آقایی بنام عبدالله
گنجی مدیر مسئول "جوان" روزنامه وابسته و نزدیک به سپاه
پاسداران است. از وی با عنوان "دکتر" نام میبرند. در آغاز
انقلاب که آزادی و برابری هنوز یک آرمان بود و مثل امروز
ضدارزش شناخته نمیشد و مخالف توسعه و سرمایه داری معرفی نمی
گردید، انقلابیون مذهبی همدیگر را "برادر" مینامیدند. اکثرا
این برادران همچون انقلابیون غیرمذهبی در جنگ و ترور و زندان و
دهها و صدها توطئه دیگر کشته شدند و از انقلاب رمقی باقی نماند
که به آزادی و برابری و برادری یاری کند. برادران سابق بتدریج
وارد تجارت و واردات و صادرات شدند و مقامهای حکومتی را بین
خود تقسیم کردند و لقب "حاجی" جای "برادر" را گرفت. دورانی
رسید که هرکس کاری داشت، یا باید رشوهای میداد باید به یک
"حاجی" متوسل میشد. این همان زمانی بود که انقلاب ایران دو
رهبر پیدا کرد و آقای خامنهای از یک حجت الاسلام ساده ناگهان
تبدیل شد به "رهبر معظم و فرزانه انقلاب". مثل این بود که به
گورباچف لقب رهبر معظم انقلاب اکتبر را بدهند یا دنگ شیائوپینگ
را رهبر فرزانه انقلاب چین بنامند.
همزمان با عقب
نشینی عنوان "برادر" یک لقب دیگر هم اختراع شد بنام "سردار".
هر کس که در طی هشت سال جنگ و پوشیدن لباس نظامی، در یک عملیات
شرکت نکرده و سنگر پشت جبهه را یک روز خالی نگذاشته بود شد
"سردار". مثل سردار هدایتی که 300 میلیارد تومان از یک جیبش در
میآورد و در آن جیبش میگذارد، یا سردار رویانیان که یک شبه
چند ده میلیارد تومان وثیقه جور میکند
و یا سردار
محصولی. با بالا رفتن بهای نفت از یک طرف و
بی لقب ماندن عدهای و زاد و ولد حاجیها و سردارها و رویش
کرده ها، شمار ریزه خواران خان حکومتی هم زیاد شد که به اینها
هم یکجا و بدون تبعیض لقب "دکتر" اعطا شد. کار این دکترها
آنقدر بالا گرفت که امر به خودشان هم مشتبه شد و مدعی شدند که
اساتید دانشگاه ما غربزده و بیسوادند. در بسیاری از
دانشگاهها بخصوص در دوران احمدی نژاد، استادهای قدیمی و
جاافتاده و استخواندار و باسواد را از دانشگاه بیرون ریختند یا
بازنشسته کردند و این دکترهای حکومتی را جای آنها گذاشتند. یک
نمونه اش "دکتر" قلابی "کردان" بود که در دانشگاه هم تدریس
میکرد و در آنجا از خاطرات دانشجویی اش در آکسفورد برای
دانشجویان میگفت!
بدین ترتیب اکنون
که در جمهوری اسلامی دوران "برادر" و "برادری، برابری، حکومت
عدل علی" تمام شده، افراد در پنج گروه و لقب جای میگیرند: یا
رهبر معظم انقلاب هستند، یا حاجی، یا سردار، یا دکتر. امثال
موسوی و خاتمی و کروبی و تاجزاده و نبوی و بقیه کسانی که هنوز
آرمانی دارند و حبس و حصر را ترجیح میدهند تا که در این
شارلاتان بازیها و مال مردم خوریها شریک شوند، یکجا شدند
"فتنه گر".
به هر حال این آقای
عبدالله گنجی هم از همین دکترهاست. بعنوان مدیر مسئول روزنامه
"جوان" گاه سرمقالههایی هم مینویسد. با اینحال میخواهد سطح
"جوان" را از "کیهان" حسین شریعتمداری یا نشریه "صبح صادق"
یدالله جوانی – دو قلوی شریعتمداری- اندکی بالاتر نگه دارد.
ایشان اخیرا و بدنبال حضور هاشمی رفسنجانی در دانشگاه امیرکبیر
سرمقالهای در این روزنامه نوشته که چون لحن آن برخلاف دیگر
نوشتههای این روزنامه مقداری استدلالی و کوشش برای بیان سخنی
منطقی است نگاهی به آن خالی از فایده نیست.
در این مقاله پس از
اشاره به اینکه "
در روزهای گذشته
آیتالله هاشمیرفسنجانی با یک شخصیت و اسطوره ملی (امیرکبیر)
و یک شخصیت چینی (از جانشینانمائو) به نام دنگ شیائوپینگ
مقایسه شد" گفته میشود: "آیتالله هاشمی در دانشگاه امیرکبیر
میگوید: «امیرکبیر، ناصرالدینشاه را از تبریز به تهران آورد
و شاه کرد، ولی وی نمک نشناسی کرد.» از اهداف و نیت هاشمی از
این داستانگویی میگذریم، اما واقعیت این است که امیرکبیر نه
پایهگذار سلسله قاجار است و نه ناصرالدینشاه شخص اول این
سلسله."
منظور مدیرمسئول
روزنامه جوان آن است که آقای هاشمی رفسنجانی خواسته خودش را با
امیرکبیر و آیت الله خامنهای را با ناصرالدین شاه مقایسه کند
و برای نفی این مقایسه شروع به بحث درباره اختلافهای تاریخی
این دو واقعه میکند. اینکه ناصرالدین شاه از قبل شاه بود و
امیرکبیر صرفا وی را همراهی کرد و "امیر نقشی در پادشاهی وی
نداشت، پس نباید تاریخ را تحریف کرد...." و اینکه "به پاس این
همراهی شاه 16 ساله وی را به صدارت برگزید، لذا در ابتدا نمک
شناسی هم صورت گرفت." و ... روزنامه جوان با وارد شدن در این
مقایسه تاریخی میخواهد بگوید که آقای هاشمی نقشی در انتصاب
آقای خامنهای به رهبری نداشت و بعد هم که از آقای هاشمی هم
مانند امیرکبیر "نمک شناسی" شد و ایشان 8 سال رئیس جمهور بود.
البته ایشان
مقایسه را نیمه کاره انجام داده، چنانکه نتیجه معکوس شده، زیرا
اگر ناصرالدین شاه از قبل ولیعهد بود، آقای خامنهای از قبل
رهبر یا "ولیعهد" نبود. و همگان میدانند که هاشمی رفسنجانی
نقش مهمی در انتصاب ایشان به رهبری داشت. برعکس هشت سال ریاست
جمهوری آقای رفسنجانی را به حساب "نمک شناسی" نمیتوان گذاشت
چون هاشمی از طریق انتخابات رئیس جمهور شد نه با انتصاب آقای
خامنه ای.
منظور ما البته
پذیرش اینگونه مقایسههای تاریخی نیست، چون اگر مقایسهای
بتوان میان این دوران و دوران ناصرالدین شاه و امیرکبیر کرد در
آن است که ناصرالدین شاه تنها تا زمانی که امیرکبیر وزیر او
بود واقعا شاه بود، از آن پس به کاریکاتوری از شاه تبدیل شد. و
آقای خامنهای هم از زمانی که خواست کارها را بدست خود گیرد و
افراد کارآمد را از دور و بر خود راند و احمدی نژادها را بالا
کشاند، بیشتر به کاریکاتوری از رهبر تبدیل شد که امروز دیگر
اوج این کاریکاتور است. آقای خامنهای حرف خودش را میزند و
جامعه راه خود را میرود و اصولگرا و اصلاح طلب و معتدل و
دلواپس و فتنه گر و وزیر و وکیل و فرماندار و استاندار در حد
ناصرالدین شاه هم برای او و حرفهایش تره خرد نمیکند. دنیای او
دنیای ذهنی "خط قرمز"هاست، خط قرمزهایی که هر روز آنها را بالا
و پایین و کج و معوج میکند تا شاید اندکی با واقعیت سخت جامعه
و حکومت در ایران و جهان هماهنگ شود ولی در نهایت خط هایی است
که به دور خود میکشد.
"دکتر" سرمقاله
نویس روزنامه جوان پس از شبیه سازی ناشیانه میان ناصرالدین شاه
با علی خامنهای، ناشی گری را به اوج میرساند و گریبان
امیرکبیر را میگیرد تا هاشمی رفسنجانی را خراب کند. مینویسد:
"امیر نیز همانند برخی از امروزیها عشقش فقط نوسازی
بود و مبانی بومی و مشخصی برای آنچه انجام میداد، نداشت ...
خروجی دارالفنون نه تنها موجب توسعه ایران نشد بلکه مقدمه
محوریت طرفداران انگلیس در انقلاب مشروطه شد. دارالفنون
امیرکبیر نه تنها خود باوری ایرانیان تحقیر شده را تقویت نکرد
که دگرباوری و غرب باوری را تقویت کرد. ... جذابیت امیر نه
به خاطر اقدامات نیمهکاره، بلکه به خاطر کوتاهی دوره صدارت
بود. او اگر میماند ممکن بود مانند بسیاری از رجال امروزی
ما هوای دوباره قدرت کند و سرنوشت دیگری پیدا کند."
سرمقاله نویس
روزنامه جوان با هدف نفی شبیه سازی ناصرالدین شاه با خامنهای
و امیرکبیر با هاشمی رفسنجانی سخن آغاز کرد ولی در ادامه چنان
در تایید آن غرق شد که مدعی است امیرکبیر با وجود "نمک شناسی"
ناصرالدین شاه (یا همان علی خامنه ای) اشتباهاتی را کرد که
مشابه آن را هاشمی رفسنجانی کرده است.
از همه اقدامات
امیرکبیر، نویسنده سرمقاله تنها به دارالفنون اشاره میکند که
علاوه بر آشکار کردن دشمنی وی با فرهنگ، نشاندهنده درک ناقص او
از اندیشهها و اصلاحات مورد نظر امیرکبیر است. درالفنون بخشی
از یک سلسله اقدامات امیرکبیر بود که در مرکز آن کوشش برای
ایجاد تمرکز و همگرایی در نظام اقتصادی و اجتماعی ایران قرار
داشت. به نحوی که قدرتهای فراحکومتی و شاهزادگان و اطرافیان
ناصرالدین شاه از دخالت در امور کشوری برکنار شوند. مرکز
اصلاحات امیرکبیر در آن بود که قدرت باید متمرکز شود ولی نه در
بیت ناصرالدین شاه بلکه درون دولت بعنوان نماینده جامعه برای
اجرای یک سیاست توسعه ملی. ناصرالدین شاه هم متاسفانه مانند
آقای خامنهای درک دیگری از تمرکز قدرت داشت. او هم تمرکز را
به معنای قدرت در دست خود و بیت خود میفهمید. او هم "آقا
مجتبی"های خود را داشت که یک بار به شکل "مهد علیا" مادر
شاه، یک بار بصورت فلان شاهزاده یا سوگلی حرمسرا و حتی "ملیجک"
میخواستند برای کشور تعیین تکلیف کنند. میخواستند سپاه
موازی، ارتش موازی، اطلاعات موازی و بالاخره دولت موازی
بسازند.
با همین دیدگاه
است که آقای خامنهای هم مثلا دوران محمد خاتمی را که اوج
اقتدار ایران، چه از نظر داخلی و به لحاظ انسجام و رابطه میان
دولت و ملت؛ و چه از نظر جهانی بود را قبول ندارد و میگوید
خاتمی میخواست "حکومت دوگانه" درست کند. یعنی دست "بیت" را از
دخالت در امور مملکتی کوتاه کند. درست همان وحشتی که ناصرالدین
شاه از امیرکبیر داشت. در مقابل از نظر آقای خامنهای حسن
احمدی نژاد آن بود که نمیخواست حکومت دوگانه بسازد. سطح درک
آقای خامنهای از حکومت و تمرکز و اقتدار یک کشور پس از صد و
پنجاه سال از سطح درک ناصرالدین شاه بالاتر نرفته است،
همانگونه که جایگاه او به نسبت دوران و زمانه خود پیشرفتی
نکرده است. "دکتر"هایی هم که دور و بر خود جمع کرده آنقدر عقل
ندارند که دست کم وارد اینگونه مباحث نشوند و آن را به سطح
روزنامهها و رسانهها نکشانند. آنچه تجربه امیرکبیر امروز
به ما میآموزد آن است که اقتدار و تمرکز را باید به این کشور
بازگرداند و برای این کار پیش از هر چیز باید دست بیت و سپاه و
همه قدرتهای موازی را از تعیین مقدرات کشور کوتاه کرد.
پیک نت 31 اردیبهشت |