زندگی در بوستان:
ردِ شمال میدان «رجبعلی خیاط» را که میگیرید، به خیابان نه
چندان گمنام «معروف خانی» میرسید، همان خیابان طویلی که در
یکی از گوشههای دنجش، یک اتوبوس نیمه
فرسوده زیر سایه ساختمان نیمهکارهای توقف کرده تا اگر مسیر
مریضی به آن افتاد، بدون هزینه درمان کند.
اتوبوس سلامت، حالا چند وقتی است که در ابتدای این خیابان
ایستاده، یک پزشک دارد و چندین مددکار. پایمان هنوز به پله اول
نرسیده، یک نفر نایلون به دست در یک چشم برهم زدن میپرد بالای
اتوبوس، دکتر حرف از دهانش خارج نشده، سراسیمه بچه را میگذارد
روی تخت، شروع میکند به عجز و لابه کردن... دختر پنج سال
بیشتر ندارد، اما یک هفته است که دچار اسهال و استفراغ شده.
دکتر میگوید: «ویروسی است»، مادر ولی «روحش هم از تب دخترش
خبر ندارد.» دکتر میگوید: «راه حلش یک محلول
ors
است»، اما مادر حتی از پس یک محلول چند هزار تومانی هم بر
نیامده، میخواسته دختر را بگذارد سر راه. خودش تعریف میکند و
بعد هم میزند زیر گریه... دختر حتی یک دندان سالم ندارد، مادر
هم همینطور. 18 ساله است، اما 50 ساله به نظر میرسد، تا الان
4 زایمان زودرس داشته، 13 سالگی شوهرش دادهاند و حالا هم زیر
مشت و لگدهای شوهر شیشهای، شبش را به زور صبح میکند!
زن دیگری از راه میرسد با بچه نیمه جانی که روی دستش غش
کرده...مادر میگوید، تا به حال پایش به مطب هیچ دکتری باز
نشده، آدرس اینجا را از همسایه دیوار به دیوارشان گرفته، شوهرش
کارگر
خانههای مردم است. دکتر میپرسد: «شیر خودت را به بچه
میدهی؟» مادر سکوت میکند: «نه هر چه دستمان بیاید، شام سفره
باشد یا نه، فرقی نمیکند، مثلاً دیشب آبگوشت سیب زمینی خورده
است!» یک بچه 6 ماهه با یک مادر با ظاهری 50 و اندی ساله...حرف
توی گلویمان خشک میشود، پایشان را که بیرون میگذارند، دکتر
میگوید «بچه مال خودش نیست، اما حرفی هم نمیشود زد، بفهمد
پایش از «اینجا» هم بریده میشود، روزی دهها نفر شبیه او دروغ
و راست را به هم میبافند.
بن بست اول، خانه طاهره
وارد خانه که میشوم، دست و دلم میلرزد، میروم پی طاهره، زنی
نه چندان کم سن و سال که روزگار تنهاییهایش هر روز از جایی
شبیه همین جا آغاز میشود.... از راهرو که رد میشویم، پرده
چرک و وصله پینه دار ورودی را که کنار میزنیم تازه به حیاطی
میرسیم که زندگی 8 خانواده با 8 سرنوشت مختلف پیش رویمان باز
میشود. طاهره تا چشمش به ما میافتد، دستش به روسریاش میرود
تا بلکه در همین لحظات آخر، شکل و شمایلش را به قول خودش ردیف
کند اما چهرهاش آنقدر تکیده است که با یک سرخاب و سفیداب درست
و حسابی هم سرجایش نمیآید.
چند سالی میشود که از دست کتکهای شوهر اول معتادش خلاص شده و
حالا از سر نداری به مرد 60 سالهای پناه آورده که پدر 5 فرزند
قد و نیم قد است. شوهر صیغهایاش تهرانپارس مینشیند و برای
او یک اتاق یک در یک و نیم متری در بلوک قالی شوها اجاره کرده.
ماهی یکی - دوبار مهمان طاهره میشود.
داخل حیاط که میشویم. یک خانه حدودا 200 متری که دورتادورش،
روی ایوان و حتی زیر زمینش پر از اتاقهای تو در توی یک و نیم
متری است که با یک دیوار گچی نازک، از اتاق های دیگر جدا شده.
بر خلاف بیشتر خانهها، پدر داخل خانه نشسته و مادر و کودکانش
مشغول دستفروشی در یکی از خیابانهای اینجا هستند.
طاهره با اینکه سواد زیادی ندارد، ولی خوب حرف میزند، یعنی
شغلش یادش داده که حرفهایش را جابه جا نزند. روزهای آخر هفته
پولش به هر جنسی که بخورد، میشود بساطی که لابلای هزار جنس
جور و ناجور بساطیهای خط یک مترو باز میشود...درست شبیه
همسایههای بغل دستیاش. اصلاً بیشتر زنهای بلوک قالی شوها
کارشان پهن کردن بساط خنزر پنزر است. طاهره؛ اما از شلوغیهای
مترو به ستوه آمده، خودش میگوید اعصاب رفت و آمدهای هر روزه
را ندارد، بیراه هم نمیگوید، دکترکه آستینش را بالا میزند تا
فشارش را بگیرد، دستش شروع میکند به لرزیدن. فشارش 9 روی 6
است. دکتر دستش را محکم فشار میدهد. قندش طبیعی نیست، روی مرز
300 ایستاده، اما نه سابقه دیابت دارد و نه کسی دور و برش مرض
قند! دکتر میگوید: «بدون یخچال تو این گرما چطوری غذاهات رو
نگهداری میکنی؟» میخندد:«همین جا، زود به زود میخورم، بیشتر
وقتام خراب میشه، نمیشه کاریش کرد، گوشتم که ماه به ماه
میخورم، نمیرسه به روز بعد.» آشپزخانه طاهره، جایی در انتهای
همین خانه یک و نیم متری به اندازه، 50 سانتیمتر است. املت و
تخم مرغ و سیب زمینی بیشتر همه آن چیزهایی است که سفره طاهره
را تشکیل میدهد. دکتر میپرسد در ماه چند بار گوشت و مرغ مصرف
میکند و طاهره میگوید: «به زور شاید ماهی دوبار.»
بن بست دوم، خانه ایرج
از دالان تنگ و تاریک بنبست اول که رد میشویم، نرسیده به بن
بست دوم، شبیه بیشتر خانههای اینجا، در خانهای نیمه باز
مانده است ... سرم را از لای در آهنی پلاک 3 رد میکنم تا کسی
نرسیده، حال و هوای ساکنان بخت برگشته خانه، بیاید دستم، اما
سرم نچرخیده، یک نفر پالپ بهدست، با رکابی رنگ و رو رفتهای
که هر طرفش با سوراخهای ریز و درشت، ظاهر تازهای پیدا کرده،
در یک صدم ثانیه، در را میبندد و شروع میکند به بد و بیراه
گفتن... تا اینکه چند لحظه بعد وقتی خماری از سرو کلهاش پرید،
با صدای پزشک همراه ما، به خودش میآید، در را آهسته باز
میکند و میگوید: «دکتری؟! رفیقمون حالش بده...» از در که
وارد میشویم تازه شکل جدید خانه، خودش را نشان میدهد. راهرو
را که رد کردیم، جز یک اتاق سه در چهاری که حالا حدود 8 جوان
بیست تا سی ساله درآن معرکه گرفتهاند، چند پله پایینتر جای
زندگی4 خانواده دیگر است؛ «یک پیرزن تنها»، «یک مادر و دو پسر
بچه 7-8 ساله» و دو خانواده دیگر که در اتاقها را قفل زده و
رفتهاند، پایم را روی راه پله اول نگذاشته، چهره زنها عوض
میشود.
زن سی و چند سالهای که درد خماری، چشمهای ریز و چروکیدهاش
را برق انداخته، سرش را بر میگرداند و با حالتی اخم کرده با
زبان بیزبانی از ما میخواهد که پایینتر نرویم، هرچه
میگوییم پزشک آمده تا چکابتان کند، به روی خودش نمیآورد و
بعد هم دست بچهها را میگیرد و میبرد داخل اتاق...سرم را که
بالا میآورم، درست روبهروی هر کدام از این اتاقها، یک اتاق
2 در 3 دیگر هم ساختهاند که هر چه چشم میاندازم، معلوم نیست
راه ورودیشان کجاست! اما دقیقتر که میشوم داخل هر اتاق دست
کم سه مرد و دو زن پای منقل و وافور چرتشان گرفته است...
بن بست سوم، خانه صولت
خانه «صولت» خانهای است شبیه همه خانههای آن حوالی... یک
خانه بزرگ 200 متری با اتاقهای تو در تو و دالانهای تنگ و
تاریک، یک دستشویی مرکزی، بدون حمام، بدون آشپزخانه، بدون
زندگی.... در نیمه باز را که تا آخر باز میکنیم، دسته مگسهای
عصبانی با بوی گندی که شبیه فاضلاب راکد رودخانههاست، حمله
میکنند به سمتمان، از شدت کثیفی، جرات داخل شدن نداریم. وارد
که میشویم در همان ابتدا چشممان میافتد به ظرفشویی فلزی پر
از ظرف و لباسی که گوشه حیاط درست در کنار دستشویی جا خوش
کرده...اما همچنان خبری از کسی نیست... تا کمی که جلوتر
میرویم داخل یکی از اتاقها، یک مرد جوان درشت اندام را
میبینیم که دراز به دراز خوابیده، اما هر چه فریاد میزنیم،
حتی تکان هم نمیخورد....چند دقیقه بعد علی با یک کیسه بزرگ
وارد حیاط میشود، بدون اینکه توجهش برود سمت ما، یکراست
میرود سراغ ظرفشویی و شروع میکند به آب خوردن... بعد با
حالتی خسته و کلافه، کیسهاش را روی یکی از پلههای حیاط باز
میکند و به دقت پولهای مچاله شدهای که معلوم است از صبح تا
الان کاسب شده را میگذارد، داخل جیب شلوارش.... تا 10 دقیقه
بعد که صولت از راه میرسد و شروع میکند به داد و بیداد
کردن...دکتر کارت حمام و بسته بهداشتی را که به صولت میدهد،
رنگ چهرهاش تغییر میکند. کم کم خلق و خویش باز میشود و با
تو سری، «علی» را میآورد پیش ما! دکتر تا علی را معاینه
میکند، میفهمد که انگل دارد، بعد میفهمیم که او به شدت دچار
سوء تغذیه است...
بارداریهای پشت سر هم و خونریزیهای شدید ماهیانه در کنار
ازدواجهای سنین پایین، زنان بلوک قالی شوها را خیلی زودتر از
عدد شناسنامه هایشان، دچار پیری کرده. «صولت» با
اینکه 30 ساله است، اما 40-50 ساله می ماند. علی هم اگر رفتارش
سنش را لو ندهد، از قد و قامتش میتوان یک کودک 5 ساله را تصور
کرد. کودکی که اگرچه لاغر است، اما شکمش به خاطر ریزه خواری،
چاق و بد شکل شده. از صولت سراغ همسایه هایش را که میگیریم،
چهرهاش پر از اضطراب میشود. خودش میگوید همسایه دیوار به
دیوارش سه تا بچه دارد که از صبح تا شب مشغول کار و کاسبی اند،
اما همین که میپرسیم بچهها مال خودش است، مکث میکند و
میگوید: «من چه میدانم خانوم جان، من که فضولی مردم رو
نمیکنم. فقط میدونم آقا تو خونه غذا میپزه، جارو پارو
میکنه، خانومشم تا 7-8 شب سرکاره. خب چه اشکالی داره، نه! ولی
فک کنم دستمال فروشه.»
بن بست چهارم، خانه لطیف
به سمت خیابان معروف خانی که برمیگردیم، نزدیکیهای ورودی
بلوک، یک خانهتر و تمیز به ظاهر شیک، توجهمان را بدجور به
خودش جلب میکند. اینجا همه خانهها تقریباً یک دست و یک ظاهر
اند، جز همین یک خانه نونوار سنگ مرمر شده که معلوم میکند،
وضعیت مالی ساکنانش لااقل از بقیه بهتر است، هنوز چشممان را از
ظاهر خانه بر نداشتهایم، زنی ریز جثه با چشمان تنگ و کشیدهای
که تابعیت افغانش را لو میدهد، میآید به سمتمان، تا میفهمد
پزشک همراهمان است با خواهش و التماس دستمان را میگیرد و
میبرد طبقه دوم همان ساختمان رویایی بلوک قالی شوها! اما در
که باز میشود، مرد ریز اندام سالخوردهای را میبینیم که پای
چپش از شدت درد، ورم کرده و کبود شده. مرد که فهمیده دکتر با
ماست با عصایش خودش را کمی جابه جا میکند و شروع میکند به آه
و ناله کردن...مرد قبل از این، کارگر ساختمانی بوده و یک روز
از بالای یک ساختمان چند طبقه سقوط میکند و حال و روزش میشود
دردی که حالا 20 سال است هر روز با آن دست و پنجه نرم میکند.
زنش میگوید: «روزی که زمین افتاد، فکرکرد دردش از آن دردهای
معمولی است، به روی خودش نیاورد و دکتر نرفت، تا پایش کج و
معوج، جوش خورد و دیگر نتوانست راه برود. دکترها بعدها فقط قرص
و دوا میدادند. شوهرم از نداری رفت سراغ چرخ کاری داخل
خیابانها، الان همین جا را 10 پیش دادیم با ماهی 300 تومان
اجاره
بلوک قالیشوها صفر صفر!
روزنامه ایران در ادامه به نقل از حمید صادقیان - مدیر اجتماعی
و فرهنگی شهرداری ناحیه 4 منطقه 12 - آورده است:
محله هرندی براساس آسیبهای اجتماعی موجود در حال حاضر به 9
بلوک و پلاکهای قرمز، سبز و زرد تقسیم شده است، «پلاک قرمز»
نهایت آسیبهای اجتماعی همچون راهاندازی خانههای فساد را
شامل میشود، پلاک زرد به خانوادههایی اختصاص دارد که اگرچه
دچار آسیب کمتری هستند، اما در شرایط بسیار سخت زندگی میکنند،
«زنان سرپرست خانوار» و «کودکان کار» عمدتا در پلاک زرد ساکنند
و «پلاک سبز» نیز مربوط به خانوادههای سالمی است که با توجه
به بضاعت مالی، چارهای برای مهاجرت به این نقطه از شهر
نداشتهاند. بلوک قالی شوها، «بلوک یک» محله هرندی محسوب
میشود، «بلوک یک» آسیبپذیرترین نقطه این محله است؛ جایی که
قاچاقچیان و موادفروشان در آن زندگی میکنند.
به تلگرام پیک نت بپیوندید
https://telegram.me/pyknet
@pyknet
پیک نت 28 تیر |