الهام فردوسی، دوسال در زندان قرچک ورامین بوده، دانشجوی
کارشناسی ارشد اقتصاد انرژی در دانشگاه پلی تکنیک و کارمند
وزارت اموراقتصاد و دارایی که به جرم جعل امضای مقامات کشور
بازداشت شد، اتهامی که به گفته خودش مربوط به روسایش در سازمان
اموراقتصادی دولت احمدی نژاد بود،
اما جز یک بار حتی به بازپرسی و دادگاه هم نیامدند. میگوید
اتهامش هرگز اثبات نشد اما به چهار سال زندان محکوم شد و دوسال
در زندان ماند.
در مرحله ارائه پایان نامه در دوره کارشناسی ارشد بود که به
زندان افتاد و نتواست از پایان نامه اش دفاع کند. مقاله اش در
دی ماه
۹۰
در همایش چالش های اقتصادی مقام دوم کشور را به دست آورده بود.
به خاطر این که دانشجوی ممتاز بود دوره کارشناسی ارشد را به
عنوان بورسیه بنیاد ملی نخبگان کشور آغاز کرد. اما حالا به
گفته خودش
۲۶
ساله، بیکار، سابقه دار، در یک شهرستان کوچک زندگی میکند.
به نوشته کانون زنان ایرانی، الهام
۳۱
روز را در بند مادران قرچک گذرانده است، مادرانی که به همراه
کودکانشان زندانی اند. او روایت این روزها را برای کانون زنان
اینگونه نوشته است.
«یسنا» خواهرزاده
۳
سالهام یکییکی لباسها را میپوشد و نشانم میدهد. کلی کیف
میکند.
۶
ماهه بود که پدرش را از دست داد. اوایل خیلی دلم برایش
میسوخت. هربار که نگاهش میکردم بیپدری را در چهرهاش
میدیدم.
۲
روز قبل از تولد
۱
سالگیاش راهی زندان شدم روز تولد او در۲۰۹
زندان اوین بودم. کلی به خاطرش گریه کردم و داد زدم.
مدتی بعد به قرچک ورامین انتقالم دادند البته بدون هیچ تحقیق و
رسیدگی نسبت به اتهامم. از در کوچک زندان که رد شدیم حیاط
بزرگی بود البته بهتراست بگویم بیابان. سه روز قرنطینه و بعد
قسمت اصلی زندان.
قبل از این که به قرچک بروم از کسانی که در زندان اوین بودند،
شنیده بودم که به جای وحشتناکی میبرندم. اما هیچ وقت تصور
نمیکردم که در این حد باشد. اولین صحنهای که بعد از ورودم به
سالن
۳
دیدم هیچ گاه از جلوی چشمم کنار نمیرود. یک سوله بزرگ و
نسبتاً تاریک، دور سالن پراز تخت و وسط سالن زنان ردیف ردیف
نشسته بودند. از جلوی در تا ته سالن که درکوچکی بود و راه حیاط
و سرویس بهداشتی. همانطور مات و یخزده ایستاده بودم و ساک
راحله دستم بود که خودش به من داده بود، او قبلاً آنجا بوده و
بعد برده بودنش اوین. دختر قد بلندی با تیشرت پسرانه مشکی به
طرف من آمد.
گفت: برای چی اسم راحله رو نوشتی رو ساک؟ سحر بود؛ مهابادی.
فردای آن روز مرا به حفاظت زندان بردند. دو نفر از اداره
اطلاعات و امنیت آمده بودند. یک مرد و یک زن. زن اصلاً حرف
نمیزد. اولین جلسه بازپرسیام بود بعد از۳
ماه، در دفتر رئیس حفاظت زندان، بدون برگهای، بدون یادداشتی.
حرفهایشان که تمام شد یک برگه روی میز گذاشت و به رئیس حفاظت
زندان گفت: می ره انفرادی
انتهای کالیدور(زندانیان عادی به سالن و کریدور میگویند
کالیدور) زندان یک در کوچک بود. بازش کرد و گفت برو تو. در را
بست و رفت. بوی خیلی بدی میآمد، همه جا کثیف بود. سه اتاق با
کف سیمانی، بدون سرویس بهداشتی و حتی پتو. فکر کردم کف راهرو
رنگ ریختهاند. اما فهمیدم خون بود. وحشتناک بود. باور کنید تا
آن زمان احساس میکردم رنگ ریته اند این چیزها فقط در فیلمها
وجود دارد. اما حالا خودم با چشم خودم میدیدم.
نمیدانم چند ساعت گذشت، هم گرسنه بودم و هم تشنه. از طرفی هم
میترسیدم. با مشت و لگد به در میکوبیدم و داد میزدم.
همینکه ساکت شدم صدای بچهای را شنیدم که گفت: اسمت چیه؟
مانده بودم چه بگویم اول فکر کردم بچهی یکی از مأموران است.
گفتم اسمم الهامه، اسم تو چیه؟ برو به مامانت بگو بیاد. گفت
مامانم خوابه و رفت. باز شروع کردم به داد زدن و مشت و لگد به
در. از آن طرف یکی با مشت به در زد: هی چته؟ گفتم: آب میخوام،
میترسم، اینجا موش داره، زمین خونیه. آرام تر گفت: می دونم،
ببین دراین جا روبروی بند ماست. بچهام مریضه به زور
خوابوندمش. تو رو خدا داد نزن بذار بخوابه. فردا صبح که در را
باز کردند بند بچه دارها را دیدم.
۱۴
بچه زیر۲
سال همراه مادرانشان در زندان قرچک ورامین، و
۹
زن باردار در آن جا نگهداری میشدند. خودم را فراموش کردم.
تمام
۲۴
روزی که آنجا بودم فقط به بچهها فکر میکردم.
۲۴
روز درانفرادی ماندم. بدون این که حتی یک بار استحمام کنم و
این
۲۴
روز باعث شد دیگر از موشها نترسم. بعد از
۲۴
روز مرا به بند بچهداران فرستادند. چون تلفن و ملاقاتم قطع
بود و آنجا جمعیت کمتری بود و راحت تر کنترلم میکردند.
بند بچهداران با بندهای دیگر فرق میکرد.
۴
اتاق داشت که مثلاً تمیزتر بود و تنها تفاوتش تختهای فلزی
رنگی دو طبقه بود. بزرگ ترین بچه آن جا سارینا بود که یک
سال و
۹
ماهه بود. مادرش به
۱۵
سال زندان محکوم بود و پدرش در زندان رجایی شهر محکوم به
اعدام. سارینا حرف نمیزد. پسربچهای هم بود که چند ماه از
سارینا کوچکتر بود. محمد دست و پا شکسته حرف می زد. بچههای
دیگرهم همین طور با یکی
۲
ماه فاصله تا نوزادان که
۲
تا بودند و هر دو دختر.
۳۱
روز در بند بچه داران ماندم که حتی
۱
دقیقه از آن
۳۱
روز را فراموش نکرده ام. نزدیک عید است و بچههای بیرون
میروند، می دوند، بازی می کنند، همراه پدر و مادرشان سال نو
را شروع می کنند و حتی همراه خانواده شان غذا می خورند. اما
کودکانی که زندانی شده اند چه؟ بیشترشان حتی معنی پدر را
نمیدانند. محبت مادرشان را ندیده اند. مادری که برای فرزندش
لالایی می خواند: «لالا لا لا لالا لا لالا گل نازم، چرا درها
به روت بسته س.. لالا لا لا…» مادری که با حکم حبس ابد زندانی
است با خانوادهای فقیر. مادری باردار که یکهفته تا به دنیا
آمدن فرزندش فاصله دارد و دعایش این است که حکمی که دادگاه
قرار است برایش صادر کند ابد باشد نه اعدام. نمیدانم آن جا
مادران چه احساسی دارند؟
کودکان آن جا هرکدام یک شیشه شیر ندارند. کل بند بچه داران
۱
شیشه شیر دارد و تنها کاری که برای رعایت بهداشت بچهها
میتوان کرد شستن شیشه با آب است. کودکان آن جا عروسک ندارند.
اسباب بازی ندارند. کارتون نگاه نمیکنند، پارک نمیروند، لباس
نو نمی پوشند و کودکان آنجا حتی یکبار پیتزا نخورده اند،
اصلا اسمش را نشنیده اند. چرا میگویم پیتزا؟ اصلا کوکو نخورده
اند، میوه نخورده اند، گوشت نخوردهاند، آب خنک نخورده اند…
*مقاله الهام فردوسی درهمایش چالش های اقتصادی مقام دوم کشور
را به دست آورد.
عکس:
الهام در مراسم تجلیل از نخبگان در شهرکاشان (اردیبهشت
۹۱)،
نفر اول سمت چپ با کاپشن قرمز.
پیک نت 19 اسفند |