این قصه را دکتر خزعلی، در وسط های کار دوره و کودتائی احمدی
نژاد نوشت که سعی داشت رحیم مشائی را جای خود بگذارد تا پایش
همچنان لای در دروازه کاخ ریاست جمهوری باشد. خزعلی نه بخاطر
این یادداشت، بلکه به بهانه کانونی که بنام "اهل قلم" درست
کرده بود تا به استقبال انتخابات 92 برود بازداشت شد و
دشوارترین دوران زندان خود را گذراند. انتخابات تمام شد و
نتیجه تقریبا همان بود که خزعلی با انجمن "اهل قلم" می خواست
به آن برسد. حالا هم که از زندان بیرون آمده گفته است که زمان
حرف و مقاله و طنز گذشته و باید آستین ها را بالا زد و حسن
روحانی را کمک کرد.
یادداشت خزعلی، تقریبا کپی برداری از یکی از داستان های شیرین
و ارتجاع ستیز صادق هدایت است، اما از قلم خزعلی هم خواندنی
است. بخوانید>
" می گویند یکی از بزرگان نجف عیال
را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی
پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری،
او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی
مییافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون.
شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود،
خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و
خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد!
دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی در کوچه پیچید،
صدا را به سرش انداخته بود که : ” آب حوض می کشیم “ خودش از
صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی
کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با
پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید،
نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس
فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر
آبحوضی نمیدید، او
واسطه وصال بود، دراوجمال یارمیدید، او را به اندرون دعوت کرد
و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :” همیشه تو آب ما می کشی
و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما
حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!”
آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکیازقصرهای
بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمریعزب
بود و معذب و دست درآغوش خویشداشت، با خود گفت :” صد دینار هم
ندهی در خدمتم! “ اما به شیخ گفت:” شما بر من ولایت دارید،
امرامر شماست”
القصه، برای اولین بار بود که
دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ
بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت،
برعمررفته افسوس می خورد و می گفت: ” عجب کسب پر منفعتی!”
فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده
بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: ” من
یطلب محلّل؟ ” ” چه کسی محلّل می خواهد؟” شیخ بیرون آمد و گفت:
” این چه بیآبرویی است که راه انداختهای؟” آبحوضی – ببخشید
محلّل – پاسخ داد:” راستش دیدم کارش راحتترودرآمدش بیشتراست،
شغلم را عوض کردم! “
این حکایت روزگار ماست، علماء همه جورش را با این ملت تجربه
کرده بودند، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود، جابجایی سید
و شیخ و سید هم جواب نمی داد، سه روحانی این عروس را در کابین
خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا! باید
آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که
از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد، قدرش را بداند و اورا
بر روی سر بنشاند، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش
کند، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش!
اما امروز محلّل جا خوش کرده
است و با بزک و دوزک، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه
شیخ می خواهد دردل خاتون جا بازکند، تازه همکاران سابق را هم
دعوت کرده است که بیایید، این شغل راحتتروپرمنفعت تراست وبرای
دور بعدهم محلّلها صف کشیده اند.
بیچاره خاتون!!
پیک نت 23
تیــــــــــــر |