جام جم: معذورم از گفتن نامها، از آوردن اسامی محلها،
خیابانها و اتوبانها که معتادان در آن پاتوق کردهاند.
اسامی محفوظ است زیرا اهالی مشرف به این پاتوقها با فاش شدن
نام ها مخالف اند.
این چهار پاتوق معروف تهران را پاتوقدارهای حرفهای محافظت
میکنند و از سگهای پاچهگیر تا نوچههای تفنگ به دست حریمش
را میپایند.
گزارش نویس: برج میلاد به وضوح دیده می شود. گفته بودند باید
چادر از سربردارم تا کارتن خوابها بد به دل راه ندهند و به
گمان مأمور بودنم، نگریزند یا واکنشی تند نشان ندهند. باد
میپیچد زیر بینیام و با خود بوی تعفن میآورد، بوی لاشه
گندیده، آمیخته با بوی ادرار مانده یا مدفوع به عفن نشسته.
پاتوق آنجاست، آن ور، آن سوراخ که ابتدا باید مددکارها واردش
شوند تا ساکنان پاتوق چهرههای آشنا را ببینند و از دیدن
غریبهای چون من به تکاپو نیفتند.
اشتیاق ورود به محفل معتادان کارتنخواب قویتر از آن دلشوره
است. این شور مرا پیش میبرد، میکشاند دم سوراخ، سرم را خم
میکند، پایم را میگذارد روی پلهای مرتفع و سپس روی زمینی
ناهموار. رسیدهام به قلب ماجرا. به نهانیترین بخش زندگی
معتادان، به ته خط. حالا درون بدنه پل ماشین رو هستم، زیر پای
رانندهها، زیر بار هزاران تن سیمان و میلگرد، جایی یادآور
قبر، وسیع اما کم ارتفاع. از پله که میپرم صدای سلام سلام
میآید، در تاریکی نمیشود صورتها را خوب تشخیص داد، اما
سلام گوها معتادان خمار ژنده پوشی هستند که ردیف ردیف به هم
تکیه دادهاند و برخی زرورق به دست هروئین دود میکنند.
صدای فندکها یک لحظه قطع نمیشود، همه دارند چیزی دود
میکنند، بیشتر هم هروئین و شیشه. سرفهام میگیرد،اما
میمانم.
مددکارها میانشان غذا و آب معدنی توزیع میکنند، این لقمه نان
و تخم مرغ جیرهای است که معتادان این پاتوق به خوردنش عادت
کردهاند. دلم برایشان میسوزد. برای آن دهانهای کم دندان،
صورتهای چروک، دستهای کثیف شبیه زغال، چشمهای وغ زده،
شکمهای گرسنه و جوانی از دست رفته.
با احتیاط قدم میزنم و به جانب دیگر پاتوق میروم، نمیخواهم
کسی از بودنم احساس خطر کند. پس به چشم کسی زل نمیزنم، اما
گذرا میبینم که شیشه توی پایپها در حال دود شدن است. روی
زمین دنبال سُرنگ میگردم، دنبال نشانههایی از تزریق، اما
لابهلای زبالههای کف پاتوق سرنگی نمیبینم. علتش را میپرسم،
مددکار میگوید پاتوقها قانون خودشان را دارند، اینجا ورود
تزریقیها ممنوع است و این قانون معتادان ساکن پاتوق است که
تزریقیها را پس میزنند چون باور کردهاند تزریق یعنی آخر
زندگی.
از دید خیلیها اما همه زرورق به دستها و فندک زنها و پایپ
به دستها به ته خط رسیدهاند، اینجا معتادها تزریق را بد
میدانند ولی هر کدامشان هر مادهای که گیرشان بیاید دود
میکنند.
پردهای کهنه و کثیف و آویخته از سقف کنار میرود، سه زن مشغول
مصرف موادند، همراه یک مرد. کمرها خمیده، صورتها و دستها
سیاه و دندانها و لثهها فاسد. یکی از زنها میگوید راستی
زری مُرد و منظورش خانمی از اهالی پاتوق است که قبل از عید
اوردُوز کرد و قلبش ایستاد. زری بچه هم داشته، محصول ارتباط با
مردان همین پاتوق که حالا معلوم نیست کجاست، شاید تحت حمایت
بهزیستی، شاید فروخته شده به یک باند، شاید هم مرده.
از پله بالا میروم، سر خم میکنم و از سوراخ میزنم بیرون،
میرسم به چمنکاریهای حاشیه اتوبان .
اتوبانهای پیچ در پیچ زیر پای ماست. لباسم بوی سیگار و افیون
میدهد. خانههای شیک روی بلندی اند. چند سراشیبی را پایین
میرویم و میرسیم به دامنه چند تپه نسبتاً بلند در برهوتی از
سکوت. پیاده میشویم، مددکارها دوباره جلو میافتند که خبر
بدهند، آمدهایم! پاتوق این بار خانهای است که سقفش هم سطح
جاده است و خودش دو - سه متر پایینتر. از روی سقف سست خانه رد
میشویم و میرسیم به بخشی دیگر از سقف که محکمتر است، پلهای
برای پایین رفتن وجود ندارد و ناچار بیخ گلوی یک درخت خشک را
میگیریم و پا روی شاخههای بیپوستش میگذاریم و لوله گاز را
محکم میچسبیم و خودمان را میرسانیم آن پایین.
خانه که نه. بیغولهای است اینجا. خانه مردی است معتاد که سه
اتاقش را به گروهی از معتادان اجاره داده و شبی 5000 تومان از
آنها میگیرد. مددکارها پیشتر رفتهاند داخل و من دو دل
ماندهام جلوی در یکی از اتاقها. بوی تعفن اذیتم میکند، بوی
سیگار تند میزند توی صورتم و ریهام تیر میکشد. پا پیش
میگذارم، برای ورود به زندگی خصوصی معتادان. میروم داخل. بو
مجال ماندن نمیدهد، جلوی بینی را هم نمیشود گرفت که معتادها
حساس شوند، نفس حبس میکنم در این اتاق تاریک دود گرفته بی
روزن. دو مرد اینجا هروئین میکشند، با همان صدای فندک آشنا.
روی زرورق، هروئین را مثل گِل مالیدهاند و مدام آن را بالا و
پایین میکنند و زیرش فندک میگیرند تا آبش خشک شود؛ اینها
ماجرای هروئینهای پر از ناخالصی را برایم فاش میکنند که دیگر
مثل قدیمها به شکل گرد نیست.
باز هم پیش میروم و سرک میکشم به اتاق پشتی. اتاق تاریک است
و لامپی کم جان در آن سوسو میزند. با این حال مردانی را
میبینم که خوابیدهاند، مردی را که هروئین دود میکند و زنی
که کنار مردی دراز کشیده است. نمیدانم اینها چطور اینجا زنده
میمانند، در این اتاق که پر از بوی تعفن است و روزنهای برای
ورود هوا ندارد.
پشت سرم میشنونم که یکی از مردها از مددکارها شامپوی ضد شپش
میخواهد و مددکار هم قول آوردنش را میدهد. وحشت شپش و تخم
گذاریاش لای موهایم میافتد به جانم و یک جور خارش روانی
اذیتم میکند.
آفتاب سر ظهر مثل نیزه میرود توی چشم. دست را سایه چشم
میکنیم و میزنیم به دل تکه زمینی استتار شده با درختها و
درختچهها. جو ناآرام است و آبستن یک حادثه. از دور چند معتاد
با سر و وضعی آشفته میدوند و وحشتزده جملهای میگویند و به
پشت سرشان اشاره میکنند. گوش تیز میکنم، میگویند «بدوید،
مأمورا اومدن»، اما من مأمور نمیبینم. با مددکارها جلوتر
میرویم، صدای پارس سگی سیاه و قهوهای میآید که لبه ساختمانی
نیمه تمام و مشرف به پاتوق ایستاده. میگویند در این پاتوق این
سگ و چند سگ دیگر به غریبهها حمله میکنند و نوچه صاحب این
پاتوقاند، از صاحبشان اما خبری نیست، او هم باید فرار کرده
باشد.
جلوتر که میرویم دو معتاد زار کِز کرده و تکیه داده به دیوار
نمایان میشوند که چهار مرد تفتیششان میکنند. مأمورها همینها
هستند، همین چهار مرد لباس شخصی. اینها مواد جاساز شده در لباس
کارتنخوابها را میگیرند و میروند. مددکارهای جمعیت بیتوجه
به این صحنه به دو معتاد لقمه نان و تخم مرغ و آب میدهند.
قصد برگشتن داریم که مأمورها دوباره میآیند، این بار با
لباسهای فرم. دو معتاد را گیر میاندازند و کسی هم قلوه سنگی
به پای یکیشان میکوبد. هوا حسابی پس است و نمیشود اینجا درس
اخلاق داد، اما میشود به تناقض سیاستها فکر کرد که گوشهای
از آن به بگیر و ببند باور دارد و گوشهای از آن به برنامههای
مبتنی بر کاهش آسیب و ارائه خدمات سیار به معتادان کارتنخواب
ساکن پاتوقها.
خلاصی از دندانهای سگ پاسبان پاتوق، شانسی بود برای ما،
مددکارها اما گفتند در پاتوق بعدی در حاشیه بزرگراه مردان
اسلحه به دست به هر که نشناسند و بوی دردسر بدهد شلیک میکنند
و پای قصاصش هم میایستند. تجسم شلیک گلوله، اصابتش به سر و
متلاشی شدن مغز و پرتاب شدن خونابهها به این طرف و آن طرف
برای سست شدن پاها و قفل شدن قدمها کافی است، اما ما پیشروی
کردیم و من به عنوان غریبه ترین عضو گروه پشت کیسه نان و تخم
مرغها سنگر گرفتم که بپاهای پاتوق بدانند آزاری ندارم.
پاتوق اما نیمه خالی بود، در ساختمانی مترو که وسط زمینی متعلق
به نهادی دولتی سه مرد و یک زن بیتوته داشتند که بپایی هم
برایشان نبود. از روی مصالح ویران شده ساختمان رد شدیم، چند
بار سکندری خوردیم و رسیدیم به اتاقکی که یا حمامی بوده یا
آشپزخانهای. پرده آویخته به ورودی اتاقک را کنار زدیم و چهار
نفری را دیدیم لولیده به هم و در حال پخش مواد. زن سرش را بلند
کرد، سلامی گفت و خوش و بشی کرد، با صدایی جوان، چهرهای
تکیده، موهای یکپارچه سفید و دهانی بیدندان که نمک صورتش بود.
مژگان مردهای اتاقک را بیرون کرد و پای چپش را نشان مددکار
داد. پایش باندپیچی بود از نوک تا ساق. باندها کم کم باز شد،
باز شد تا رسید به پا، به پایی که انگشت نداشت، به پایی خورده
شده که پوستش قلفتی کنده بود. دلم هری ریخت، تنم ریش شد و پای
چپم تیر کشید، مژگان اما بیخیال درد بود، نه آخی، نه وایی، نه
سوزشی. او زخم پای دیابتی دارد ولی مصرف سنگین مواد به او مجال
درد کشیدن نمیداد؛ از این بابت خوش به حالش بود.
مددکار زخم را شست، چرک خشک کن رویش مالید و باند تمیز دورش
پیچید. ارائه دهندگان خدمات سیار به معتادان بیخانمان تا به
حال هزاران زخم مثل این و بدتر از این را تیمار کردهاند، روی
سوختگیهای بدن معتادانی که خواستهاند با آتش زدن پلاستیک گرم
شوند پماد سوختگی گذاشتهاند و سوختگیهای برقی معتادان کابل
دزد را رفع و رجوع کردهاند. یکیشان میگوید معتادی را
میشناخت که از جایی پریده بود و استخوان شکسته پایش دوباره
شکسته بود و پلاتینها چرک کرده بود و از بوی تعفن این پا
مجبور به پلاستیک پیچیاش شدند تا او را برسانند به مرکزی
درمانی.
گوشهای پرطاقتی میخواهد شنیدن این حرفها و روایتها و
شهامتی میخواهد وارد شدن به این حوزهها. اما آنها که به کاهش
آسیبهای ناشی از اعتیاد ایمان قلبی دارند معتاد کارتن خواب را
همانطور که هست پذیرفتهاند و باور کردهاند اگر نیازهای
اولیه او در همان پاتوقی که ساکن است رفع شود. معتاد دیگر نه
برای دله دزدی به اموال مردم دستبرد میزند و نه برای سیر
کردن شکمش در انظار ظاهر میشود و آن وقت مجالی هم نمییابد که
بیماریهای مسریاش را در جامعه منتشر کند.
خوردن وعدهای غذا و نوشیدن یک بطری کوچک آب معدنی را در چشم
معتادان کارتن خواب دیدم و با برق نگاه معتادی که زخمش مرهم
میگرفت آشنا شدم
پیک نت 27 فروردین |