گفتگوی
طولانی "دیوید فراست" با محمدرضا شاه در "کونتادورا"ی پاناما
...
وقتی از ورزش، سواری و خلبانی می گوید، گونه رنگ پریده و
استخوانی اش مثل بچه های بی خیال از شادی گل می اندازد و وقتی
از گذشته های دور می گوید، در باغ های کودکی اش خجولانه گمُ می
شود. این که با هم بازی هایش خیلی صمیمی و خودمانی حرف می زده.
همبازی هایش را دوست داشته، با آن ها بزرگ شده و به آن ها
اعتماد کرده است.
وقتی خبرنگار از او می پرسد: چطور شد که یکی از این هم بازی
ها، آن چهار ستاره همه کاره (ارتشبد حسین فردوست) با دشمن بیعت
کرد و شما را روانه نقطه ای از دنیا ساخت که حتی نامش هم برای
شما چندان آشنا نیست؟
او ناگهان تمام چهره اش کوچک می شود. مثل جمجمه هایی که سرخ
پوستان کوچک می کنند، دهانش خشک می شود. یقینا از تاثیر مسکن
های بیماری جان کاهش نیست. پاسخ می دهد:
-
فکر نمی کنم اصلا این راست باشد؛ اما اگر راست باشد یک تراژدی
است. در حد تراژدی های همُر و شکسپیر. باور نکردنی است اما اگر
راست باشد... اگر راست باشد...
و صدایش در گوبش موج غروب به سنگ گم می شود. بازتاب آب پاشیده
بر سنگ را می توان شنید و خطوط درد مردی خنجر از خودی خورده و
دشنه در پهلو نشسته را در سیمایش می توان دید. یزدگردی است با
آسیابان دشنه در مشت، در آسیاب "مرو".
کاش این مرد شعر بلد بود. کاش می دانست که شعر را چگونه می
خوانند و چگونه از آن استفاده می کنند. کاش به او شعر آموخته
بودند. کاش به دست حافظه او که می گفتند گاهی کامپیوترهای
پنتاگون را هم جا می گذارد مشتی شعر می سپردند. یا لااقل یکی
از نرم افزارهای این کامپیوتر را با شعر پر می کردند تا او هم
در این دم، عقاب ناصر خسرو را به یاد آورد و عجب نکند و بخواند:
چون نیک نظر کرد، پر خویش در آن دید
گفتا: ز که نالیم که از ماست که برماست
مصاحبه اش آخرین حرف های اوست. حرف هایی تازه نیست، اما چهره
ای تازه حرف می زند. این دیگر آن کس نیست که اگر چرخ بر غیر
مرادش می گشت، با اشاره ای آن را برهم می زد. شکسته احوالی است
که به دست چرخ فلک، زبونی را تجربه کرده و دم بر نمی آورد. در
پایان آن 9 ساعت گفتگو، حرف و حرف و حرف، چه چهره غمگینی دارد
و با چه تسلیم عارفانه ای وقتی خبرنگار می پرسد:
-
اگر شما را بگیرند و به ایران برگردانند، چه می کنید؟
جواب می دهد:
-
لابد تقدیر چنین خواسته. و من تسلیم تقدیرم.
دلم دارد برایش می سوزد. اما ناگهان دلم برای خودم می سوزد که
نشسته بودم و دیدم که گفت "هر کس نمی خواهد عضو حزب من بشود،
گذرنامه اش را بگیرد و از این مملکت برود."
آیا این او نبود که در آن دم فرمان آوارگی امروز مرا صادر کرد
و از آن خود را نیز؟ راستی چرا این کار را کرد؟ چرا حتی آن
عروسک بازی دو حزبی را هم نپسندید؟ چه وحشتی از عصیان آن عروسک
ها داشت که ناگهان خواست عروسک بازی به خیمه شب بازی بدل شود؟
چرا او باورش شده بود که باید بازیگری بزرگ باشد؟ چرا یک شب در
خلوت خود دست هایش را دراز نکرده بود تا اندازه های خویش را
بشناسد. وقتی در خلوت صادقانه با خویشتن خویش تنهایی، گاهی به
روی آرزوهایت آغوش می گشایی. در آن حال است که در می یابی چقدر
از دنیا را می توان بغل زد. بعضی از آغوش ها خیلی کوچک است، به
اندازه بغل زدن یک تخت سلطنت. فقط چند روز تاریخ در آن جای می
گیرد و یک اسم. اما بعضی دست ها وقتی باز می شوند، تمام ازل تا
به ابد در آن می تپد. او چرا نخواسته بود بفهمد که آغوشش بیش
از چند سال تاریخی را در بر نخواهد گرفت؟
راستی برای او گفته بودند رند یعنی چه؟ یا او از "رند" همان
معنای زرنگ خودمانی را در ذهن داشت؟ حتما به او گفته بودند که
ماشاء الله زرنگ است و اطرافیان زرنگش "رند" و "طرار" را در یک
لغت جای انداخته بودند. انگلیسی کرده بودند و به آن می
گفتند:«اسمارت».
مرد خسته و کنار ساحل نشسته، هرگز فرق میان رندان بیدار با
خفتگان مست را ندانسته بود. هرگز نیاندیشیده بود از دل تمدن
کهنسالی برخاسته که کعبه کلامشان شعر است و آب و گل شان به
کلام موزون مخمر شده. چنین بود که او، این مبهوت دژ هوش ربای
توسعه، با اخلاص و صمیمیت بسیار می خواست که بی کمند و کمان و
بی وسیله و ابزار، دروازه های این دژ را بگشاید و آن تمدن
کهنسال را به «تمدن بزرگ» مبدل سازد. به یقین در این راه
صداقتی در حد ایمان ناب داشت، اما حتی دهاتی ها هم در صداقت
خود هوشیارند، آنقدر که تا بر قلاب دستی پا نگذارند از چپر
یاغی سر بدر نمی کنند. اما او چی؟ چرا هی گردن برافراشت تا
کنگره آن قصر جادو، آن دژ هوش ربا را ببیند و چنان در دام برق
و رنگ قصر گرفتار آمد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج ست
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
خبرنگار دارد حرف هایش را با او تمام می کند. این آخرین بار
است که او را بر صفحه تلویزیون می بینم. من چهل و پنج سال از
زندگیم را تا آن روز، با کمرنگی ها و پررنگی ها ی او زیسته ام،
او را در پست و بلندی ها دیده ام. با شوق این که دور باطل «عقب
ماندگی» پایان یابد. اما بی توجه به این که درهای قفس عقب
ماندگی را باید گشود و نه این که فقط آن را به آئینه و
نظرقربانی و آب خوشگوار و دانه رنگین آراست. عذاب «توسعه» تا
بال پرواز به قله «خود» را نداشته باشد و زیر بال سیمرغ
«آزادی» نیاساید، هرگز چیزی بیش از مرغکی در قفس نخواهد بود.
و حالا در تنگ غروب آفتاب استوایی که پرندگان دریایی بال در
بال بر فراز سر او و روی الونک چوبی اقامتگاهش پرواز می کنند،
و نخل ها مانند بادبزن های خسته ای، صورت سرخ ابر را باد می
زنند، و دو ردیف درخت استوایی غریب که سرشان به تاریکی پیوسته؛
پشت سر او صف کشیده اند؛ مانند گروه احترام یا دسته موزیک عزا.
او را می بینم که بر می خیزد. حالا بی رنگ است. بی رنگ بی رنگ.
دست را سایبان چشم می سازد. مهربانی معصومانه ای صورتش را
پوشانده است. در روزهای حمل صورتک قدرت هم خونخوار و وحشی
نبود. به جباران تاریخ نمی مانست. گاه دشمنان شخص خود را به
عطوفت و مهربانی می بخشید. هرگز آن نگاه درنده و بی عاطفه
خونخواران را نداشت. حالا نگاه سرگشته اش مثل هر پدری نگران
بچه هاست و همسری که تنها خواهد ماند و جهانی که پس از او به
جا می ماند و او آرزو داشته که تمامی آن را در بازوانش جای
دهد. آرزوی کودکانه ای که آدم های بزرگ را به هوس نقاب قدرت بر
چهره نهادن می اندازد. دریغا که شیخ اجل سعدی را نخوانده بود.
گمان نکنم که او حتی به اندازه مهماندار مصری منزل بعدیش سعدی
را خوانده بود. اگر خوانده بود، حتما به یاد می آورد که:
«یکی
از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب دید که جمله وجود او
ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که در چشم خانه همی گردید و
نظر همی کرد. سایر حکما از تاویل آن فرو ماندند، مگر درویشی که
به جای آورد و گفت:
هنوز نگران است که مُلکش با دیگران است.»
همین هفته به آغاز آبان ماه می رسیم. چهار روز که از این آغاز
بگذرد سالگرد تولد اوست. به سالهائی می اندیشم که دراین روز
جشن بزرگ 4 آبان در ورزشگاه امجدید که حالا شده "شیرودی" در
حضورش برپا می شد. شعبان جعفری برابر چشمم ظاهر می شود که با
شکمی برآمده، وسط زمین فوتبال، هنوز می توانست میل های بزرگ را
بالا بیانداز و دوباره بگیرد و سپس دوان دوان به جایگاه شاه می
آمد تا دست او را ببوسد . به آن 4 آبانی می اندیشم که من بسیار
جوان بودم و دیدم که توده ایها جشن تولد او را در یکی از 4
آبان ها سخت به کامش تلخ کردند و او هنوز ننشسته، برخاست و به
کاخش بازگشت.
بر می خیزم تا پشت به تلویزیون، کنار پنجره چند نفس عمیق آلوده
به افسوس بکشم. تلویزیون را یادم رفته خاموش کنم، مشغول تبلیغ
شربت لاغری است و من به تنومندی تاریخ می اندیشم که چه سرگذشت
ها را با خود حمل می کند و هیچ شربتی نمی تواند از وزن و
اعتبار این تنومندی بکاهد!
(این خلاصه ایست از نوشته بلند من در باره این مصاحبه در کتاب
"دوری ها دلگیری ها" که شرکت کتاب در امریکا آن را منتشر کرده
است.)
نقل از فیسبوک دکتر صدرالدین الهی به آدرس زیر
https://www.facebook.com/pages/%D8%B5%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C-Sadreddin-e-Elahi/67558838443?ref=hl
پیک نت 4 آبان |