جمعه شب به مناسبت میهمانی خداحافظی یا به قول ینگه دنیایی ها
«گودبای پارتی» یکی از دوستان قدیمی صاحبخانه که اتفاقا از
قدیم یار گرمابه و گلستانم هم بودیم رفتم. از تهران آمده بود
به اتفاق عیال و دو پسر و سه دختر شانزده تا نوزده ساله اش به
آمریکا آمده بود و حالا بر می گشت سر کار و زندگی اش در تهران.
آقایان مودبانه و محتاطانه، خانم ها بی تفاوت و بی اعتنا و نو
جوانان اندکی خشمگین و خردکی بی اعتنا با من روبرو شدند. بزرگ
ترها با جمله «خوشوقتیم» و «حال شما چطور است؟»، «چقدر تغییر
کرده اید»، «اصلا شکل عکس هایتان نیستید» آشنایی را جلو بردند
و دستم را فشردند. و نو جوانان فقط سری فرود آوردند. پسرها به
سردی دست دادند، مثل آن که گل آتشی را برای دمی از سر اجبار به
دست بگیرند و به زمین بیاندازند و دخترکان دست مرا در هوا معطل
گذاشتند. هر سه روسری گران قیمتی روی سر انداخته و دور گردن
پیچیده بودند. "طره پیدا بود و تاب گیسیو نه". در حالی که
موهای شکسته و پر از موخوره مادرها که بوی رنگ تازه اش را از
فاصله دور هم می توانستی استشمام کنی هیچ حجاب و پوششی نداشت.
طبق مرسوم این میهمانی ها، زن ها یک طرف حرف های خود را می
زدند و مردها در سمت دیگری به حل و فصل معضلات ایران و گیتی
مشغول بودند. من خیلی زود دریافتم که آن جوان ها در جمع غریبه
اند و دل جای دیگر دارند. سعی کردم که در جمع آن ها بایستم.
اندکی سخت شان بود. لابد شنیده بودند که این آقا «ضد انقلاب»
است. حجب نو جوانانه آن ها و عاشق دلی های من که دستمایه جوان
دلی هایم در سراسر زندگی بود است، کار خود را کرد. به صحبت
ایستادیم. اولین نکته که درخور تامل بود پختگی واژگان و ساخت
عبارت های آنان بود. صرف نظر از واژگانی که نوعی غرابت فاصله
30 ساله را با خود داشت و اندکی هم بوی مصطلحات من درآوردی
انقلابی را می داد، همه آن ها فارسی را با متانت، حوصله، دقت
برگزیدن کلمه؛ و کاربرد درست اصطلاح حرف می زدند. من آینجا از
بس از جوان ها که سهل است، حتی از هم سن و سال های خودم «فار
انگلیسی» شنیده ام، یواش یواش دارد یادم می رود که می شود مثل
بچه آدم حرف زد.
تازه اول مجلس بود. خانم میهماندار به لطف تمام پیش آمد و از
من پرسید که چه می آشامم؟ با همه ناسلامتی تن، حرام است شب لب
آن تلخوش را نبوسیدن. از بچه ها پرسید چه می آشامند؟ همه بی
تفاوت بیش و کم از آب شروع و به آب پرتقال ختم کردند. حتی آب
انگور هم نخواستند. هیچ کس منع شان نمی کرد که جامی به دست
گیرند سهل است که پدران و مادران به جرنگ جرنگ یخ و کیوان دل
سپرده و قهقهه می زدند. پرسیدم:
- نمی خورید؟
یکی گفت:
- نه.
پرسیدم:
- چرا بابا و مامان می خورند؟
جواب داد:
- ریا می کنند. آنها به نماز جمعه هم می روند.
- شما جی؟
- ما نمی رویم.
- چرا؟
- برای این که خدا نیازمند میتینگ سیاسی نیست
و یک دختر سیاه چشم برگشته مژگان از من پرسید:
- شما چرا می خورید؟
- برای این که خدا گفته است اگر می خواهید رستگار شوید از آن
اجتناب کنید.
- شما نمی خواهید رستگار شوید؟
- من سال هاست که از خود بیرون جسته و رستگار شده ام.
یکی از پسرها پرسید:
- شما چرا از ایران فرار کرده اید؟
جواب دادم:
- من روزی که آقا به ایران آمد اینجا بودم و دیگر برنگشتم.
- پس شما در انقلاب نبودید؟
- نه.
- انقلابی هم نبودید؟
- خوشبختانه نه.
- چرا خوشبختانه؟
- برای این که من از انقلاب متنفرم
- مگر شما چپی نبوده اید؟ پدرم می گفت دو آتشه بودید.
- پدرتان اشتباه کرده است. ساواک به هر کس که خلاف او می
اندیشید می گفت چپی. می گفت توده ای.
دختر کوچکتر غش غشی زد و گفت:
- مثل حالا که می گویند ضد انقلاب.
- آره دخترم. مثل حالا... مثل حالا...
حالا دو خدمتکار، که لابد ساعتی ده دلار می گرفتند، سینی های
مزه را دور می گرداندند. مجلس شلوغ شده بود. جمعیت سر تا پا
شکم میهمانان جا سنگین و محترم ما را به تدریج به آخر حیاط به
زیر سایه درختان کهنسال و حاشیه باغچه می راند. دهان ها پر بود
و حرف ها بوی دلمه و شامی و کوکو و فلافل می داد. مامان یکی از
آنها با یک بشقاب کاغذی لبریز از مزه نزد ما آمد. بشقاب را
دراز کرد و گفت:
- بچه ها آنقدر وراجی نکنید. بگذارید آقا یک چیزی میل کنند.
با تشکر بشقاب را از دستش گرفتم و او ادامه داد:
- آقا بفرمایید. آنجا بحث سیاسی داغ است.
با احترام جوابش دادم:
- چشم خدمت می رسم.
و چون دور شد بشقاب را جلوی بچه ها گرفتم. پسر اولی که اسمش
«علیرضا» بود گفت:
- مرسی ما می خواهیم شام بخوریم. سیر می شویم.
بشقاب را لب باغچه گذاشتم. لیوانم را دادم که تجدید کنند.
دختری ریزه اندام و خوش نفش که «رخی» صدایش می زدند گفت:
- چه عجب؟
پرسیدم:
- چه عجبی دارد؟
- آخر با مشروب باید مزه خورد.
و آن دختر کوچکتر که از او به قامت برازنده تر و کشیده تر بود
گفت:
- مزه لوطی خاکه.
و باز غش غش خندید... مثل این که مسخره ام می کرد.
دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
- دخترم لوطی بودن لیاقت می خواهد.
با پرورویی گفت:
- شما که از خودتان بیرون جسته اید.
حرصم گرفت و گفتم:
- اما به دوست نرسیده ام.
- چه با مزه.
پسر دومی «کاوه» نام گفت:
شما نگفتید چرا از انقلاب متنفرید؟
- برای این که انقلاب امثلا شما را به کشتن داده است.
- ما را نه؟ برادرهای بزرگتر مان را. پدرها انقلاب کردند؛ ما
نکردیم.
- و ما همه رستم های سهراب کش بودیم. ما شماها را کشتیم.
- پس ما گناهکار نیستیم؟
- نه پسرم.
رخی پرسید:
- شما ماها را دوست دارید؟
- چرا نه؟
- برای این که مثل شماها نیستیم.
- اتفاقا من برای همین دوستتان دارم. برای این که شکل ما
نیستید. شکل نسل پسرکش ها نیستید.
باز هم دختر کوچکه گفت:
- ما نماز می خوانیم... ما روزه می گیریم. ما مثل مامان شب سر
برهنه و دکلته میهمانی نمی رویم و روز با چادر و مقنعه توی
کوچه ظاهر نمی شویم. ما اسکی هم می رویم.
- آه آمدی نسازی دختر. من دکتر تربیت بدنی و علوم ورزشی هستم.
اینجا تنها جایی است که ریا نمی شود کرد... ورزش یعنی آزادی.
یعنی رهایی، یعنی پاکدامنی. آنقدر که بتوانی با لباس کوتاه دور
میدان بدوی و پرچم مملکتت را بر دوش بکشی. مثل «حسیبه
بوالمرقه» الجزایزی. ریا کردن در ورزش مثل ریا کردن مامان است
در کوچه.
- آخر چکار کنیم. خانم رفسنجانی گفت زن ها دوچرخ سواری کنند.
بهش گفتند عایشه.
- دوستش دراید؟
- آره دل و جگر دارد.
و گفتیم و گفتیم و گفتیم. برای شام همه را صدا زدند. هجوم ملخ
ها آغاز شد. بچه ها به طرز غریبی خویشتندار و چشم و دل سیر
بودند. دیگر هیچ کس به ما فکر نمی کرد، حتی خانم صاحبخانه.
بحث سیاسی به خرت و خرت جویدن کاهو و سبزی خوردن تبدیل شده
بود. نوعی تعلیف سیاسی بدون حق التالیف. خانم ها از «رژیم
غذائی» جدید حرف می زدند و من و بچه ها سر خوش از آزادی می
گفتیم. آه که این ها چقدر بهتر از من می فهمیدند آزادی یعنی
چه؟ چه خوب می دانستند که مقام های معظم، آدم های دو روی حقیری
هستند که حتی در آینه به تصویر خود هم دروغ می گویند. چه
حوشحال بودم که می دیدم این ها در انتظار کسی که خواهد آمد
نیستند. آن ها همه خود را آمده می دیدند. به طور دوست داشتنی و
با شکوهی ضد قهرمان بودند.
ما آخرین نفراتی بودیم که سر سفره رفتیم و پیش از آن که صف دو
باره خورها تشکیل شود، سر جایمان برگشتیم. چقدر شعر بلد بودند.
چقدر آدم می شناختند. چقدر خوب می دانستند که چرا می خواهند
بروند دانشگاه؟ چقدر با انقلاب بد بودند؟ چقدر آقای خاتمی را
دوست داشتند. چقدر فکر می کردند که او معلم مهربان و خوبی است
و اصلا از رای به او پشیمان نبودند.
مادر یکی از بچه ها آمد جلو. از من شنگول تر. بازوی مرا گرفت
که:
- ترا خدا تشریف بیاورید به این شوهر من بگویید آن خراب شده را
ول کند بیاید اینجا.
می خواستم حرفی بزنم که بچه اش گفت:
- بیاید اینجا که چکار کند مادر؟ آنجا لااقل دو هزار نفر از
کنار او نان می خورند. بیاید اینجا نزول خوری کند؟
و خانم با حیرت گفت:
- آقا شما مگر مهره مار دارید. ما سه ماه است اینجاییم، این
بچه ها نه با کسی می جوشند، نه بیرون می روند و نه دیسکو می
روند. توی خودشان هستند. مثل گنجشک جیک جیک می کنند.
و خانم دور شد. بچه ها با نگاهی ملامت بار مرا می نگریستند.
«علیرضا» گفت:
شما باید بیایید آنجا.
و من سربلندانه گفتم:
من صدها بچه در آنجا دارم. با عشق تمام قلم به دست شان داده
ام، در همه سنگرهای آزادی آنها در خط اول اند. به روزنامه های
خوبتان نگاه کنید. در هر یک از آن ها تکه ای از جان من
جاری است. من دیگر پیرتر از
آنم که بتوانم حتی قمقمه های آن ها را آب کنم و به سنگرهایشان
برسانم.
وقت خداحافظی بچه ها به لطف تمام گونه های من و زنم را بوسیدند
و خداحافظی کردند. همان بچه هایی که وقتی وارد شده بودم،
پسرهایشان به سنگینی دست دادند و دخترهایشان اصلا دست به سویم
دراز نکردند.
مهمانی دوم
صحبت های بله بران که بزرگ ترها در آن شرکت داشتند و کوچک ترها
به آن می خندیدند، تمام شد. گفتند بفرمایید آن اتاق گلویی تر
کنید تا وقت شام بشود. در اتاق پذیرایی بزرگ که میز صندلی های
رنگ و وارنگ بد انتخاب شده نامناسبش سمساری های چهار راه حسن
آباد را به یاد می آورد، بچه ها جمع بودند. باز همه گیلاسی به
دست با دلنگ دلنگ یخ، از آن پنج نفر شش سال پیش، دو تا از
دخترها و علیرضا آمده بودند که در عروسی پسر عموی داروسازشان
حاضر باشند. راه دور، رنج سفر و مشکل ویزا را آسان کرده بودند.
دخترها را تقریبا نشناختم. دیگر از آن روسری های ابریشمین
رنگارنگ خبری نبود. «رخی» تا مرا دید، جلو دوید و صورتم را
بوسید و گفت:
- آه، چقدر در این شش سال عوض شده اید. چرا سرتان را تراشیده
اید؟
گفتم:
- کدوی بی مغز احتیاجی به آرایش ندارد.
خندید و گفت:
- عمامه که ندارید. ریش هم که ندارید. کجای شما به کدوی بی مغز
می برد؟
رفت و گیلاسی پر از آب آتشین و یخ کرد و به دست من داد و گفت:
- خیلی با بچه ها حرف شما را می زنیم.
پرسیدم:
- آز آقای خاتمی چه خبر؟ شش هفت سال پیش خیلی دوستش داشتید.
پشیمان نیستید؟
- نه، باید تجربه می کردیم.
- و حالا؟
- باز هم تجربه می کنیم. هنوز خیلی وقت داریم
«رخی» به گفته خواهرش افزود:
- من تازه رفته ام توی بیست و پنج سال.
از تهران پرسیدم. حرکت های فکری و این که جوان ها به چه می
اندیشند.
«رخی» گفت:
- به هیچ. به این که روز شب شود و شب روز.
و برادرش اعتراض کنان گفت:
- نه این طور نیست. ما هم جلسه داریم. بحث و گفتگو می کنیم.
- خیال بیرون آمدن ندارید؟
- نه اصلا و ابدا
هنوز به قول چپ های خودمان، سر موضع اصلی شان بودند. در پاسخ
چرای من «علیرصا» گفت:
- سرنوشت همه آن ها که بیرون آمده اند برای ما عبرت شده.
مبارزه ای در کار نیست. اما حیات ما در آنجاست. ما فکر می کنیم
که بالاخره یک روز حکومت دیگری سر کار خواهد آمد. ولی نه با
انقلاب و نه با جنگ. نسل ما و نسل بعد از ما حالا فهمیده است
که با دنیا چطور باید معامله کرد.
خانم صاحبخانه آمد جلو که بلکه مرا از جمع جوان ها جدا کند،
اما دو سه تا بچه دیگر هم، که مال همین جا بودند، به جمع ما
پیوستند. حرف های آن ها که آن طرف آب بودند با حرف های این ها
همخوانی داشت و با حرف های بزرگ ترها نه. در آن طرف، بزرگ ترها
هنوز مشغول زین کردن آسب مراجعت بودند، که بروند وطن را نجات
بدهند. «رخی» با شیطنت دخترانه گفت:
- همشان دروغ می گویند. حتی یک روز هم نمی توانند آنجا دوام
بیاورند. اگر برای مهمانی بیایند حتما به آن ها خوش خواهد
گذاشت، اما اگر فکر اقامت را بکنند قطعا سکته خواهند کرد. همه
چیز گران و دست نیافتنی است. منتهی ما عادت کرده ایم که آن چه
را که می خواهیم به دست بیاوریم.
- به چه قیمتی؟
- به قیمت توی روی آن ها ایستادن.
از بچه ها پرسیدم:
- بازار شعر و ادبیات چطور است؟
- بازار شعر کساد. بازار داستان نسبتا گرم. کتاب های روز فورا
ترجمه می شود و همه می خوانند. اینترنت هم خدای همه ماست.
از دخترها می پرسم:
- دفعه پیش شما فقط آب میوه می خوردید. حال چطور گیلاس هایتان
پر است از نجسی.
رخی خندید و گفت:
- بزرگ شده ایم. عقلمان به کار افتاده.
- می گفتید که مادر و پدرتان ریا می کنند.
- ما هنوز هم به نماز جمعه نمی رویم. آنطور هم خودمان را نمی
پوشانیم. می خواهیم آن طور که دلمان می خواهد زندگی کنیم، نه
آنطور که آن ها می خواهند.
با هوشیاری و از روی حساب و کتاب حرف می زدند. همچنان پرخوری
نمی کردند. همچنان بی پروا بودند. مثل آدم هایی بودند که در
خواب راه می روند. اما از لب هره به داخل حیاط پرت نمی شوند.
هیچ میل قهرمانی و کارهای عجیب کردن در آن ها نبود. جالب این
که هنوز به رای گیری، به انتخابات، به مشارکت اعتقاد داشتند و
فکر می کردند که باز هم باید به مبارزه مسالمت آمیز دادمه داد.
یا من پیرتر شده و بی حوصله تر بودم، یا آن ها پخته تر و کم
سرو صداتر. شام را که صدا زدند. باز ما پر حرفی می کردیم و
سرانجام خانم صاحبخانه بشقاب و کارد و چنگال به دستم داد و با
فشار مهربانانه ای روانه سر میزم کرد و آقای محترمی پرسید:
آقای دکتر، بالاخره نگفتین اینا کی می رن، ما کی بر می گردیم؟
------------------------------------------------
نقل از فیسبوک نویسنده:
https://www.facebook.com/pages/%D8%B5%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C-Sadreddin-e-Elahi/67558838443?ref=hl
پیک نت 3 دی |