بسمه
تعالی-
مرد قدم هایش را آهسته بر می داشت. کمی صبر کرد... پشت سرش را
نگاه کرد، آخری هم رفته بود... .
-خدایا
اینجا کجاست؟
لحظه ای مکث کرد... بغض گلویش را گرفته بود. سرش را پایین
انداخت، دستش را دید، همان دستی که برای حسین نوشته بود "بیا
که کوفیان آماده یاری
تواند"، اما ای کاش نسیمی قصه نامردی کوفیان را به حسین می
رساند: "حسین میا به کوفه، همه چیز عوض شده
."
مگر اینان نبودند که نوشتند :
ما دوستان تو و پدرت علی، لحظات را یکی پس از دیگری به شمارش
در آورده ایم ... دوری شما برایمان سخت است ... بیا که میوه ها
بر شاخه ها سنگینی می کنند و زمین کوفه سرسبز است ... شتاب کن
که به اسب هایمان نعل تازه زده ایم! و شمشیر هایمان برنده تر
از همیشه آماده یاری توست! هرگاه اراده نمائید قدم بر چشمان ما
نهاده اید و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت.
و اما
غربت کوفه سفیر حسین را بالای دار الاماره برد... از میزبانان
کوفه پرسیدند: چرا مسلم را یاری
نمی کنید؟ دست و پایشان را جمع کردند و گفتند ما حسین را دعوت
نموده ایم هرگاه او آمد یاری اش میکنیم... ما از کجا صحت عمل
این سفیر را بدانیم و یاریش کنیم!
تمام
آن هزاران مرد که با او عهد بستند به هنگام "بلا"، هنگامه سختی، عهد
بشکستند. یکی از قطع نان ترسید، یکی مرعوب قدرت بود، یکی مجذوب
زر، مغلوب درهم، عاشق دینار، چه
شد آن عهدهای سخت؟ چه شد آن دستهای گرم بیعتگر؟ کجا
ماندند ؟
کجا رفتند؟
که مسلم ماند و شهری بی وفا.
ما از تکرار تاریخ خسته ایم
...
خواننده دردمند و جبهه دیده
پیک نت 14 آبان |