سهراب سپهری نه امام زاده بود و نه قبرش زیارتگاه محتاجان. مگر
محتاج هائی از نوع من که در پی حاجت دل به دیدار او در کاشان
می روند. آهسته و نرم، چنان که خود سروده و خواسته بود و در
ورودی شهرکاشان هم همین خواسته او بر دیوار نقش بسته است:
"به سراغ من اگر می آئید
نرم و آهسته بیایید
...
و این یعنی که وارد شهر سهراب شده اید. شاعری که خود گفته بود:
اهل کاشانم
روزگارم
بد نیست
تکه
نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری
دارم بهتر از برگ
درخت
دوستانی
بهتر از آب روان
نمیدانم که به روزگار او هم غم نان اینگونه گریبان بسیاری را
گرفته بود یا نه؟ اما چه خوب که سهراب از بی نانی و بی جائی؛
آنقدر نماند تا کارتن خواب شود!!
در آخرین روز اقامتم در کاشان، شتابزده رفتم مشهد اردهال. جائی
که سهراب دفن است. اما کجا؟ در صحن یک امام زاده بنام "سلطان
علی بن محمد باقر" که حالا شهرتش را مدیون سهراب سپهری است.
متولی امام زاده که بیشتر به فکر امام زاده است تا سهراب، شرط
ورود را چادر تعیین کرده و من هم به ناچار چادری گلدار را قرض
گرفتم تا آهسته و نرم برسم بر سر سنگ قبرش. تقریبا همه آنها که
در اطراف من بودند به زیارت سهراب سپهری آمده بودند. دست کسی
زیارت نامه ندیدم. سهراب را در جوار امام زاده دفن کردند تا
روحش در آن دنیا محشور شود، اما حالا و در این دنیا امام زاده
مدیون سهراب است که رونقی به صحن امام زاده داده است.
چه کار خوبی کردند که سهراب را سمت چپ حرم امام زاده دفن
کردند.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
....
نقاش بود و شنیده ام زیباترین تابلوهایش را به فروغ فرخزاد
هدیه کرده است. با هم دوست بودند. در جمع شعرا و هنرمندان آن
دوران فروغ دل چه کسی را نبرده بود؟
مهر ماه سال 1307 در شهر کاشان بدنیا آمد و در اردیبهشت سال 59
در تهران درگذشت. برخی شعرهایش به زبانهای انگلیسی، فرانسه و
ایتالیایی ترجمه شده. سفر به هندوستان و چین و ژاپن درهای
دنیای تازه ای را به رویش گشود. به افغانستان هم سفر کرد اما
آن را چندان جدا از ایران و فرهنگ ایرانی نیافت.
در سفر به ژاپن حکاکی روی چوب را یاد گرفت. با دشواری شعرهایی
را از زبان چینی و ژاپنی به فارسی ترجمه کرد
.
می کوشند او را که به طبیعت پناه برده بود شاعری مذهبی را
معرفی کنند، برخی ها نیز برچسب درویشی و عرفان به او می زنند.
اما من تصورم اینها نیست. جام نیم خالی شراب در عکسی که می
بینید، حکایتی دیگر از سهراب است. سالها با فروغ با هم دوست
بودند و حتی تا مدت ها شعرهایشان متاثر از هم تا آنزمان که
مسیر تفکر و شعرشان از هم جدا شد. فروغ رفت برای "تولدی دیگر"
و سهراب ماند بر "لب جوی" و نگران گل شدن آن!
به همان اندازه که تخیل و لطفافت شعری در سپهری قوت گرفت، علم
و فلسفه و شناخت جامعه در شعر فروغ اوج گرفت.
سال 1357 و در کوران انقلابی که در راه بود، پزشکان در جسم
استخوانی او سرطان خون را کشف کردند. سرطانی که بسرعت در تمام
رگ و پی وجودش رخنه کرد و جاری .
سال 58 برای درمان رفت انگلستان، اما سفری دیر هنگام بود.
سرطان مثل خوره به جانش افتاده و او را بلعیده بود. شتابزده و
نا امید از درمان به ایران بازگشت و یکسال بعد، در سال 59 در
بیمارستان پارس تهران به خواب ابدی رفت. دلش می خواست در
روستان گلستانه به خاکش بسپارند. روستائی در کنار روخانه ای که
او عاشق آن بود. گفتند رود طغیان می کند و سهراب را با خود می
برد. شاید خود او همین را می خواست و با همین نیت گفته بود در
این روستان و کنار همین رودخانه به خاکش بسپارند. شاید می
خواست آب او را ببرد به سر چشمه ها، به دریاها. به همانجا که
می گویند انسان از آنجا بیرون آمد!
سرانجام، او را در امام زاده ای محبوس کردند که من به دیدارش
رفتم و برایتان نوشتم. در انجا، شاعری خفته است که شعر را
نقاشی می کرد. نقاشی خفته که تابلوهایش شعر بود.
بر گرفته شده از فیسبوک زیر
https://www.facebook.com/monireh.noori?fref=ts
به تلگرام پیک نت بپیوندید
https://telegram.me/pyknet
@pyknet
پیک نت 5 اردیبهشت |