ايران  

        www.pyknet.net

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک

 2 بهمن  ماه  1393

  pyknet@inmano.com

 
 
 

 دیماه سالمرگ تختی بود

جهان پهلوانا صفای تو باد

دل دردمندان سرای تو باد

"دکتر صدرالدین الهی" 
 
 
 
 

 سیاوش کسرائی از روزگار جوانی رفیق - توده ای- و صمیمی و پرجوش و خروش ما بود. یکروز آمد به دفتر کیهان ورزشی که فلانی من و سایه می خواهیم فردا شب بیائیم تا در تالار پارک شهر کشتی تختی را تماشا کنیم. سر ساعت رفتیم و وقتی تختی روی تشک ظاهر شد غوغائی برخاست. تختی کشتی گرفت. سایه با سکوت و حوصله تماشا می کرد، اما سیاوش با مردم همصدا بود و بالا و پائین می پرید. دو روز بعد سیاوش شعر تازه اش را برایم خواند. در همان مصرع اول کلمه "جهان پهلوان" را بکار برده و این لقب روی تختی ماند.

جهان پهلوانا صفای تو باد

دل دردمندان سرای تو باد

به تو آفرین کسان پایدار

دعای عزیزان ترا یادگار

نبودی تو و هیچ امیدی نبود

شبان سیه را سپیدی نبود

ز تو دل فروغ جوانی گرفت

سرودم ره پهلوانی گرفت

 

.. من در روز مرگ تختی در پاریس بودم و کار تحقیقی رساله فوق دکترای خودم را در دانشسرای عالی ورزش فرانسه انجام میدادم. در همان زمان یادداشت هائی در باره " ورزش روز" برای کیهان ورزشی می فرستادم و با دُری، سر دبیر کیهان ورزشی در تماس دائم بودیم. دُری در موارد خیلی حساس و یا پر اهمیت با وجود آنکه تلفن به آسانی امروز نبود از من می پرسید و گاه کمک می خواست. آن روز که تلفن زنگ زد و او با دستپاچگی و بلاتکلیفی گفت: "فلانی، تختی رفت و شهر شلوغ است!" باور نکردنی بود. پرسیدم چه شده؟ گفت والله می گویند خودکشی کرده است. در یک هتل درحالیکه خانه اش در همان نزدیکی هتل است و هیچکس نمی داند که او چرا با یک ساک دستی رفته و در اتاق هتل مانده و بعد هم خودکشی کرده. نمی دانم چکار کنم؟ تیتر چه بزنیم؟ یک چیزی بگو و برای هفته بعد که اطلاعات بیشتری پیدا شد چیزی بنویس.

در کار تیتر کیهان ورزشی ما همیشه با هم مشورت می کردیم و تیترهای کیهان ورزشی از نوع دیگری بود. گفتم تیتر بزن "دل شیر خون شده بود". گوشی را گذاشت و من مبهوت جای خود ماندم. بعد شنیدم تیتر "دل شیر خون شده بود" برای او اسباب دردسر شده است. برای خود من آن تیتر معنای خود را داشت. با این قهرمان محبوب و متواضع، بیش از ده، دوازه سال نشست و برخاست داشتم. همسفر بودیم و او همیشه مرا "آقا الهی" خطاب می کرد. همچنانکه "بلور" مربیش را و یا هر کس دیگری را که کمی محترم میداشت.

خبر به سرعت فراگیر شد و گفتند که تشییع جنازه او چنان جمعیتی را بدنبال داشت که کمتر نظیری برایش دیده شده بود.

حالا که دارم این یادداشت را مینویسم ناگهان به یاد می آورم تختی را در اولین سفری که با هم داشتیم. سومین دوره بازی های آسیایی توکیو 1958.

همه از سرپرست و مربی و ورزشکار، از اول شب دنبال گردش خیابانی بودند. شب ها بجای غذا خوردن در "دائی چل هتل" غالبا به رستوران های اطراف میرفتیم. خیابان بزرگ و روشنی بنام "کینز" به اسکان و سازمان دادن ورزشکاران اختصاص داشت. ورزشکاران بدون هیچ مانع و رادعی می توانستند براحتی در وسط شهر به هر جا که می خواهند بروند با هر که می خواهند بنشینند و اطراف هتل "دائی چل" پر بود از زن های خیابانی.

 بلور - مربی و سرپرست تیم ملی کشتی ایران- از اینکه هتل در وسط عشرتکده شهر است عصبانی بود. او شبها در سرسرای هتل می نشست و مواظب رفت و آمد کشتی گیرها بود. در میان همه آنها فقط یک نفر پایبند نظم ورزشی و اردوئی بود و این یکنفر غلامرضا تختی بود که سر ساعت 7 بعد از ظهر از غذا خوری اردو بیرون می آمد، در برابر بلور سری فرود می آورد و یکسره به اتاقش می رفت.

تیم ایران در طبقه هشتم اسکان داده شده بود و تختی و عباس زندی با هم در اتاق 883 بسر می بردند.

بلور هر وقت که این مرد مودب و سر بزیر را می دید به ما می گفت "پهلوان یعنی این" حق با او بود. تختی مدال های طلای بازی های آسیائی 1958 توکیو در وزن هفتم و المپیک ملبورن و مدال نقره وزن ششم المپیک هلسینکی 1952 را بگردن داشت. او هرگز در شب زنده داری های پر سر و صدا و شلوغ توکیو دیده نشد. او صبح وزن کشی می کرد، با حرکاتی که باید آماده اش کنند آماده می شد و ساعت هفت شب توی اتاقش بود و پاکدامنی پهلوانی را به همه درس می داد.

بعد از مسابقات قهرمانی جهان در تولیدو ( کانادا- 1966) که در حقیقت آخرین حضور تختی در مسابقات جهانی بود، تختی مورد بی محبتی رهبران ورزش قرارگرفت، چرا که شایع بود و دروغ هم نبود که او با ملیون و جبهه ملی رفت و آمدهای بسیار داشت و جز این سعی خود او این بود که هر چه بیشتر با مردم باشد.

هم سن و سالها و جوان تر از من به یاد دارند که بعد از زلزله بوئین زهرا برو بچه های کیهان ورزشی و روزنامه کیهان از او خواستند که برای زلزله زدگان کمک جمع کند. تختی قبول کرد و قرار شد اینکار از پارک ساعی در خیابان پهلوی شروع شود و تختی پیاده و صندوق به گردن راه بیافتد و این راهپیمائی را در تالار کیهان در خیابان فردوسی تمام کند. نزدیکی های ساعت 12 ظهر شهر بهم خورده و هر کس هر جا بود و هر چه داشت برداشته و به سر راه تختی شتافت. صندوق گردن او پر شده بود از پول و زنها گوشواره و گردنبند و انگشتر های خود را به صندوق اعانه می ریختند. تختی وقتی به کیهان رسید مظهر جوانمردی و حمایت از زلزله زدگان دشت قزوین بود و آنچه تحویل مسئولان راهپیمائی آن روز داد با مهر و باور هزاران زن و مرد بود. من این را خوب بخاطر دارم، خوب.

5- ما اینجوری ریش نمی تراشیم

فشار پنهان و آشکار به زندگی پهلوان شروع شده بود. مردم می دانستند که کمک های سازمان های دولتی که بطور غیر رسمی و بدستور شاه و اطرافیانش به قهرمانان می شد تا غم نان نداشته باشند در مورد تختی هر روز کم و کمتر می شد. دوستان نزدیک که به مناعت طبع و بلند نظری های او آشنا بودند می گفتند او این فشارها را می دید اما شکایتی بر لب پهلوان نبود. از سوی دیگر همه آنها که پهلوان جوانمرد را از نزدیک می شناختند در پی چاره بودند تا شاید گرهی از کار او بگشایند. در این میان کیهان ورزشی تنها راه پیوند میان قهرمانان و مردم بود و به این جهت روزی یکی از دوستان کیهان ورزشی به سراغ دُری آمد و پیشنهادی آورد. پیشنهاد این بود که نماینده تیغ صورت تراشی "ناست" آمده که در صورتی که تختی موافقت کند عکسی از او در حال ریش تراشیدن با تیغ ناست بگیرد و روی بدنه اتوبوس ها و تابلوهای اعلانات بزنند و در اعلانات سینمائی و روزنامه ها جا بدهند به جای اعلانی که رستم را با آن ریش دو شقه نشان میداد و با شعار "ناست سوسمار نشان هی می تراشد... هی می تراشد". به مضمون اینکه حالا پهلوانی چون تختی که رستم زمانه است با تیغ ناست صورت خود را می تراشد. صاحب اعلان به پول آن زمان پانصد هزار تومان به تختی میداد. پول خوبی بود و می شد دوسه تا آپارتمان خرید و از دلهره اجازه نشینی رهائی یافت. مشورتی شد و قرار شد روزی تختی دعوت شود که در اتاق دفتر خانم حمیدی منشی دکتر مصباح زاده با صاحب اعلان و واسطه در اینباره با هم صحبت کنند و به توافق برسند. آن روز آمد. من سر کارم بودم. البته تختی اصلا نمی دانست که چه طرحی در کار است. سر ساعت قرار صاحب آگهی آمد. دُری آنها را به اتاق هدایت کرد و برگشت، خوشحال از اینکه طرفین مشغول مذاکره اند. یک ربع بعد تختی آمد توی محوطه تحریریه کیهان ورزشی. بر افروخته و پریشان. بلند شدیم، تعارفش کردیم که بنشیند، چائی بنوشد. قبول نکرد. همان طور سرپا ایستاد. با همان لحن ساده پهلوانانه اش گفت: - ما مرخص می شیم. لطفا ما رو دیگه واسه اینجور کارها خبر نکنین. به این آقام بگین ما اینجوری ریش نمی تراشیم. و دُری از همه ما بیشتر خجالت کشید چون باعث دعوت آن جلسه او بود.

 اصطلاح جهان پهلوان از کجا آمد؟

سیاوش کسرائی از روزگار جوانی رفیق صمیمی و پرجوش و خروش ما بود. یکروز آمد به دفتر کیهان ورزشی که فلانی من و سایه می خواهیم فردا شب بیائیم تا در تالار پارک شهر که تقریبا استادیوم سر پوشیده آنروز بود بنشینیم و کشتی تختی را تماشا کنیم. من می دانستم سیاوش اهل کشتی و ورزش نیست، اما این را هم میدانستم که سایه به کشتی پهلوانی و سنت های آن علاقمند است. یادم نیست که اصلا چه مسابقه ای در جریان بود

اما خوب بخاطر دارم که بخاطر ریش هنوز سفید نشده من، مسئولان کشتی پذیرفتند که سه تا جای خوب در سالن برایمان بگذارند. سر ساعت رفتیم و وقتی تختی روی تشک ظاهر شد غوغائی برخاست. مردم چنان برای پهلوان دست می زدند که پنداری فرشته ای از آسمان فرود آمده است. تختی کشتی گرفت. سایه با سکوت و حوصله تماشا می کرد، اما سیاوش با مردم همصدا بود و بالا و پائین می پرید. دو روز بعد سیاوش شعر تازه اش را برایم خواند. در همان مصرع اول کلمه "جهان پهلوان" را بکار برده و این لقب روی تختی ماند. این چد خط را بخوانید از کتاب چهل کلید سیاوش کسرائی:

 

جهان پهلوانا صفای تو باد

دل دردمندان سرای تو باد

به تو آفرین کسان پایدار

دعای عزیزان ترا یادگار

نبودی تو و هیچ امیدی نبود

شبان سیه را سپیدی نبود

ز تو دل فروغ جوانی گرفت

سرودم ره پهلوانی گرفت

 

هنوز خیلی یادها از او دارم. اگر دوست داشتید و حوصله کردم نقل خواهم کرد. از جمله دعوت ما به مجلس عروسی اش، اشک ریزان توکیو 64 در بازوان صنعت کاران و مهدی زاده، پیشدستی در سلام گفتن، وقتی عکس جنازه چه گوارا را دید و ....

این همه بگذار تا وقتی دگر.

 

(نقل خلاصه شده از فیسبوک نویسنده)

پیک نت  2 بهمن

 
 

اشتراک گذاری: