این بخش از خاطرات شعبان جعفری، مربوط به دوران پس از کودتای
28 مرداد است. هما سرشار این بخش را با سئوال زیر آغاز می کند:
- بعد از 28 مرداد دیگر هیچکس با شما تماس نگرفت؟
- چرا. میگفتن "بیا ببریمت پهلو اعلیحضرت". من گفتم: باشه.
حالا بذار کاراشونو بکنن تا بعد. من خودم زیاد نمیرفتم.
میگفتم: واسه چی؟ بالاخره ما اگه کاری کردیم واسه مملکتمون
کردیم. نمیخوایم بریم مانور بدیم که. بالاخره یه روز رفتیم. یه
روز تیمسار زاهدی خودش گفت: اعلیحضرت چند دفعه سراغتو گرفتن و
گفتن بیارینش. آخه اعلیحضرت خدابیامرز میدونست خیلی فعالیت
میکنم، همه اینا رو میشنید دیگه: از همون دوره سربازی تا تو
زندان که بودیم میدونست. بالاخره ما رفتیم خدمت اعلیحضرت و شاه
رو دیدیم.
س- باشگاه که نداشتید. به شاه گفتید؟
ج- بله دیگه. گفتم: باشگاه ندارم. گفت برین یه زمینی جایی
ببینین یه باشگاه درست کنین. همین دیگه از این حرفا، به اون
صورت حرفی نزد. هیچی مام اومدیم.
س- سرلشکر زاهدی و بقیه را چطور؟ اینها را باز هم می دیدید؟
ج- چند روز بعد از 28 مرداد ما زاهدی و بختیار و اینا رو دعوت
کردیم منزلمون. سرهنگ [جواد] مولوی ام بود، تیمسار [هدایت
الله] گیلانشاه هم بود. منزلمونم تو همون خیابون شاهپور بود،
یه خونه کاهگلی بزرگی بود. ملوک ضرابی ام گفتم اومد، مهوشم
گفتم با بهرام حسن زاده - شوهرش که ویالون میزد- اومدن. اونروز
کله پاچه و جیگر و دل و قلوه و چلوکباب و اینا درست کردیم و
خوردن و ملوک ضرابی و مهوشم واسشون زدن و کوبیدن و خوندن...
س- مهوش را می شناختید؟ انگار لقبش اکرم آبگوشتی بود!
ج- بله، چند دفعه دعوتش کردیم باشگاه. میومد و میرفت دیگه.
س- بچه های جنوب شهر خیلی طرفدارش بودند. یادم می آید موقع
تشییع جنازه اش تهران خیلی شلوغ شد. می گفتند یک میلیون نفر
رفته بودند تشییع جنازه مهوش. راست بود؟
ج- بله، خانوم. خیلی رفتن. یه سر جمعیت شابد ولعظیم بود یه سر
جمعیت خیابون ری. به خاطر همون جمعیت زیاد بود که شب خواستن
برن نعششو از تو قبر در بیارن.
س- نفهمیدم! چه کسانی می خواستند نعش مهوش را از توی قبر در
بیاورند؟
ج- همین طرفدارای آخوند ماخوندا؟ میگفتن چرا این همه جمعیت پشت
سر یه زن فاحشه رفتن. ولی مهوش خیلی لوطی بود خانوم، فاحشه ام
نبود، شوهر داشت. هر چی ام پیدا میکرد میداد به این و اون، به
فقیرا. این سوسنم همین جوری لوطی بود. اونم هر چی در میآورد
میداد به بقیه.
س- بله هر دوی اینها زنهایی استثنایی بودند. حالا برگردیم سر
صحبت خودمان. بعد از 28 مرداد، دکتر فاطمی را گرفتند. اولین
باری که شما با فاطمی روبرو شدید کی بود؟
ج- اولین بار تو وزارت خارجه. قبل از 28 مرداد من یکی دو بار
با فاطمی روبرو شدم. رفتیم و باهاش صحبت کردیم. قبلا گفتم که
خیلی ام منو دوست داشت، خیلی ام منو تشویق میکرد. بعد که این
پیشامدای 9 اسفند شد، دشمنمون شد.
س- ببینید، شما گفتید در دادگاه یک تهدیدی کردید و گفتید: به
فاطمی بگو اگه بیرون دستم بهت رسید، اگه از زندان اومدم بیرون
که خفه ت میکنم. حرف خودتان است. درست؟
ج- درسته.
س- شاید چون این حرف را زدید، باعث شده که مردم فکر کنند شما
باعث مرگ او شدید؟
ج- هم گفتم و هم زدمش. حاشا که نمیکنم، ولی اونو دولت اعدامش
کرد.
س- لطفا قضیه را کامل تعریف کنید.
ج- گفتم بیام بیرون میزنمت دیگه! شما دارین اعتراف میگیرین؟
س- بله! دارم اعتراف میگیرم.
ج- باشه! [خنده]
س- آخر این قضیه خیلی مهم است. می گویند شما او را با چاقو
زدید؟
ج- والا دروغه!
س- یعنی شما جلو شهربانی نبودید؟
ج- بودم.
س- پس جلو شهربانی حضور داشتید؟ درست؟
ج- بودم، ولی چاقو نزدم. من هیچوقت چاقو نزدم. ولی زدمش. ببین
خانوم، خوب گوشتو به من بده: نمیگم نزدم، میگم خواهرشو نزدم.
من اگه کاری کرده باشم میگم. آخه ببین داری میگی اونا میگن
دکتر فاطمی رو شعبون جعفری کشته...
س- نه که کشتید، به قصد کشت زدید.
ج- ...دکتر فاطمی رو دولت محاکمه کرد و کشتش. اونوقت که عبد
خدایی جزو فدائیان اسلام بود، منم جزو فدائیان اسلام بودم،
عبدخدایی فاطمی رو با تیر زد ولی نمرد. اون عبدخدایی که الان
وکیل مجلس ایناست...
س- فکر میکنم باید این قضیه را روشن کرد. چرا شما تا به حال
درباره اش حرف نزده اید؟
ج- حالا میگم: دم شهربانی زدمش، چاقو ام نزدم. بیخود میگن چاقو
زده. همیشره شم روش نیفتاد. توی شهربانی همشیره ش اون بالا
وایساده بود من دم پله های پائین زدمش، اون خانوم بالای پله ها
وایساده بود.
س- منظورم چیز دیگریست. می گویند موقعی که فاطمی را گرفته
بودند و می خواستند از شهربانی به زندان ببرند، مریض احوال بود
و فشار خونش پائین بود، به طوریکه زیر بالش را گرفته بودند و
می بردند. در صفات مردانگی و پهلوانی نیست که یک افتاده را
بزند. شما چرا او را زدید؟
ج- من چه میدونستم در چه حاله!
س- آقای جعفری قضیه این عکس چیست؟ عکسی که یک نفر دارد سر یک
نفر دیگر را می تراشد، شما هم ایستاده اید، دکتر فاطمی هم در
گوشه عکس روی صندلی نشسته. این عکس مالی کی و کجاست؟
ج- این والا... خدمت شما عرض کنم که الان یادم نیست کجاست، اما
اینو میدونم چیه. ما این توده ایا رو که میگرفتیم گاهی سراشونو
میزدیم.
س- سبیلها یا موی سرشان را؟
ج- سراشونو میزدیم.
س- خودتان میزدید یا شهربانی؟
ج- نه بابا شهربانی چیه؟ میگم ما با شهربانی کاری نداشتیم. همه
این کارا رو خود ما میکردیم.
س- این که پهلوی شما ایستاده کیست؟
ج- این پسره همون عباس کاووسیه که اعدام شد. تو یکی دیگه از
عکسای 28 مرداد که نشونتون دادم هست، تو همون جیپ.
س- این شخصی که دارید سرش را می تراشید کیست؟ این مردی که دارد
سر آن یکی را می تراشد؟ او را چطور ؟ می شناسید؟
ج- این سلمونیه دیگه: یه سلمونیه که کشیدیم آوردیمش گفتیم سر
اینو بزن.
س- خوب، این کجاست؟ توی خیابان است؟ پشت سرتان یک دیوار است.
مثل اینکه کنج خیابان باید باشد.
ج- بله، کنار خیابونه! کنار خیابون که میگرفتیم همونجا کارشونو
میکردیم. کتک نمیزدیم سرشونو میزدیم. کتک متک نمیزدیم.
یادمه تاجگذاری اعلیحضرت بود. یه دمونستراسیون راه انداختم.
خیلیا میخواستن دمونستراسیون راه بیندازن قبول نکردن. آشوریا
[آسوری ها] بودن و ما بودیم و هنرمندا! اونروز تصمیم گرفته
بودن که بیان به حساب ماشین راه بندازن و اعلیحضرتو استقبال
کنن که اومدن و وسطشم رفتن، همین. حالا ما چه دم و دستگاهی راه
انداختیم... اومدم شیر گرفتم کردم تو قفس. اون هامازاسب رو
بستم به اون قفس شیره. اومدم دو تا فیل گرفتم. دادم روش از این
چیزا درست کردن و مرشد و نشوندم توشو سی تا جیپ گرفتم توش مرشد
نشوندم. جلو هر جیپی سی تا ورزشکار راه میرفتن و ورزش میکردن.
خلاصه دادم یه دمونستراسیون عالی درست کردن. بعد که من خدمت
اعلیحضرت رسیدم، گفت: من فیلم رو دیدم عجب چیز قشنگی راه
انداخته بودی. چقدر خرج شده بود؟ گفتم: قربان بالاخره رفقامون
خرجشو دادن! اصلا مردم به من خیلی علاقه داشتن، چه این محلیا
چه بقیه... شاه که میومد یهو ده بیست تا اتوبوس خبر میکردم پر
میکردم میرفتیم جلو شاه. اونروزم بچه ها هر کدوم یکی یه جیپ
واسمون آوردن و خرجشم همینا دادن. لباسام مال خودشون بود. گفت:
ا، مگه چیزی نگرفتی؟ گفتم: نه! حالا نگو دویست و پنجاه هزار
تومن واسه من گذاشته بودن کنار، به من نداده بودن...
س- چه کسانی نداده بودند؟
ج- ... اگه شاه اون سئوال رو نمیکرد منکه نمیدونستم جریان چیه!
گفتم: قربان صنار به من ندادن! یهو دیدم اعلیحضرت دیگه حرف
نزد. فهمیدم یه چیزی هست. گفت: قرار بود تو رو ببینن. گفتم:
ندیدن قربان! بعد دیدم فردا صبح هویدا هول شد و منو صدا کرد.
خدا بیامرزدش هویدا رو، آدم شوخی بود، آدم درستی بود. وقتی
رفتم تو اتاقش گفت: حالا شکایت منو به اعلیحضرت میکنی؟ بعد به
حساب یه کمی با ما شوخی کرد و یه چک بهمون داد و اینا گفت که:
این مال روز تاجگذاریه! گفتم: تاجگذاری؟ چند ماه ازش میگذره
قربان.
س- مثل اینکه شما اولین کسی بودید که زنها را به زورخانه راه
دادید؟
ج- اصلا این آخوندا با من مخالف سخت بودن که من چرا زنا رو راه
میدم. ولی اگه یادتون باشه، همینا وقتی روضه میخونن میگن حضرت
زینب چه مقامی داشته و رفته در بارگاه یزید اونجور به حساب
مبارزه کرده و اینا. آخه خانوم، زن تو اسلام خیلی احترام داره.
ولی این پدرسوخته ها به خاطر اینکه خودشونو نیگردارن و این
بساطو درست کنن سر مردم این کلکا رو درآوردن دیگه. والا خب همه
میدونن که اینا اصلا هیچکدومشون سواد ندارن خانوم، هیچی
نمیدونن.
س- پس با اینکه با شما مخالفت میشد، زنها را به باشگاه راه می
دادید؟
ج- ا. اصلا بیشتر زنا تو باشگاه ما میومدن. هم زنا هم هنرمندا.
یه دفعه همین گوگوش با این ویگن با هم قهر بودن دیگه! میخواستن
اینا روآشتی بدن نمیومدن جلو آشتی کنن. آوردمشون تو باشگاه
بهشون گفتم: اگه آشتی نکنین نه من نه شما! یه شوخی ام باهاشون
کردم حالا جاش نیس بگم. فرداش دیدم تو مجله جوانان عکس منو
انداخته بود که دارم این دو تا رو آشتی میدم.
س- شما اسم مرشد بلقیس را شنیده بودید؟
ج- بله اصلا می شناسمش: گارد ماشین دودی که بودم مرشد بلقیسی
بود میخوند.
س- بله، بله همان مرشد بلقیس. مگر زن مرشد هم می شود؟ می گویند
مرشد بلقیس مادر سوسن خواننده بوده، بله؟
ج- نخیر دروغ میگن. یه مرشد بلقیس بود و یه رجب. این میخوند و
اونم بعد پول جمع میکرد تا در واز بشه مردم برن تو ماشین دودی
سوار شن. ماشین دودی از تهران میرفت تا شهر ری شابدولعظیم،
زیادم تند نمیرفت. مردم تو اون مینشستن، هی تو راه شلوغ
میکردن. خیلی بد جوری بود.
س- چطور به آن زن لقب مرشد داده بودند؟
ج- خب اسمش مرشد بلقیس بود چون میخوند. آخه قدیما اونایی که
میخوندن و سخنوری میکردن بهشون میگفتن مرشد: مثل مرشد تو
زورخونه. به اینم میگفتم مرشد چون میخوند: مثلا شعرای مذهبی
این چیزا میخوند.
س- این تنها زنی است که لقب مرشد دارد؟
ج- بله. اصلا انگار همین حالا جلو چشمه و داره میخونه.
س- می گفتند خیل هم قد بلندی داشت و نابینا بود؟
ج- بله کور بود، درسته. ولی همچی قد بلندی ام نداشت.
س- شما چند تا نوچه داشتید؟ اگر بشود اسمشان را گذاشت نوچه؟
یعنی اگر یک وقت می خواستید صدایشان بزنید که کاری بکنند چند
تا را می توانستید بسیج کنید؟
ج- خب عرض کردم، ما دیگه اون آخر سر هزار و هشتصد تا میاوردیم
جلو شاه. گروه جوانان داشتیم، گروه پیشکسوت داشتیم، تیم کاراته
و تک واندو داشتیم. یه وقت که اعلیحضرت میخواستن از مسافرتی
جایی بیان میتونستم تا چار پنج هزار نفرو خبر کنم بیان برن تو
خط سیر که چندین مرتبه این کارو کردم.
س- کافه لاله زار نمی رفتید؟ کافه کریستال، افق طلایی یا شکوفه
نو؟
ج- کافه و رستوران و اینا چرا. ولی شکوفه نو نرفتیم تا یه دفعه
نورمن ویزدوم ما رو دعوت کرد رفتیم اونجا، همون آرتیسه، همون
که مال انگلیسا بود. چون یه دفعه اومده بود تو باشگاه ما، یه
دفعه ام اومد خونه مون آش رشته و چلوکباب و اینا بهش دادیم
خورد.
س- آن هنرپیشه کمدی که فیلم شیشه پاک کن را بازی کرد؟
ج- آره، با سکرترش آمد. یه سکرتر خوشگلم داشت. یه دفعه به من
گفت: بیا نمایش منو تماشا کن تو شکوفه نو. مام شب رفتیم اونجا
تماشا کنیم. گفتیم ما یه جا میشینیم که راحت باشیم. ما رو بردن
بالا. حالا ما اومدیم مثلا تماشا کنیم و جوجه کباب بخوریم،
دیدیم یه کسی اومد بغل دست ما: آقای جعفری سام علیک! حال شما
چطوره؟ چه عجب از اینورا؟ حالا دو ساعت با ما حرف میزنه. تا
اومدیم جوجه کبابو بخوریم، یکی دیگه پیداش میشد. آخر نصفه کاره
گفتیم بابا پاشیم بریم دنبال کارمون. آخه، هر جا میرفتیم مردم
دورمون جمع میشدن.
س- بالاخره نگذاشتند جوجه کبابتان را بخورید؟
ج- نه. اون روزا خیلی معروف بودیم، خیلی، خیلی. میگه:
هر صاحب نامی دم آرام ندارد
آسوده دل آن کو به جهان نام ندارد
منعم تو و آن خانه پر گندم و صد غم
درویش جوی غصه ایام ندارد
آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه
بیچاره مسکین خبر از دام ندارد
س- قبلا چندین بار به تیمسار حجت اشاره کردید، رئیس تربیت
بدنی، چرا میان شما و او شکرآب بود؟
ج- تیمسار حجت؟ خدا رحمتش کنه، خوب نیست آدم اینجوری اسم کسی
رو ببره. ولی خانوم شما نمیدونین این چه آتیشی توی سازمان
تربیت بدنی سوزوند. ببین خانوم سید عباسی و موحد، این دو تا
رفتن المپیک مونیخ کشتی بگیرن، بعد بیچاره ها مریض شدن و
نتونستن کشتی بگیرن. گفتن: ما نمیتونیم شرکت کنیم. این حجت
اومد تهران رفت به اعلیحضرت گفت که: قربان اینا تمرد کردن،
نیومدن. دو تا دروغم روش گذاشت. اعلیحضرتم، خدا بیامرزه
اعلیحضرتو، گفت: توبیخشون کنین! و بعد یه سال از کشتی محرومشون
کرد. خب ببین اونوقت اینا کجا بودن؟ تو دانشگاه تحصیل میکردن و
عضو ورزشکارای دانشگاه بودن دیگه. دانشگاهیام وقتی فهمیدن
همشون فحش میدادن به شاه، یهو تمام دانشگاه همه فحش میدادن.
حالا کی برای شاه دشمن درست کرد؟ آخه موضوع اینجوری میشد که
مردم با شاه مخالف میشدن! خب یکی نبود به اعلیحضرت بگه: قربان
چیکار داری به کار اینا، ولشون کن. چقدر حرف اینو و اونو
همینجوری گوش میکنی! این یکی. یکی ام خدا رحمت کنه اعلیحضرت!
تو اصلا به کار کشتی چیکار داری؟ تو مملکت و سیاست [روبچرخون]،
کشتی رو بذار برای خودشون. بگو خودتون میدونین! هان؟ والا...
خدابیامرزه شاه رو، شاه نباید تو ورزش دخالت میکرد. شاه مملکت
که نمیشد اصلا اونجوری فی المجلس جواب بده و دستور یه کاری رو
بده! به همه کارا کار داشت که اینجوری میشد دیگه. خدا رحمتش
کنه.
اونوقت اون حجت پدرسوخته، برای خیلیا، برای همه مایه میومد. دو
دفعه م برای ما مایه اومد، جون شما. من اگه خودم حواسم جمع
نبود، صد دفعه منو از بین برده بودن.
س- بعد از انقلاب چه بر سر باشگاهتان آمد؟
ج- گفتم که اون عبدالله [کرمی] گرفتش، ولی باشگاه هنوزم هست.
توش ورزش میکنن. منتهی اومدن توشو عوض کردن. نوشته ها رو خراب
کردن. در حالیکه ما با کاشی آیه های قرآن رو دیوارا نوشته
بودیم، باور کن خانوم. یه چیزی بگم تعجب میکنین، یه تیکه کاشی
داشتم مال بالای سر مرشد که از آیت الله مرعشی گرفته بودم.
نوشته بود: اتقو شر من احسنت علیه. "بپرهیز از شر کسی که به او
احسان کردی". همه رو خراب کردن.
پیک نت 30 بهمن |