر دلم می‌خواست یک بار یک سیلی به گوشم می‌زد همانطور که پدرم. اما هرگز این کار را نکرد. فقط هر وقت کاری  داشت که می‌دانست یک آدم باوفا اما تیز و بد قلق از عهدۀ آن برمی‌آید مرا به‌دنبال آن کار می‌فرستاد. و من راه رفتم و راه رفتم از بیروت تا  توکیو، از الجزیره تا پاریس و... راه و راه و راه. حالا به راه‌هایی که او مرا فرستاده است فکر می‌کنم. این همه باور او به تیزگامی من بود؛ با اینهمه مسخره‌ام می‌کرد که کلمات قلمبه‌سلمبه مصرف می‌کنم، که یک خرده آخوندی می‌نویسم. یک روز که در راهرو روزنامه این را با فرامرزی در میان نهاد، آن رند روزگار نگاهی به من انداخت و گفت «دکتر! ولش کن بگذار کارش را بکند».  این رند آموزگار من وقتی می‌خندید دندان‌های طلایش تا ته دیده می‌شد.

حالا من در راهم و تکه‌پاره‌هایی از آنچه را که در این شصت و اندی سال نوشته‌ام برایتان بازنویس می‌کنم. پیش از این که اینجا بیایم دکتر مرا فرستاد مدرسه روزنامه‌نگاری که اسمش شده بود دانشکدۀ علوم ارتباطات اجتماعی. وقتی می‌خواست مرا به همکلاس ششم ادبی‌ام دکتر کاظم معتمدنژاد توصیه کند، بلندبلند پای تلفن گفت:

ـ دکتر الهی می‌آید آنجا، مواظب باشید بچه‌ها توده‌ای نشوند. و چشمکی به من زد.

دکتر مواظب همه توده‌ای‌های دستگاهش بود و وقتی آن «مقامات» یکی را از کار بیکار می‌کردند این دکتر بود که او را می‌فرستاد به گروه روزنامه‌نگاری که کاری داشته باشند و معطل نمانند. از زندان‌درآمده‌هایی مثل رحمان هاتفی تا روزنامه از دست‌داده‌هایی مثل رضا مرزبان تحویل گروه روزنامه‌نگاری می‌شدند که مدیر آن هر سال یا در آغاز یا در پایان سال نصیحت‌واره‌ای خطاب به ایشان می‌خواند. چیزی شبیه آنچه می‌خوانید و مال خردادماه 1353 است یعنی چهار سال پیش از «ظهور آقا»؛ و روزی که من چهل‌ساله بودم.

 

(3)

بچه‌های عزیز من

«امروز آخرین گردهمایی ماست. با هم خداحافظی می‌کنیم و هرکدام از شما راهی خواهید رفت که اگر آغازش دشوار است فرجامی دلپذیر خواهد داشت. می‌خواستم برای این روز آخر حرفی با شما در میان بگذارم. دیگر،  گونۀ سخنم نه از آن دست که تاکنون گفته‌ام و شنیده‌اید. کلاس تلخ شما چه دیر برای من شیرین شد و هزار دریغ که برخی از شما شاید تصویری از مرا با خود تا دوردست‌های سال‌های دیگر ببرید که شباهتی با تصویر واقعی من نداشته باشد.

از اینکه نصیحتی بکنم و راهی پیش پایتان بگذارم سخت بیزارم چرا که من چه  در آن هنگام که شور جوانی در سرم بود و چه اینک که گرد پیری بر مویم نشسته سخت از آنها که برایم دل می‌سوزاندند و آنها که در گوشم راز ترقی و پیروزی را زمزمه می‌کردند بیزار بوده‌ام. شما هم بیزاری کنید. پس با هم حرف می‌زنیم به آن زبان که هرگز  بدان با هم سخن نگفته‌ایم.

 

عزیزان من

به انسان بیندیشید که ارتفاع او، کوه‌ها را پست می‌کند و به مهربانی که گلوی زمین را از طراوت و سبزه سرشار می‌سازد.

یک نفر را همیشه همه چیز و همه کس ندانید.

چرا که روزگار ما، روزگار پیوند همۀ دست‌هاست، در همۀ گستردگی‌ها.

 

عزیزان من

از تجربه نهراسید، ترسوها شما را می‌گویند که سنگ خارا را نمی‌توان شکست.

تجربه کنید گاه با ناخن و گاه با چنگال.

به وسوسۀ عطر و بوسه، چرک و جراحت را از یاد نبرید.

و در تابوت سوسک‌ها برای قامت بلند درختان نماز میّت نخوانید.

به جنگل رؤیا، و گیاه روینده ایمان بیاورید.

 

عزیزان من

به فرزندان خود بگویید که فرزندان خویش را بگویند

که بر این خاک تابناک روح سبز درختان همیشه جاری بوده است

و کلبۀ هیزم‌شکن همیشه ویران.

مثل دمیدن صبحدم بی‌امان و همه‌جاگیر باشید و خود را تا بی‌نهایت بپراکنید تا لذت خمیازه‌های موج را زیر بازوان طلوع احساس کنید.

 

عزیزان من

شاید به سالی دیگر دست افزارتان که قلمی کوچک است،

شمشیری جانشکار شود، اما

به‌یادداشته باشید که: «چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت» بگذارید کلمات زلالتان چون جادوی آب چهرۀ زشتی را بشوید.

با کلمه‌هایتان دوست داشته باشید، برادر باشید و رفیق.

آنها را مثل بلیت‌های بخت‌آزمایی

هر چهارشنبه بعد از ظهر به قرعه‌کشی پسند خاطر این و لبخند آن مسپارید.

با صدایتان که چون درهم آمیزد رعد است

ترانه‌ای را بخوانید که در آن لرزش رخوتناک دو چشم

تمامی اندوه حقیر یک آواز نباشد.

ترانه‌ای بخوانید که انسان در آن، عطرآگین‌تر از اقاقیا

و تیزتر از تیغۀ کارد آشپزخانه‌تان باشد.

وقتی به خیابان می‌روید، با چراغ‌های راهنمایی مثل درختان سبز روبوسی نکنید

آنها شما را روی راهی که «باید بروید» قرار می‌دهند.

به راه‌واره‌های  بی نام ونشان جنگل‌ها بیندیشید،

گم شدن در جنگلی که درختان  آن صمیمانه و از روی خلقت وحشی هستند،

قشنگتر  از راه پیدا کردن در شهری است که،خیابان‌های آن مثل شلوار فلانل خاکستری اطو کرده است.

اگر نیاز زندگی با آن دهان گشاد و بی‌آبرویش

با دهانی که دندان‌هایش را از حقارت و خشم و شهوت قالب گرفته‌اند،

روبرویتان ایستاد و خواست تا شما را مثل طعمه‌ای نواله کند،

فقط به او بگویید

که اگر من طعمۀ رسوایی شوم

کبوتران در خانه‌ام خواهند مرد و نیلوفر به دیوار حیاطم نخواهد پیچید.

 

عزیزان من

در دورترین روزها، رخوت یک نشخوار را به درندگی گرسنگی نفروشید

و دندان‌هایتان را پیش سلمانی محل نکشید

و به‌جای آن پنبه نکارید.                                             خرداد 1353 

(4)

ما این نفت‌اندازان خانۀ نئین

هندویی نفط ‌اندازی همی‌آموخت. حکیمی گفت:

تو را که خانه نئین است بازی نه این است.

گلستان سعدی

 

شانزده سال پیش (پائیز 1376) دوستان اینجایی من، نصرت‌الله نوح و مسعود سپند مجلسی آراستند به‌افتخار دو روزنامه‌نگار ایرانی ساکن آلمان و از من خواستند که دربارۀ روزنامه و روزنامه‌نگار و روزنامه‌نگاری حرفی بزنم و این است حرف آن شب با این تفاوت که محمد عاصمی دیگر نیست و محمود خوشنام که عمرش دراز باد، همان وقت این گفته‌ها را در صفحۀ ویژه‌اش در کیهان لندن چاپ کرد و حالا در این دم آخر این یادداشت را دوباره چاپ می‌کنم که بدانید در این سال‌ها چگونه فکر کرده‌ام و راه رفته‌ام.

***

چه نفرین شده است این حرفه که چون پای‌بندش شدی به هیچ حیله دامن از دستش رها نتوانی کرد. مثل آن دوالپای افسانه‌ای است که سوار کولَت می‌شود و پایش را دور کمرت می‌پیچد و هی می‌زند که: برو... برو... برو... کجا؟ اصلا نه می‌داند و نه می‌دانی. بی‌صاحب مانده اعتیادش از هر مخدّر و مکیّفی گرفتارکننده‌تر است.

وقتی صبح می‌روی به سر کارت در ادارۀ روزنامه و روزنامه را باز می‌کنی، اول از همه پی اسم خودت بالای مطلبی که نوشته‌ای می‌گردی. چه حظّی می‌کنی از این حروف که به‌هم چسبیده‌ و نام تو را ساخته‌اند. بعد می‌خوانی آنچه را که نوشته‌ای و مثل خاله‌سوسکه قربان دست و پای بلورینش می‌روی، به این خوش و سرخوشی که حرف‌های دیروزت امروز چاپ شده و یک روز دیگر هم به حیات پر شوکت خویش افزوده‌ای. گمان کنم اگر روی سنگ قبرت هم اسمت را درشت و خوب و خوانا بکَنند، کفن‌دریده برمی‌خیزی که آن را تماشا کنی.

نه‌خیر، این دوالپای لجباز پای از کمرت باز نمی‌کند. اصلا فصل بازنشستگی سرش نمی‌شود. هر قدر برایت بزرگداشت بگیرند  در معنیِ این که «استاد، دیگر قلم را غلاف کن، به کنج عافیت بنشین و لالمونی بگیر» وا نمی‌دهی و شق‌ و رق گردن برمی‌افرازی که: «خلاف راه صواب است و نقض رأی اوالالباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.» چه می‌توان کرد با تو که حمال سنگ سنگین ‌باوری هستی در کوهستان جادو که چون به قله می‌رسی سنگت به سراشیب فرو می‌غلتد و تو می‌دوی که دوباره آن را بر دوش باوری تازه به قله‌ای دیگر ببری، فکر می‌کنی اگر یک روز قلم،  این دوالپای همه‌ عمر بر گرده‌ات‌سوار را زمین بگذاری، «دجال» و پس از آن «حضرت حجت» ظهور خواهند کرد و تو که نه دف‌‌زن آنی و نه شمشیرزن این،  در برابر این که «اگر با ما نیستی، بر مایی» باید سپر بیندازی و به درکات اسفل‌السافلین واصل شوی.

پیرتر از تو آدم‌ها را به‌یاد دارم که تا واپسین‌دم عمر به این دوالپای قلم کولی می‌دادند و کیف می‌کردند، زجرش را می‌کشیدند و حظّ می‌بردند. مازوخیست‌ها، خودآزارها، بیمارها...

عباس خلیلی به‌زحمتی از پله‌های باریک سپید و سیاه  بالا می‌آمد تا جوان‌ها را ارشاد کند که سرمقاله چطور بنویسند که بشود سرمقاله‌ روانتر از آب و تیزتر از تیغ. وقتی بالای پله‌ها می‌رسید، جان سخن‌گفتن نداشت. نفس‌نفس‌زنان و بریده‌بریده حرفش را می‌زد. هم تنگ‌نفس داشت و هم بیرون از اندازه چاق بود.

عبدالرحمن فرامرزی با گیوۀ پاشنه‌خوابیده، تکیه بر عصایی درهم‌شکسته و معوج می‌آمد وسط تحریریه می‌ایستاد که: «امروز چی بنویسیم که مردم بپسندند و دلمان خنک شود.» و دلش سکتۀ پنجم را پشت سر گذاشته بود.

زین‌العابدین خان رهنما گرد و قلمبه چپ و راست می‌چرخید گویی آن دوالپای قلم بر کمرش کم بود که انجمن قلم را هم به دمش بسته بود.

علی دشتی ساعت سه بعد از ظهر خانه‌اش در تیغستان زرگنده آدم به تجریش می‌فرستاد کیهان را داغ‌داغ از سر پل برایش بیاورند و لحظات دراز به صفحه‌بندی کتاب «پنجاه‌وپنج» خیره می‌شد و پنداری که صفحه‌بندی «آذری» بوی سرب چاپخانۀ  شفق سرخ را در مشامش می‌ریخت. جیغ می‌زد و مثل بچه‌ها ذوق می‌کرد که از چنگ کتاب‌های ادیبانه‌اش خلاص شده و دوباره عصر به عصر به‌کمک من در فلق شفق وارة صفحات کیهان طلوع می‌کند.

راستی ما کی هستیم؟ گنهکاران شب آدینه و صدرنشینان جهنم؟ چه دیوانه‌وار دل به این دوالپای قلم بسته‌ایم و چه سرفراز زخم نیزۀ سنان‌بن‌انس، تیر حرمله و خنجر شمر را تحمل می‌کنیم بی آن که شهیدی مبارک‌احوال باشیم.

گاهی بر گردنمان طنابی می‌اندازند: مثل جهانگیرخان صوراسرافیل، با گلوله‌ای لب حوض خانه،  جگرمان را سوراخ می‌کنند مثل میرزادۀ عشقی به‌جای ملک‌الشعرا، توی شکم‌مان سرب می‌ریزند مثل واعظ قزوینی، آمپولکی به نافمان می‌بندد مثل فرخی یزدی، پشت فرمان اتومبیل مغزمان را روی شانه می‌ریزند مثل محمد مسعود، در دفتر کارمان برای عرض ادب سراغمان می‌آیند مثل احمد دهقان، در حیاط زندان چون موش اسیر روی‌مان نفت می‌ریزند، مثل کریمپور شیرازی، در گروه اول نظامی‌ها تیرباران‌مان می‌کنند مثل مرتضی کیوان، بیمار و تب‌دار با برانکار به کشتارگاه می‌آورندمان مثل حسین فاطمی، به‌بهانۀ یک توطئۀ خیالی،  سوراخ‌سوراخ‌مان می‌کنند، مثل خسرو گلسرخی، پیرانه‌‌سر به چوبۀ اعدام می‌بندندمان مثل علی اصغر امیرانی، با ما کاری می‌کنند که خود رگ خویش را به دندان بگشاییم مثل رحمان هاتفی، به‌ضرب دشنه تکه‌‌پاره‌مان می‌کنند مثل زالزاده، و بعد... باز این مائیم این نفت‌اندازان خانه‌نئین که دنبال آن خط‌های سیاه می‌دویم و می‌دویم و سر کوهی نمی‌رسیم و آن دوتایی را نمی‌بینیم که یکی به ما آب بدهد و آن دیگری نان.

می دویم و می‌دویم و به همۀ عالم و آدم بدهکاریم و چون ابزار این «حرفۀ نفرین‌شده» آدمیزاد است این مائیم که از هر طرف آماج تیر بلائیم. دوست‌مان ندارند چرا که به قاری قبرستان نگفته‌ایم «آیت‌الله‌العظمی»،  به همردیف سروان نگفته‌ایم «تیمسار»، به رجل سیاسی در همۀ جبهه‌ها شکست‌خورده و زره ‌دریده نگفته‌ایم «آقا»،  به معلم تاریخ و جغرافیای دبیرستان که رئیس فرهنگستان شده نگفته‌ایم «علامه»، به شبه‌نویسندۀ از خود بی‌خبر به‌خودشیفته نگفته‌ایم «نابغه»، به نقاش باسمه نگفته‌ایم «رامبران» و بعد تا چشم باز می‌کنیم اگر به سرنوشت آنها که گفتم دچار نیامده باشیم،  از نظر آنان گروهی هستیم «حماله‌الحطب و فی‌جیدها حبلٌ من‌مَسَد.»

***

چه می‌توانم بگویم در حق قبیلۀ خودمان که حالا دیگر حتی خانه‌ای نئین هم ندارد که به عشق سوزاندن آن نفت‌اندازی همی آموزد که جان سوخته‌اش فقط به اندازه‌ای است که پیش پای فردا را روشن کند. بی هیچ توقعی و هیچ انتظاری و هیچ... هیچ... هیچ... و این که تاریخ را بنویسد بی توقع این که از صدرنشینان روزهای دور تاریخ باشد.

او این هندوی خانه‌نئین، این روزنامه‌نگار راستین هرشب در سطور سیاهش می‌میرد و هر صبح با چشمۀ قلمش به دنیا می‌آید.

او آن پری غمگینی که فروغ فرخ‌زاد شناخته بود نیست، با آن که خیلی خوب می‌خواند:

 

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد.

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

می‌نوازد آرام... آرام.

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه به‌دنیا خواهد آمد.»

 

اما هندوی خانه‌نئین آن پری غمگین نیست. به او می‌گویند غول... غول... غول... و در دل غول، به قول فروغ همیشه پری غمگین کوچکی خفته که از بوسه‌ای به‌دنیا آمده است و نی‌لبک چوبینش را می‌نوازد، آرام... آرام.. تا خفتگان بقول نیما بیدار شوند:

غم این خفتۀ چند، خواب در چشم ترش می‌شکند.

 

(5)

... و  این تیر ماه

در اتاق کوچکم که کاغذ و کتاب و قلم و روزنامه اینطرف و آنطرف در آن روی هم تلنبار شده‌‌اند و بی نظمی  بزرگش به «نظم نوین جهانی» پوزخند می‌زند نشسته‌ام. تابستان است و تیرماه؛ دو هفته‌ای است که یادداشت‌ها (صفحه یادداشت های بی تاریخ در کیهان لندن) را ننوشته‌ام، چرا؟ آیا انتخابات ایران مرا به تأمل واداشته یا سفر آقای اوباما به آفریقا؟ آیا از دیدن آشوب میدان آزادی قاهره و یا تظاهرات استانبول متأثّرم؟ نه، هیچکدام. دکتر (مصباح زاده) بالای سرم ایستاده و کاغذسیاه‌کردن مرا تماشا می‌کند؛ می‌گوید بچه‌های حروفچین از این خط مورچه‌وار و درهم‌رفتۀ‌ تو عاجز شده‌اند.  می‌دانی که قرار گذاشته‌ام از ماه آینده به آنهایی که خبر و مقاله‌شان را خودشان تایب می‌کنند ماهی صد تومان نازشست بدهم.

با همان کج‌خلقی همیشگی می‌گویم آقای دکتر، من ماهی صد تومان می‌دهم که، حرف‌هایم را روی کاغذ سفید با قلم سیاه بنویسم. دور می‌شود و لابد می‌گوید بچۀ لجباز حرف‌گوش‌نکن.

نه، نمی‌توانم، حالا در کیهان لندن حروف‌چینی هست که نوشته‌هایم را تایپ می‌کند و می‌خواند بهتر از خودم. هرجا را که نمی‌تواند بخواند یک علامت سؤال می‌گذارد که بعداً ناصر محمدی معاون احرار آن را پر می‌کند و کمال خرسندی از دل و جان صفحه‌ را آرایش می‌دهد و برایم برمی‌گرداند. اما این کیهان لندن خیلی گسترده است. اصلا هیأت تحریریه‌اش دور هم جمع نمی‌شوند و اصلا از داد و بیدادهای صبح روز بعد در آن خبری نیست. هرکدام از ما در گوشه‌ای افتاده‌ایم وکارمان را می‌کنیم. لندن، پاریس، آلمان، آمریکا، سویس و... جمع پراکندۀ همنفسی هستیم. دکتر کنار ماست و گمشده‌های سال‌های سال به زیر سایۀ کیهان گردهم آمده‌اند. از من خواسته‌اند یادداشت‌هایی بنویسم؛ اما چی؟ یادداشت‌هایی که تا وقتی روزنامه درمی‌آید، خبر نیست، پس باید«یادداشت‌های بی‌تاریخ» نوشت. می‌نویسیم و مثل همیشه چوب می‌خوریم؛  کیهان سلطنت‌طلب، کیهان ارتجاعی، کیهان بلاتکلیف، کیهان توده‌ای‌های سابق؛  و دکتر  به من می‌خندد که می‌بینی، کار راه افتاده است.

بیست و هشت سال پیش در اولین سفرش به آمریکا، ناهار پیش ما بود در برکلی درخانه‌ای بر فراز تپه‌ای که خلیج زیر پایش بود و سرش به آسمان می‌سایید.  بعد از ناهار گفت برویم قدمی بزنیم. در سربالایی یک خیابان از او پرسیدم کار کی درست می‌شود؟ اینها کی می‌روند؟ سکوت کرد و گفت: «خیلی کار دارد. پنجاه سال. ولی ما باید کار خودمان را بکنیم، تو هم شروع کن چرت و پرت‌هایت را بنویس». و بعد با خندۀ رندانه‌اش افزود: «اما نه آنجوری که چشم دخترها را خمار می‌کردی.»

چه‌جور باید نوشت؟ نمی‌دانم. او هم که می‌داند به من نمی‌گوید. چند باری که در لس‌آنجلس در منزل زیبا و احمد، خواهرزاده و برادرزاده‌اش به دیدنش می‌روم، هربار از مرتبۀ پیش فرسوده‌تر و شکننده‌تر است، اما مهربانی و نگاهش همان است که بود. یک روز خبرم می‌کنند که تمام شد. با طیّاره خودم را می‌رسانم به جنوب کالیفرنیا. سیاوش آذری می‌آید مرا برمی‌دارد و می‌برد. در گورستان، پیش از خاکسپاری صدا می‌زنند که طبق سنت اینجا هرکسی می‌خواهد، برود و آخرین نگاه را به رویش بیندازد؛ و همه می‌روند الاّ من که نشسته‌ام زیرا نمی‌خواهم قبول کنم که او مرده است. شهریار توی سرم داد می‌زند:

نه، او نمرده‌است که من زنده‌ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

تیرماه است و هوا گرم، بچه‌ها زنگ می‌زنند که وضع خراب است، کیهان تعطیل خواهد شد. این بچه‌ها همه جانشان را در این نزدیک سی سال گذاشته‌اند که کیهان سلطنت‌طلب توده‌ای باقی بماند، اما مثل اینکه مصباح‌زاده مرده است، همه از او حرف می‌زنند و آن بزرگی‌ها و پافشاری‌ها که او داشت. چهاردهی، خرسندی‌،  گیلدا حسینی، ممل حمیدی، آرشیا و شیرین خانم همسرش، رزاقی و... همه می‌گویند اگر دکتر بود اینطور نمی‌شد. با ایرج تبریزی در آلمان حرف می‌زنم و از آن روزهای کتاب سال و سازمان شهرستان‌ها. رفیقم غمگنانه تنهاست. می‌گوید مثل این که دارند یک تکه از گوشت تنم را  با منقاش می‌کَنند. چه‌کار باید کرد.

با احمد احرار سردبیر در این بیست و دو سال کار کرده‌ام. او کوشیده‌است که کیهان لندن همان باشد که کیهان سال‌های دور. خویشتن‌دار و صبور  و پرحوصله است، با هم همراهیم و همفکر و اینکه باید بمانیم؛ چطور؟ نمی‌دانم. و گمان می‌برم که همکاران صدیق دیگر، محمود خوشنام، علیرضا نوری‌زاده، هادی خرسندی، الاهه بقراط، شاهین فاطمی و... و... و...  مثل من فکر می‌کنند. می‌گویند این هفته یا هفتۀ بعد، هفتۀ آخر کیهان است. به همسفران جوان آن روزها که این روزها چندان جوان هم نیستند فکر می‌کنم؛  سیروس علی‌نژاد، الهه حسنلی، نوشابۀ امیری، علی خدایی، هوشنگ اسدی، حسن سعیدی، فریدا صبا،  مسعوده خلیلی، فرامرز خدایاری، میترا مفیدی، مهین میلانی، فرشته قائم‌مقامی، شیلان حسن پور اقدم، شهرزاد قیاسی، ریتا ملکیانس، بهناز دیلمانیان، مجید رحمانیان، مهدی فرقانی، مهدی محسنیان راد، بهمن شهوندی، سیاوش آذری، ناصر انقطاع، رؤیا دارا،  الهه اخوان، شهناز خسروجاه، یوسفعلی میرشکاک، علی اکبر قاضی‌زاده، حسین قوی‌فکر، حبیب‌الله روشن‌زاده، فرشیده میربغداد آبادی، نادر صدیقی، حسین قندی و... و... و... همه آنها که یادداشت‌هایی از نوع «عزیزان من» برایشان خوانده‌ام، همه آنها که به‌وسوسۀ نفت‌اندازی همراه من بوده‌اند. حالا کیهان لندن بسته خواهد شد. آنها فریاد می‌زنند که نه؛  و شیخ اجل،  این همراه همیشگی من، آرام آرام برایم می‌خواند:

دریغا که بی ما بسی روزگار

بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت

برآید که ما خاک باشیم و خشت

 

دارم باور می‌کنم که باید به خاک و خشت پیوست آنهم شصت و یکسال بعد. بعد از آنکه مسافر سرگردان و پاک باختة بادیۀ طلب بوده‌ام. بچه‌ها گفتند چیزی بنویسم به‌نشانۀ تمام شدن. می‌خواهم  قلم بردارم و بنویسم. دستی روی شانه‌ام می‌زند، نوشته‌ای را به دستم می‌دهد. دکتر است. می‌گوید این را دوباره بخوان و چاپ کن و بعد حرف آخرت را بزن. می‌گیرم، می‌خوانم. شما هم با من آن را بخوانید.(6)

 

همآغوشی

 

دور از چشم همه در سایه‌روشن شب به‌سراغش می‌روم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب‌آلود. کنارش می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. چشم به روی من بسته است. آه، چه لطیف است این قامت کشیدۀ وسوسه‌انگیز. یکمرتبه دست به سویش دراز می‌کنم. نمی‌دانم چقدر وقت است که او را به سینه نفشرده‌ام. تمام جانم تمناست و با تمام دلم می‌خواهمش.

گفته‌اند که نباید او را در بر بگیرم و پست و بلند قامت طرب‌انگیزش را نوازش دهم. اما مگر می‌شود؟ جادوی اندام او مرا به سویش می‌کشد. در این سالهای سال هر وقت که خواسته است در کنارش بوده‌ام و هر وقت که خواسته‌ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش می‌زنم، نیم‌غلتی می‌زند و می‌گوید:

ـ تویی؟

ـ آری.

ـ در بستر من چه می‌کنی؟

ـ بی‌تابم.

ـ مگر ما را از هم جدا نکرده‌اند. مگر نگفته‌اند که کاری به‌هم نداشته باشیم.

ـ نمی‌توانم. نمی‌توانم.

ـ باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردنهای دلپذیرت  تنها بگذار.

دستی به پهلویش می‌کشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است. می‌پرسد:

ـ عادت نکرده‌ای؟

ـ نه، دارم از دوری تو به‌جان می‌آیم. رو به من کن.

ـ به آنها چه خواهی گفت؟

ـ خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.

ـ تنبیه دردناکی در انتظار تست.

ـ باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می‌آید آنهمه سالها نوازش را.

ـ چطور می‌توانم از یاد ببرم که آتش از سر انگشت‌های تو به جانم  می‌ریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو بی‌پروا مرا با خود به هر سو می‌کشیدی و می‌بردی. هرچه می‌خواستی می‌گفتی.

ـ و تو با چه دلربایی حرفهایم را برایم تکرار کردی.

لحظه‌ای می‌لرزد. آن قامت دل‌افروز  دلربا خود را کنار می‌کشد. می‌پرسم:

ـ چرا کنار کشیدی؟

ـ برای خاطر تو. به من گفته‌اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی‌خواهم تو در کنار من آزاری ببینی. برخیز و برو. نمی‌توانم.

حالا تمام قامت نرم و لغزنده‌اش در میان سرانگشتان من است. گلویم خشک شده. نصیحت‌ها را فراموش کرده‌ام. به من گفته‌اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه‌ای بریزم. نه، نمی‌شود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده‌ام. مگر می‌شود رهایش کرد؟ محکم در دستها می‌فشارمش.  می‌گوید:

ـ نکن. می‌ترسم، می‌ترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.

و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری می‌شود. او لرزش انگشتم را احساس می‌کند. نفسش به‌شماره می‌افتد و می‌گوید:

ـ هاه مثل این که داری حرفی می‌زنی.

می‌بوسمش و می‌گویم:

ـ تو که می‌دانی من حرفهایم را در گوش تو زمزمه می‌کنم و وقتی از بر و کنارت برمی‌خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران در میان می‌گذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:

روزت بستودم و نمی‌دانستم

شب با تو غنودم و نمی‌دانستم

ظنّ برده بُدم به من که من، من بودم

من جمله تو بودم و نمی‌دانستم

به غمزۀ همیشه تسلیم فشار سرانگشتم می‌شود. می‌گوید:

ـ پس بگو... بگو... بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد خاست؟

می‌گویمش:

ـ ای مهربان بازیافته که من در همه عمر وقتی با تو بودم در لحظۀ کام یک شعر را می‌خواندم.

می‌خندد و می‌گوید:

ـ آری، بیا با هم باز هم آن را برای هزار هزارمین بار بخوانیم.

هردو در لرزۀ کام گم شده‌ایم و با هم می‌خوانیم:

بشکنی ای قلم ای دست اگر

پیچی از خدمت محرومان سر

 

اوت 2007، مردادماه 1386

 

 

مثل همیشه حق با دکتر است. حرفش را باید گوش داد. نه نباید مرد! دکتر هنوز زنده است. آن سپید بستر، گیسو سیاه تشنة آغوش و  کام هنوز صدایت می‌زند. هنوز ترا بخود می خواند.

------------------------

1- ارتشبد حجازی با شلیک اسلحه کمری خود را کشت. ماجرای قتل دختر او توسط یک دیپلمات وزارت خارجه و محاکمه متهم به قتل یکی از خبرهای مهم دوران خود بود.

2- پرویز آذری برجسته ترین صفحه بند و صفحه آرای کیهان و برجسته ترین صفحه بند دوران خود بود که چند سال پیش در تهران بدرود حیات گفت.

3- عبدالرحمان فرامرزی مدیر مسئول کیهان بود. سرمقاله های او در کیهان، به دوران خود، سرمایه کیهان بود.

4- دکتر الهی مدیر گروه روزنامه نگاران دانشکده مطبوعات و علوم ارتباطات بود.

5- عظیمی سالها سردبیر روزنامه کیهان بود و سپس جای خود را به دکتر مهدی سمسار داد که استاد داروشناسی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران هم بود. پس از کودتای 28 مرداد دبیر سیاسی روزنامه کیهان بود. وی نیز چند سال پیش درتهران چشم برجهان فروبست.

6- ظهور آقا، اشاره به بازگشت آیت الله خمینی به ایران است.

7- حسن ارسنجانی وزیر کشاورزی دولت علی امینی و طراح اصلاحات ارضی بود. ناطقی بود زبر دست که درعین حال سازمانده و متفکر نیز بود.

8- چنانچه درباره برخی وقایع و اسامی نیاز اطلاعات بیشتری است آن را در بخش پیام ها مطرح کنید تا در صورت ضرورت خود من و یا دوستان دیگری که اطلاعاتی دارند توضیح بدهند

 

پیک نت  18  شهریور

 
 

اشتراک گذاری: