این شکسته چنگ
بیقانون
رام چنگ چنگی
شوریده رنگ پیر،
گاه گویی خواب
میبیند.
خویش را در
بارگاه پرفروغ مهر
طرفه چشم انداز
شاد و شاهدِ زرتشت،
با پریزادی چمان
سرمست،
در چمنزاران پاک
و روشن مهتاب میبیند
روشنی های
دروغینی
-
کاروان شعلههای
مرده در مرداب
بر جبین قدسیِ
محراب میبیند.
یاد ایام شکوه و
فخر و عصمت را،
میسراید شاد،
قصهی غمگین
غربت را:
***
«هان، کجاست
پایتخت این
کجآیین قرن دیوانه؟
با شبانِ روشنش
چون روز،
روزهای تنگ و
تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین
سخت و استوارش،
با لئیمانه تبسم
کردن دروازههایش، سرد و بیگانه.
***
هان، کجاست؟
پایتخت این
دژآئین قرنِ پرآشوب.
قرن شکلک
چهر،
برگذشته از مدار
ماه،
لیک بس دور از
قرار مهر.
قرن خونآشام،
قرن وحشتناک تر
پیغام،
کاندران با
فضلهی موهوم مرغ دورپروازی
چار رکن هفت
اقلیم خدا را در زمانی برمیآشوبند.
هرچه هستی، هرچه
پستی، هرچه بالایی
سخت میکوبند.
سخت میروبند.
***
هان، کجاست؟
پایتخت این
بیآزرم و بیآیین قرن.
کاندران
بیگونهای مهلت
هر شکوفهی
تازهرو بازیچهی بادست.
همچنانکه حرمت
پیرانِ میوهی خویش بخشیده
عرصهی انکار و
وهن و غدر و بیداد است.
***
پایتخت اینچنین
قرنی
کو؟
بر کدامین
بینشان قلهست،
در کدامین سو؟
دیدبانان را بگو
تا خواب نفریبد.
برچکاد پاسگاه
خویش، دل بیدار و سر هشیار،
همچنان جادویی
اختر،
همچنان افسون
شهر نقرهی مهتاب نفریبد.
***
بر به کشتیهای
خشم بادبان از خون،
ما، برای فتح
سوی پایتخت قرن میآییم.
تا که هیچستان
نُه توی فراخ این غبارآلود بیغم را
با چکاچاک مهیب
تیغهامان، تیز
غرش زهرهدران
کوسهامان، سهم
پرش خاراشکاف
تیرهامان، تند؛
نیک بگشاییم.
شیشههای عمر
دیوان را
از طلسم قلعهی
پنهان، زچنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد برباییم.
بر زمین کوبیم.
ور زمین –
گهواره ی فرسودهی آفاق
–
دست نرم
سبزههایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما
نهان دارد،
چهرهاش را ژرف
بشخاییم.
***
ما
فاتحان قلعههای
فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای
شوکت هر قرن.
ما
راویان قصههای
شاد و شیرینیم.
قصههای آسمان
پاک.
نور جاری، آب.
قصههای خوشترین
پیغام.
از زلال جویبار
روشن ایام.
قصههای بیشهی
انبوه، پشتش کوه، پایش نهر.
قصههای دست گرم
دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و
چنگیم.
لولیان چنگمان
افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افساته.
ساقیان مستِ
مستانه.
***
هان، کجاست،
پایتخت قرن؟
ما برای فتح
میآییم،
تا که هیچستانش
بگشاییم...»
***
این شکستهچنگِ
دلتنگ محالاندیش،
نغمهپرداز حریم
خلوتِ پندار،
جاودان پوشیده
از اسرار،
چه حکایتها که
دارد روز و شب با خویش!
***
ای پریشانگوی
مسکین! پرده دیگر کن.
پورِ دستان جان
ز چاهِ نابرادر درنخواهد برد.
مُرد، مُرد، او
مُرد.
داستانِ پور
فرخزاد را سرکن.
آنکه گویی
نالهاش از قعر چاهی ژرف میآید.
نالد و موید،
موید و گوید:
***
«آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و
پیر را مانیم.
بر به کشتیهای
موج بادبان از کف،
دل به یاد
برههای فرهی در دشت ایام تهی ، بسته،
تیغهامان
زنگخورد و کهنه و خسته،
کوسهامان جاودان
خاموش،
تیرهامان بال
بشکسته.
***
ما
فاتحان شهرهای
رفته بربادیم.
با صدایی
ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه،
راویان قصههای
رفته از یادیم.
کس به چیزی، یا
پشیزی، برنگیرد سکههامان را.
گویی از شاهیست
بیگانه.
یا ز میری
دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بیدار
میخواهیم شد زین خواب جادویی،
همچو خواب
همگنان غار،
چشم میمالیم و
میگوییم: آنک، طرفهقصر زرنگارِ صبحِ شیرینکار.
لیک بیمرگ ست
دقیانوس.
وای، وای، افسوس.»
تهران، مهرماه 1336
به تلگرام پیک نت بپیوندید
https://telegram.me/pyknet
@pyknet
پیک نت ۱۶ اسفند |