در ابتدا که
تصمیم گرفتیم بخش هائی از کتاب "شعبان جعفری" که براساس گفتگوی
طولانی خانم هما سرشار با وی تنظیم شده را منتشر کنیم، دچار
این بیم بودیم که خوانندگان راه توده نه تنها تعجب کرده، بلکه
اعتراض هم بکنند. اما با انتشار بخش نخست این گفتگو، نگرانی ما
بر طرف شد و مصمم تر از پیش تصمیم داریم از این کتاب، خلاصه ای
را بصورت گزارش، در چند شماره راه توده منتشر کنیم. در اغلب
پیام هائی که در باره بخش نخست این گفتگو دریافت کرده ایم، به
این نکته اعتراف شده که "نمی دانسته اند، شعبان جعفری حافظه ای
چنین قوی داشته، صدائی برای آواز و ابیاتی فراوان را در حافظه
داشته، با بسیاری از سیاسیون پیش و پس از کودتای 28 مرداد در
ارتباط نزدیک بوده و شماری از معروف ترین ژنرال های دوران شاه
را از نزدیک می شناخته و با آنها نیز در ارتباط بوده است. وقتی
پاسخ های او به بسیاری از سئوالات گفتگو کننده را می خوانید و
آنها را با سخنان امثال الله کرم، ده نمکی، سردار جوانی، سردار
جعفری، شیخ جعفر شجونی و بسیاری از سرداران و روحانیون و سر
دسته های حزب الله و بسیج و انصار حزب الله جمهوری اسلامی
مقایسه می کنید، او را برتر می یابید و حتی ساده تر، صریح
الکلام و صادق تر. او حداقل، در حد درک خود از اوضاع سیاسی
کشور، جرات می کند نظر انتقادی اش را در مقابل دیگران به شخص
شاه بگوید که در جمهوری اسلامی این جسارت نیست و چاپلوسی جای
همه خصلت ها را گرفته است. جعفری به همان اندازه مسلمان بود که
امثال الله کرم هستند. نماز و روزه اش ترک نشد، همچنان که
دشمنی اش با توده ایها. مناسباتش پیش از انقلاب، با روحانیون
به همان اندازه بود که با فدائیان اسلام و حتی مصدق و داریوش
فروهر و دیگر ملیون. روزی که مصدق از مجلس بیرون آمد، روی شانه
شعبان جعفری برای مردمی که مقابل مجلس جمع شده بودند گفت: مجلس
همانجائی است که مردم هستند! پس از خروج از کشور در چند نوبت
از ترور می گریزد و حداقل در یک نوبت، با تیزهوشی از سوار شدن
به هواپیمائی که عازم پاکستان بود اما در تهران برای سوخت گیری
می نشست خود داری کرد و از افتادن به چنگ جمهوری اسلامی گریخت.
هوشیاری او- شاید بر حسب تجربه ای که داشت- در این زمینه بیش
از شاپور بختیار و عبدالرحمان قاسملو و ارتشبد اویسی و شهریار
پهلوی جلوه می کند. این بخش ها را ما در شماره های آینده منتشر
خواهیم کرد. از نگاه ما، او قهرمان نیست، بلکه ضد قهرمان است،
اما فعلا بخش دوم این گزارش را با اشعاری که جعفری برای
هماسرشار به آواز بیات تهران می خواند و سبک این شعر را نیز
توضیح میدهد شروع می کنیم:
ای دل ز محبان و
رفیقان خبری نیست
از کوکبه دولت
شاهان خبری نیست
از تخت جا و ملک
سلیمان خبری نیست
یک سر ز بد و
نیک عزیزان خبری نیست
آیا به کجایند
کز ایشان خبری نیست
هما سرشار: بخشی
از یک غزل کوچه باغی در بیات تهران که به یادگار توسط شعبان
جعفری برای نویسنده کتاب خوانده شد.
س ـ آقای جعفری
متولد چه سالی هستید؟
ج ـ متولد اول
فروردین 1300
س ـ اهل کجایید؟
ج ـ من بچه
تهرانم، بچه سنگلج. خود سنگلج. محمد رضاشاه هم تو سنگلج دنیا
اومد. خونه رضا شاه اونجا بود، بهش میگفتن محل "باجی مالوها"
یا "کوچه روغنی ها".
س ـ پدر و
مادرتان چطور؟
ج ـ مال سنگلج.
همه شون سنگلجی هستن.
س ـ هیچ، مدرسه
رفتید؟
ج ـ مدرسه بصیرت
رفتم. با تیمسار رضا عظیمی و تیمسار مهدی رحیمی، تو مدرسه
بصیرت بودیم. بعدم رفتم مدرسه عنصری. بعد رفتم یه مدرسه ای به
نام مدرسه اسلام.
س ـ چرا این همه
مدرسه عوض کردید؟
ج ـ بیرونم
میکردن. [خنده]
س ـ چرا؟ شر
بودید؟ اذیت میکردید؟
ج ـ آره دیگه،
بیرونمون میکردن. آخرشم پدر نذاشت بریم دیگه.
س ـ مدرسه تان
توی کدام محل بود؟
ج ـ مدرسه مون
تقریبا توی همون تکیه حاج رجبعلی، یعنی مُخ سنگلج.
س ـ میدانید چرا
این اسم را به محله "درخونگاه" داده بودند؟
ج ـ بله. قدیما
یه محله بود به نام سنگلج، یه محله هم بود بنام "چاله میدون".
هر دوتاشون خیلی معروف بودن. اونوقت مثلا چاله میدونی ها دسته
راه مینداختن میومدن سنگلج، سنگلجیا دسته راه مینداختن میرفتن
چاله میدون. اونوقت اونجا یه نخلی بود.... ؟
س ـ منظورتان
درخت نخل است؟
ج ـ نه، نخل یه
چیزی بود تقریبا نصف این اتاق. یه گنبد سرش بود، یه گنبد
اینورش بود، یه گنبد اونورش. به اصطلاح مثل همین امامزاده ها.
با چوبای کلاف اینجوری [انگستان دو دست را به حالت یک درمیان
برای نشان دادن بافت چوب ها در هم میکند] تمام بسته بندی شده
بود. انوفت یکی مینشست پایین اون گنبد با چماق نقره ای، این
گوشه شم همینجوری، اون گوشه شم همینجوری.
س ـ یعنی مثل یک
اتاق بود؟
ج ـ بله دیگه یه
اتاق، ولی متحرک بود، یعنی تکون می خورد. دویست سیصد نفرم دورش
سینه میزدن. چارتا تیرکم زیرش بود، یهو صد تا دویست تا گردن
کلفت زیر این تیرکا میرفتن. باید همه گردن کلفت باشن، بعد
میذاشتن زیرش میاوردنش بالا. بعد همینا "حسین، حسین" میگفتن و
راه می افتادن. بعد هفت هش نفر میرفتن روی اون گوشه های دور تا
دور نخل که بلنده و روی شونه های مردمه، اون بالا مصیبت
میخوندن و هر کاری میخواستن بکنن فرمون میدادن. اونوقت بالای
این نخل که مثل گنبد بود پرچم سیاه و سفید میذاشتن، اونوقت
اینو یه دور دور حسینیه یا تکیه شون میگردوندن و باز می بردن
میذاشتن سر جاش. سابق اینجوری بود.
س ـ یعنی وقتی
دسته ای میخواست راه بیفتد نخل را با خودش می برد؟
ج ـ نه، فقط یه
دور دور تکیه میگردوندنش و باز میذاشتش سر جاش. اونوقت میرفتن
گوشه هاش یکی اینور مینشست، یکی اونور، یکی ام اون جلو با چماق
سر نقره ای و "حسین، حسین" میکردن. دور تکیه رم سیاهپوش
میکردن. وقتی سنگلجیا میرفتن چاله میدون، نخ رو بلند میکردن و
می بردن طرف سنگلج. اونوقت این چاله میدونیا که نمیخواستن اینا
بیان نخل رو ببرن ـ ـ خب نخل خودشونه دیگه! ـ ـ اینا میریختن
که نذارن. چاله میدون یه گردن کلفت داشت به نام حاجی معصوم که
یه قداره معروف داشت. رو قداره ش با خط طلا نوشته بود: "حاجی
معصوم، برق قداره ات عالمو ترسوند!". یکی از گردن کلفتای
سنگلجم که خیلی معروف بود، هاشم عرقگیر بود. اونو و بقیه گردن
کلقتا این نخل رو ورمیداشتن میاوردن سنگلج تو درخونگاه ـ ـ
درخونگاه بغل سنگلجه، به هم بستگی داره، به هم وصله ـ ـ
میذاشتن اونجا. بعد چال میدونیا میومدن نخل رو ببرن. هر دفعه
میومدن ببرن یه قتلی، یا دعوایی میشد، چند دفعه! بعد بسکه
خونریزی میشد اسم اونجا رو میذارن درخونگاه: یعنی در خون گاه.
س ـاز چه سنی
دیگر مدرسه نرفتید؟
ج ـ تقریبا تا
کلاس چهار خوندم. بعدش دیگه نرفتم.
س ـ باز برگشتید
به مغازه بقالی پدر؟
ج ـ نه رفتم سر
کار. پدرم منو گذاشت ریخته گری. از ریخته گری بیرونم کردن،
آورد گذاشت آهنگری. همینجوری یکی یکی ما رو میذاشت سر کار،
نمیذاشت بیکار باشیم. بعد سرلشکر [سرتیپ اسماعیل] شفایی رئیس
قورخونه (اداره قورخانه یا اسلحه سازی قشون واقع در خیابان
سنگلج، خیابان خیام بعدی، مقابل اداره روزنامه اطلاعات.) که به
حساب همه کاره رضا شاه بود تو محل ما مینشست. پدرم باهاش صحبت
کرد. اون منو برد تو قورخونه. یه مدتی ام تو قورخونه کار کردم،
قسمت سوهونکاری [سوهانکاری].
س ـ وقتی پدرتان
فوت کرد چند ساله بودید؟
ج ـ تقریبا
دوازه سالم بود.
س ـ اولین باری
که زندان رفتید چند سالتان بود؟
ج ـ اولین دفعه
که افتادم زندان پونزده سالم بود.
س ـ به چه جرمی
زندان افتادید؟
ج ـ تو محل دعوا
کردیم. از همین کارایی که میکردیم دیگه!
س ـ همدوره های
شما چه کسانی بودند؟
ج ـ همدوره ایای
من تو محل؟ ...بچه ها خیلیا بودن
...
س ـ اسمشان یا
لقبشان چه بود؟
ج ـ مثلا سید
اکبر خراط بود، ممد آهنگر بود که اعدامش کردن. ناصر فرهاد بود
که موهای بور و چشای زاغ داشت. اونم به جرم دو فقره قتل اعدام
شد. اولیش امیر بود که بهش میگفتن امیر آهنگر، دومیش تقی بار
فروش بود. بعد ناصرم اعدام کردن. همه رو اعدام کردن.
س ـ همه اینها
به جرم قتل اعدام شدند؟
ج ـ بله دیگه،
قتل کرده بودن که اعدامشون کردن.
س ـ باز هم از
بچه های محل تعریف کنید.
ج ـ مثلا بهرام
خاقانی، بچه شاه آباد، یه بوکسور عالی بود که چون تو کاباره
شکوفه نو آدم کشت زندانش کردن، چار سال حبسی کشید اومد بیرون.
س ـ شنیده بودم
سر پول میز دادن بین جاهل ها دعوا میشد، ولی تا حد قتل جلو
میرفت؟
ج ـ آره، ولی
این یکی داستانش جالبه: شب که میره شکوفه نو ارکستر براش
میزنه. اکبر تقی کهنه چی از جاهلای معروف جنوب شهر و بچه محل
طیب بود. اونو و بقیه واسش دست میگیرن و پرت و پلا بهش میگن.
بهرامم جوابشونو نمیده، بعد میان سر میزش میگن: "هیکل به این
گنده ای، به این بی بخاری؟ این همه بد و بیراه بهت گفتیم چرا
صدات در نمیاد؟" که عصبانی میشه و با شیشه شامپاین تعارفی که
براش آورده بودن میزنه تو سر یارو و طرف جا به جا میمیره!
محل اینجوری بود
که مثلا یه گردن گلفتی از این محل میرفت یه محل دیگه دعوا
میکرد. بعدا شب اون یکی میومد توی این محل که اونو گیر بیاره
دعوا کنه. البته ما تو محل خودمون کاری میکردیم که اصلا کسی
جرات نکنه پاشو بذاره تو محل. یه وقتم اگه تو محل ما دعوا میشد
مثلا برای دفاع از ناموس زنای محل و این چیزا بود. اونوقتا از
این صحبتا بود.
س ـ یعنی زنها و
دخترهای محل ناموس مردهای محل حساب می شدند؟
ج ـ آهان،
باریکلا!
س ـ آنوقتا
کسانی که قتلهای ناموس میکردند، برای در و همسایه قهرمان می
شدند؟
ج ـ معلومه
دیگه! حالا که این حرفا رو زدین یه چیزی میخوام بگم: البته این
مال سالای پیشه، مال این آخریا نیست، مال وقتیه که باشگاه رو
داشتیم. یه دفعه کار باشگاهم گیر کرد. یعنی اعلیحضرت، خدا
بیامرزدش، یه فرمانی صادر کرد که بایستی سرپرست ورزش باستانی
بشم، حکمشم هست. ما شدیم سرپرست ورزش باستانی. یه طرحی تهیه
کردیم و دادیم به دولت که تصویب کنه. بعد این طرح ما تصویب
نشد. هی گفتن امروز، فردا، امروز، فردا، یه روز اعلیحضرت تشریف
آوردن تو دانشکده افسری، عکسشم دارم که دارن با من صحبت میکنن.
اعلیحضرت هر سال ـ ـ گمونم جشن مهرگان بود ـ واسته سردوشی دادن
به افسرا میومدن دانشکده افسری. اونوقتا سرلشکر مقصودی رئیس
دانشکده افسری بود و به ما گفته بود: «جعفری، این ورزشو بیار
تو دانشکده افسری که ما دیگه جودو و این بساطا رو نذاریم و
ورزش ملی خودمونو نشون بدیم.» مام رفتیم این کارو کردیم و ورزش
باستانی رو بردیم تو دانشکده افسری و به دانشجوها ورزش یاد
دادیم. دو سه ماه مفصل سربسرشون گذاشتیم. بعد اعلیحضرت که
تشریف آوردن بازدید گفتن: «چه خوب شد این ورزش رو آوردین تو
سطح دانشگاه!»
حالا مقصودم
اینه که اعلیحضرت بعد پرسید: «چطوری؟" گفتم: «قربان من یکی دو
ساله دویدم دنبال این طرح باشگاه که دادم به هویدا، تصویب
نکرد.» بعد به هویدا گفت: «چرا کار جعفری رو راه نمیندازین؟»
خلاصه هویدا رفت و مام رفتیم و فردا هویدا فرستاد عقب ما.
رفتیم توی اتاقش. البته هویدا آدم شوخی بود. گفت: «شکایت منو
به شاه میکنی؟ یه مشتت بزنم بری اون ته بخوری زمین؟» گفتم:
«آقا این وزیرت کار منو درست نکرد. یه ساله داره منو میاره و
میبره. منم هزار کار دارم!» بعد گفت: «چطور نکرد؟» گفتم: «آقا
نکرد دیگه، با من مخالفه. چون یه موقعی با مصدق بودم حالا
نیستم با من مخالفه!» گفت: «برو پیش دکتر هدایتی.» هدایتی
اونوقت شده بود وزیر آموزش و پرورش هویدا. رفتم تو اتاقش و به
من گفت: «بشین!» نشستیم. «حالت خوبه؟» «بد نیستیم.» گفت: «چی
شده؟» گفتم: «جریان اینه و اینه» گفت: «منو میشناسی؟» گفتم:
«نه». گفت: «درست منو نیگا کن.» گفتم: «والا نمیدونم چی بگم.»
گفت: «من بچه محلتم ...» چون اون سئوال ناموس و اینا رو کردین
دارم این خاطره رو میگم ها!
س ـ ممنون.
ج ـ گفت: «من یه
رو. اومدم برم از تو کوچه شما. با یه نفر دیگه بودم. داشتم از
مدرسه میومدم. دو تا دخترم جلو ما میرفتن. دیدم تو دم اون
مغازه دوغ و کشکی نشسته بودی رو یه چارپایه. بعد یهو بلند شدی
اومدی یه لگد زدی تو ک ... من.» [خنده] گفتم : «آقا میخوای کار
ما رو راه بندازی یا با این حرفات ...» گفت: «نه آقا، خیالت
راحت باشه.» پاشد اومد منو ماچ کرد و گفت: «تو خیال کردی ما
داریم به اون دخترا متلک میگیم یا داریم میریم دنبال اینا که
پا شدی این کار و کردی. ولی من بهت تبریک میگم. تو اون محل همه
دوستت داشتن. همه از تو تعریف میکردن.»
من اصلا اونجا
معروف بودم به اینکه کسی جرات نمیکرد از ترس من تو محل ما بیاد
که دنبال کسی بیفته. آخه ما از نوچه های حاج سید حسن رزاز
بودیم.
س ـ آقای جعفری
چند تا از این اصطلاحات جاهلی را برای من معنی کنید تا فرقشان
را بفهمم.
ج ـ مثلا؟
س ـ مثلا باج
گیری؟
ج ـ یعنی به زور
پول از کسی گرفتن.
س ـ حق گیری؟
ج ـ یعنی باج
گرفتن تو عالم رفاقت. کاسبا ماسبا خودشون به گردن گلفتای محل
یه چیزی میدادن که مثلا مواظبشون باشن.
س ـ تلکه کردن؟
ج ـ سر قمار و
به حیله پول از کسی گرفتن. تلکه گیر آدمی بود که مثلا با یه
چوب زمینو برای اون آدمایی که تو خرابه ها دور هم کپه کپه
مینشستن صاف میکرد تا قاپ درست رو زمین بشینه. تازه حکمم میکرد
و حرفشم ردخور نداشت. آخر سر قماربازا بهش یه پولی میدادن. یه
تلکه بگیر گردن گلفتم بود که از همه پول میگرفت.
س ـ تیغ کشی؟
ج ـ یه کسایی
بودن که برای باج گرفتن از یکی دیگه به خودشون تیغ میزدن، بعد
طرف رو میتوسوندن و یقه شو میچسبیدن که: «تو منو زدی!» یه تیغ
زدنم بود که یعنی با رضایت طرف پول ازش میگرفتن و پس نمیدادن.
بعد میگفتن: «اینو تیغیدیم!»
س ـ تیزکی؟
ج ـ لاتا به
چاقو میگفتن تیزکی.
س ـ عشق لاتی؟
ج ـ مثلا بعضیا
ادای جاهلا رو درمیاوردن به عشق اینکه جاهل به حساب بیان:
پاشنه کفششونو میخوابوندن، کتشونو مینداختن روشونه شون، عرق
میخوردن و عربده میکشیدن و از این کارا دیگه
...
س ـ یه کتی؟
ج ـ به اونایی
که برای خودنمایی و عرض اندام، موقع راه رفتن شونه یه طرف رو
جلوتر میدن و گردن کشی میکنن، میکن یه کتی راه میره. اینا رو
واسه چی میخواین؟
س ـ موقعی که
شما نوچه سید حسن رزاز شدید هنوز سرپا بود؟ ورزش میکرد یا
پیرشده بود؟
ج ـ نه پیر بود
دیگه، ولی هنوز کار آمد بود.
س ـ چرا این لقب
«شعبون بی مخ» را به شما دادند؟
ج ـ لاالله
الاالله ... شروع شد [خنده] خدمت شما عرض کنم، ما مدرسه که
میرفتیم، با همین تیمسار مهدی رحیمی (آخرین رئیس شهربانی که
بعد از انقلاب اعدام شد) و اون تیمسار رضا عظیمی که گردنش
اینجوری [سر را به سمت راست کج میکند] بود، تو یه کلاس بودیم.
بعد که معلم میومد و بچه ها میخواستن برن دستشویی، اینجوری
میکردن [انگشت سبابه را به نشان اجازه گرفتن بالا می برد]
اونوقت معلم میگفت: «برو!». من اینکارو نمیکردم، هر وقت
میخواستم راهمو میکشیدم میرفتم بیرون. آنوقت معلمه با انگشت
میزد به شقیقه اش و به بچه ها میگفت: «مخش خرابه! مخ نداره!».
از همونجا اینا اسم ما رو گذاشتن «بی مخ». همون سپهبد عظیمی،
اونم یه وری بود دیگه. بهش میگفتن «رضا یه وری» که تا آخر سر،
تا وقتی تیمسار شد و سپهبد شد، همه بهش میگفتن «رضا یه وری»
چون گردنش کج بود.
س ـ گمانم لقب
شما مشهورترین لقب ایران باشد، کسی نیست که آنرا نشنیده باشد.
ج ـ میخوام یه
چیزی براتون تعریف کنم. تو باشگاه هر وقت ورزش داشتم، بعدش
صحبت میکردم. یه روز مصطفی دیوونه اون بالا نشسته بود. منم تو
گود داشتم صحبت میکردم. هر چی ما می گفتیم این تصدیق میکرد،
سرشو تکون میداد و میگفت: «درسته!» زورخونه ا م حالا شلوغ! منم
یه وقت گفتم: «بالاخره حرفای یه بی مخو یه دیوونه باید تصدیق
کنه دیگه! اینهمه آدم اینجا نشسته هیشکی حرف نمیزنه، تو هی کله
تو تکون میدی!» [خنده]
س ـ این همان
مصطفی پادگان است که یک روز تابلوی کلانتری محل را که رویش شیر
و خورشید بوده، میکشد پایین که: «شیر اصلی منم؟!»
ج ـ این قضیه رو
شما از کجا میدونی؟
س ـ یکی از بچه
محل های خودتان برایم تعریف کرده!
ج ـ آره، مصطفی
دیوونه بچه پاچنار بود. ولی تابلو رو نمیکشه پایین! از حال
طبیعی خارج بوده، با چاقو عقب رئیس کلانتری میکنه که: «اینجا
من شیرم، این شیر چیه؟»
س ـ این از لقب
«بی مخ»، ولی لقب «شعبان تاجبخش» را چه کسی به شما داد؟ از کجا
آمده؟
ج ـ والا
بیخودیه .... بیخودی.
س ـ آخر میگویند
شما کمک کردید و شاه را برگرداندید سر تاج و تخت، مگر نه؟
ج ـ نه خانوم.
یه آخوندی بالای منبر اینو گفت، همون بعد از اینکه این پیشامد
(کودتا) شد، اونم میخواست این وسط بل بگیره، اونجا بالای منبر
گفت: «این آقای جعفری تاجبخشه. ایشون این کارا رو کرده، اون
کارا رو کرده.» مردمم این حرفا رو که یارو به کون ما بسته بود
میشنیدن و میرفتن بازگو میکردن!
یه روزم تو
اسراییل داشتم با یکی از رفقا پیاده میرفتم. یه گل فروشه بود
کنار خیابون. این دید فارسی حرف میزنیم، اومد جلو و گفت: «شما
ایرانی هستین؟ از ایران اومدین؟ از تهران اومدین؟» گفتم:
«آره.» گفت: «منم بچه خیابون سیروسم.» با هم از اینجا و اونجا
صحبت کردیم. گفت: «من الان بیست ساله اینجام.» گفتم: «خب تو
ایران، تو تهران کی رو میشناختی؟» گفت: «والا کسی رو نمی
شناختم. فقط تو خیابون شاهپور یه شعبون بی مخی بود ...» [خنده]
تا اینو گفت، من فهمیدم نفهمیده اینو گفته، ولی ناراحت شدم. به
رفیقم گفتم: «من الان میام!» گذاشتم رفتم. وقتی کارامو کردم و
برگشتم، رفیقم گفت: «خیلی ناراحت شد و اینا.» فرداش گفتم: «بیا
بریم از دلش دربیاریم، این طفلک نفهمیده!». خانمش گفت: «والا،
تب کرده افتاده تو خونه!» پا شدیم رفتیم خونه ش. تا فهمید
ماییم، پتو رو طوری کشید سرش، اون گوشه لوله شد. منم که اینو
دیدم گفتم: «بلند شو بابا، من شعبون بی مخم!» بیچاره ... خودمم
خنده ام گرفته بود. بالاخره، بلندش کردم نشوندمش صورتشو ماچ
کردم و گفتم: «بابا جون من، حالا همه پشت سر ما میگن، تو یه
دفعه جلو روی ما گفتی، من ناراحت نمیشم.» خلاصه، از دلش
درآوردم، چند تا از این چیزای نقره داشتم بهش کادو دادم، خیلی
تشکر کرد و بعدم با ما حسابی رفیق شد.
پیک نت 13 دی |