شیخ هادی غفاری از رهبران گروه های مهاجم در ابتدای تاسیس
جمهوری اسلامی بود. سابقه زندان شاهنشاهی داشت و عضو شورای
مرکزی حزب جمهوری اسلامی شده بود. حجت الاسلامی بود که تحصیلات
مذهبی اش چندان مطرح نبود. حالا می گویند شده آیت الله. پس از
درگذشت آیت الله خمینی مقلد آیت الله منتظری شد و الحق که
دراین زمینه پایداری نشان داد و در اوج تهاجم به آیت الله
منتظری او در کنار وی ماند. درجریان مقابله با کودتای 88 نیز
در جبهه کودتا قرار نگرفت و منتقد جنایاتی که علیه مردم شد
باقی ماند.
فراز و فرودهای بسیاری را پشت سر گذاشته است. از حمله به دفاتر
احزاب در اوائل پیروزی انقلاب تا مانورهای مسلحانه به همراه
گروهش درجریان قیام ماجراجویانه مجاهدین خلق در 30 خرداد 60 و
حضورش در اوین و بازجوئی از دستگیر شدگان آن قیام. تقریبا همین
نقش را در مجلس هم ادامه داد و بسیاری از درگیری های فیزیکی و
لفظی با فراکسیون ملیون و نهضت آزادی در مجلس اول درکارنامه او
نوشته شده است.
حالا سن و سالی را پشت سر گذاشته و با نگاه به گذشته خویش و
جمهوری اسلامی و اوضاع کنونی مملکت در بسیاری از نظرات گذشته
اش تجدید نظر کرده و از برخی اقداماتش پشیمان است. سه دوره
نماینده مجلس بود و اکنون رئیس مؤسسه الهادی. البته سابقه
مالکیت کارخانه جوراب زنانه "استارلایت" را هم در کارنامه اش
دارد!
او دراین مصاحبه می گوید که در جریان 17 شهریور بین 10 تا 27
نفر بیشتر کشته نشدند و نباید غلو کرد. می گوید که آیت الله
بهشتی به مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق پیشنهاد کرد شهردار
تهران شود اما او قبول نکرد و به امید رئیس جمهور شدن رفت برای
قیام مسلحانه.
روزنامه شرق با او مصاحبه مشروحی کرده که ما از آن مصاحبه
خلاصه زیر را استخراج کرده ایم که می خوانید:
- از شما عکسهایی هست که با اسلحه در روز قیام
٣٠ خرداد سال ٦٠ مجاهدین خلق
دیده می شوید.
سال ٦٠، منافقین با چاقو شکم پاره میکردند و دروغ میگفتند که
میخواهند در اداره کشور سهیم شوند. شهیدبهشتی به رجوی پیشنهاد
دادند که بیایید شما را شهردار تهران بکنیم. اما او واکنش نشان
میدهد که نخیر، ما فقط رئیسجمهور میشویم.
سال ٦٠ با این وضعیت شما چهکار میکنید؟ سالهای بعد هم
دورانی است که جنگ شده است. من راحت میتوانستم در خانه بنشینم
و از تریبون مجلس چهار تا شعار آرام بدهم. چهارتا مرگ بر این و
مرگ بر آن بدهم و به زن و زندگی و بچه و تشریفات و شغل
بیندیشم. اما آن زمان یک سر من در فلان کشور «اسکات - بی»
معامله میکند، هنوز به تهران نرسیده سر از جبهههای جنوب در
میآورم، هنوز از جنوب به تهران نرسیده به کردستان میروم،
هنوز از کردستان نرسیده به سوسنگرد میروم، تمام اینهایی که
میگویم عکسهایش موجود است.
- کسی به فعالیتها و سبقه انقلابی شما ایراد وارد نمیکند.
بحث در نوع رفتارهای شماست. شما جایی گفته بودید اگر شرایط
امروز را داشتید، آن زمان اینگونه رفتار نمیکردید.
بدون شک انسان در طول زمان تکامل پیدا میکند.
این که باید
آرامتر برخورد می کردم، بله، میشد. به قول امروزیها میشد
کمی منطقیتر و دموکراتتر برخورد کرد. ولی شرایط زمان فرق
میکند. من سال ٥٧ از داخل شکنجهگاه بازگشته بودم. از حوزه
علمیه قم که فضای آرام داشت، نیامده بودم. روحیه زخمخورده از
شکنجههای متعدد داشتم. خواهرم محکوم به اعدام شده و فرار کرده
بود. مادر ٧٠ سالهام موقع نقلوانتقال از زندان به زندان دیگر
در سال ٥٧ گریخته بود. پدرم زیر شکنجه شهید شده بود. جلوی چشم
من بچه٤٠ روزه من را شکنجه میدادند که من اعتراف کنم. چنین
روحیه زخمخوردهای در مقایسه با کسی که راحت بوده و فوقش با
اعلامیهای مواجه شده است، فرق دارد.
- یعنی حس انتقام داشتید؟
- موضوع انتقام نیست، روح من زخمخورده، متلاشی و متلاطم بود.
سال ٥٧ برخوردهای تندی با نهضت آزادی شد که البته من از مهندس
بازرگان حلالیت طلبیدم و علنی هم گفتم. حتی چند وقت پیش که با
آقای صباغیان بودم، به خودش گفتم آقای صباغیان من در یک
سخنرانی از شما حلالیت طلبیدهام، که گفتند بله من شنیدهام و
از مواضع بهحق شما تشکر میکنم. سال ٥٧، سال ٣٢ نبوده است.
دوستان نهضت آزادی اشتباه بزرگشان این بود که سال ٣٢ را با سال
٥٧ اشتباه گرفته بودند. البته مهندس بازرگان آن زمان ٧٠ سالش
بود و من ٣٠ ساله بودم. بیش از دو برابر من سن داشتند، تجربه
فراوان و آیندهنگریاش بیش از یک جوان ٣٠ ساله بوده، طبیعی
است که من اشتباهاتی در آن سالها داشته باشم. اخیرا بحثی
کردهام درباره اینکه برای همه - حتی دشمن خود - حقوق شهروندی
قایل هستم.
من سال ٥٧ در کشور با چادر زندگی کردم. چادر سر میکردم. چون
از اعدام فرار کرده بودم. من دو بار از اعدام گریختهام. دو
بار تبعید شدهام که هر دو بار من را پیدا نکردهاند.
- در ٣٠ یا ٣١ خرداد، دو، سه نفری را بازداشت کردهاید که یکی
از آنها همسر آقای بنیصدر بود. آنها را چگونه دستگیر کردید؟
چه اتفاقی برای آنها افتاد؟
- سخنان خانم بنیصدر را از تلویزیون بیگانه شنیدهام. صددرصد
دروغ است. خانم بنیصدر بههمراه آقایی به نام علی حسینی که
یکی از اقوامش بود، عوامل خیابانی را هدایت میکردند. ما اینها
را دستگیر کردیم.
چگونه آنها را شناسایی کردید؟
من خانم بنیصدر را میشناختم.
یعنی در خیابان آشکارا بودند؟
بله، داخل بنز نشسته و مرکز فرماندهی عملیات بودند.
چطور از داخل ماشین فرماندهی میکرد؟
آنها
را پیاده کردم. بنز را به پاسدارها دادیم که آنها تحویل سپاه
بدهند. خانم بنیصدر را سوار ماشین دیگری کردیم و به دادستانی
انقلاب بردیم. آقای بهشتی شبانه به من زنگ زد که خانم را آزاد
کنید که شبانه برود که من هم این کار را کردم. من نزد آقای
بهشتی رفتم و ماجرا را تعریف کردم که ایشان هم قبول کردند؛ اما
گفتند اگر او را آزاد نکنیم، ممکن است برای ما حرف درست کنند
که یک زن را دستگیر کردهاند.
- آن روز کس دیگری را هم دستگیر کردید؟
نه هیچکس دیگری را نگرفتیم. عده کمی آنجا بودند که مردم علیه
آنها شعار دادند: «سوسولا کوشن، تو سوراخ موشن» و آنها فرار
کردند. فقط از ٣١ خرداد، در میدان ولیعصر، قیام مسلحانه کردند.
من با سرعت با فیات وارد خیابان شدم، با سرعت تمام به وسط
جمعیت زدم. همه گریختند. چهار هزار نفر مسلح از ما چهار نفر
فرار کردند. بالاتر از میدان ولیعصر یک خوابگاه بود که بسیاری
از افراد مسلح به آنجا گریختند. ما در را بستیم. به بچههای
دادستانی اوین زنگ زدیم. آمدند و تمام.
- یکی، دو تا صحنه معروف از مجلس وجود دارد که در آن به نقش
شما اشاره میشود، اما شما گفتهاید که تشابه اسمی بوده و شما
نبودید. ماجرای درگیری آقای صباغیان و قرهباغی که بعد یکسری
دیگر از نمایندگان وارد درگیری میشوند و آقای معینفر وارد
صحنه میشود. شما میگویید، معینفر را کتک نزدهاید. اما
معینفر میگوید دقیقا آقای غفاری من را کتک زد.
- دروغ گفته، دروغ.
اما میگوید کسی که من را میزد، یادم هست.
شب اول قبر به هم خواهیم رسید. آقای معینفر را زده بودند، بد
هم زده بودند. اگر گفته من زدهام، دروغ گفته است.
هم او گفته، هم آقای سحابی.
آقای عزت سحابی ایستاده بود بالای سر معینفر، رو به من کرد و
گفت، آقای معینفر را کشتید. من گفتم، من این کار را نکردم.
شب قبل از این اتفاق، آقای رفسنجانی ما را صدا زد و گفت اینها
قرار است شلوغ کنند. شما دوستان، آرامشتان را حفظ کنید و دخالت
نکنید. ما با آقای هاشمی بیعت کردیم. آقای صباغیان آمد. صحبت
کرد. هرچی از دهانش آمد، به جناح ما گفت. ١٠ دقیقهاش، ٢٠
دقیقه شد و ادامه داد. آقای هاشمی چند بار زنگ را زد که آقای
صباغیان این کار را نکنید. بگذارید مجلس بهآرامی اداره شود.
اما آقای صباغیان تمام نکرد و نیمساعت بعد هم صحبت کرد. بعد
از آن، آقای قرهباغ که ٦٨ سالش بود، از عقب مجلس بلند شد و
داد زد که آقای هاشمی اگر شما عرضه اداره مجلس را ندارید، ما
بلدیم. آمد آقای صباغیان را از پشت تریبون پایین کشید. آقای
صباغیان زمانی که میخواست از خودش دفاع کند، عمامه آقای
قرهباغ افتاد. نمیدانم قصدش از این کار عمدی بود یا نه. وقتی
عمامه پایین افتاد خون حزباللهی خط امامی مجلس به جوش آمد؛
بعد، آقای بشارتی بلند شد و درگیری پیش آمد.
من به سرسرای مجلس رفتم. در راهروی مجلس، آنجا دیدم که آقای
معینفر افتاده، شکمش بالا و پایین میرود.
در بحث دادگاههای انقلاب، بحث اعدام هویدا قبل از صدور رأی را
بارها تکذیب کردهاید. در زمان دادگاه هویدا، شما به چه عنوانی
حضور داشتید؟
بهعنوان تماشاچی میرفتم؛ جرم من در محاکمه هویدا این بود که
ایشان را میشناختم. امروز میخواهند هویدا را تطهیر کنند.
- چه اتفاقی افتاد؟ همه روایتهایی که گفته میشود او قبل از
اعدام کشته شده، همه را تکذیب کردهاید. هم شما و هم آقای
خلخالی.
دروغ مطلق است. وقتی دادگاه تمام شد ما بیرون آمدیم. حکم به
هویدا اعلام شد و او را بردند؛ نفهمیدم کجا رفتند. هرکس غیر از
این میگوید، مطلع نیست.
- برای اجرای حکم، هویدا را بردند؟
نمیدانم؛ اطلاع ندارم.
فقط در دادگاه هویدا بودید؟ چرا؟
محاکمه نخستوزیر برایم مهم بود.
بقیه را دیگر نرفتید؟
نه، کار داشتم. من حاکم شرع دادگاههای شمال کشور بودم. اما یک
حکم اعدام ندادم، یک حکم زندانی ندادم.
چطور ممکن است؟!
اینقدر قشنگ عمل میکردم! 10 نفر آخوند را خلعلباس کردم. یکی
از آنها قاچاقچی تریاک بود. در زیر عمامه قاچاق هروئین میکرده
است.
نظرتان درباره آقای خلخالی چیست؟
بسیار مرد پاکدامنی بود. یک ریال هم از کسی نگرفت. انسان عاطفی
و اخلاقی بود.
قضاوتش را قبول داشتید؟
چون من رشتهام فقه است، این یک بحث فقهی است، من نظر خودم را
به شما بگویم. ما در بحث فقه چیزی داریم به نام قطع قطاع. یعنی
چیزی که زود به قطع میرسد، بعضیها احتیاط کار هستند و با
وسواس آرام آرام، ... روی یک مسألهای اگر بخواهند به قطع
برسند، شاید یک ماه طول بکشد. اما بعضیها نه، زود به قطع
میسرند. در فقه یک بحث داریم که آیا قطع قطاع حجت است یا نه؟
خیلی از فقهای ما قطع قطاع را حجت نمیدانند. میگویند چون زود
به قطع میرسد، قطعا اشتباه میکند. آقای خلخالی ذاتا آدم قطع
قطاعی بود. زود به قطع میرسید و ادلهای برای خود داشت. یقینا
از خیلی از ماها دیندارتر بود. از روز اول مبارزه امام از سال
٣٩ با امام بود. آخوند مجتهدی بود و درسخوانده بود، بهلحاظ
فقهی، اما مشکلش این بود که زود به نتیجه میرسید و برای خودش
حجت شرعی داشت.
ایشان انسان صریحی بود و میگفت حکم صحیح بوده است. مثلا راجع
به القانیان. ایشان گفت من حجت شرعی دارم. راجع به خانم
فرخرو پارسا معتقد بود که او تمام مدارس دخترانهای ما را به
فساد کشانیده است.
میشد آقای خلخالی بهتر قضاوت کند؟
سال ٥٨ بود؛ بروید در سال ٥٨ زندگی کنید، نه سال ٩٤. بیخ گوش
شما جنایتهایی است. در ١٧ شهریور مردم را چه کسی کشت. این
آقایی که فرمان کشتار داده است، من نمیگویم که زیاد کشتند.
١٠ تا ٢٧ تایی را کشتند و ١٧
خانواده را عزادار کردند. افرادی که مسلح نبودند و حق شهروندی
داشتند.
خب بحث را عوض کنیم. شایعاتی درباره شما و کارخانه استارلایت
وجود دارد.
اینها را ول کنید دیگر. یک ریال آن مال من نبود. امام دادند که
من آن را اداره کنم.
نخستوزیر به شما دادند؟
امام دادند. من به میرحسین گفتم، میرحسین هم به احمدآقا
نوشتند. امام زیر نامه نوشتند یک چیزی بدهید، اداره کند. من هم
بعد تحویل دادم. استارلایت یک مجموعه زیاندِه بههمریخته،
بدهکار و مرده بود که به من دادند، که به شوخی گفتم امام سر ما
کلاه گذاشته است. یک جریان بیمصرف را به ما دادند. ما
دوسالونیم، سه سال آن را اداره کردیم.
استارلایت متعلق به بنیاد مستضعفان بود؟
بله. ٥٠ درصدش. ما مدیر گذاشتیم که آنجا را اداره کردند. یک
ریال هم از پول آنجا به خانه من نیامد. هرکس این حرف را گفته
قطعا او را نمیبخشم و واگذار میکنم به قیامت. شرکت هزار و
٣٠٠ کارمند داشت. یک مجموعهاش را تحویل ما دادند. بعد از سه
سال ما با درآمد خودمان سهم خودمان را خریدیم. ٥٠ درصد سهم
بنیاد بود. ما درآمد را بالا بردیم و سهم ٥٠ درصد را خریدیم.
یک بخش بود که ١٠، ١٥ سال خوابیده بود.
اما ظاهرا زمان شاه، شرکت خوبی بود؟
بله، بعد از انقلاب بهشدت فشل شد. بنیاد مستضعفان
نمیتوانسته آن را اداره کند. من کاری کردم که اگر بخواهم
بگویم ... مدیریتهای خوبی کردم. مجموعهای که ١٢ سال مرده
بود. جلو یک قران دزدی و تقلب را گرفتیم. کارخانه با آمدن ما
مثل ساعت کار کرد. من یک مهندس آوردم و گفتم چقدر در ماه حقوق
میگیری. آن موقع گفت صد هزار تومان. گفتم بیا اینجا را ١٠
روزه راه بینداز. من ٣٠٠ هزار تومان به تو میدهم. گفت چشم و
آنجا را راه انداخت.
سرانجامِ استارلایت چه شد؟
بعد از سه، چهار سال این کارخانه ورشکست شد و از بین رفت. الان
هیچی از آن باقی نمانده، جز زمینش - بین اتوبان و جاده مخصوص
کرج - رفت و تمام شد.
پیک نت 31 شهریور |