«دید
موسی یک
شبانی را
به راه
کو همی
گفت ای
خدا و ای
اله»
توکجایی
تا بپیچم
گوش تو
جِر دهم
آن قیمتی
تن پوش
تو
روی بنزت
خط کشم
با خنجرم
بر در
کاخت
بکوبم با
خرم
من نمی
دانم چرا
با ما
لجی!
تا به کی
آخر
دورویی و
کجی؟
خشکسالی،
زلزله،
گرد و
غبار،
این هم
از وضع
دلار و
روزگار
پیش من
یک عطسه
ی بز
بهتر است
از خدای
ظالمی که
کافر است
نامسلمان!
این چه
وضع
زندگی
ست؟!
غیر تو
مسئول
این
اوضاع
کیست؟!...؛
سنگ زد
سمت خدا
در آسمان
گفت
خواهر،
مادرت..
چیز و
فلان..
گفت
موسی:
وای
استغفار
کن
توبه از
رفتار و
این
گفتار کن
کفر هم
اندازه
ای دارد؛
خلی؟
کلّه ات
پوک است،
قطعاً
منگلی؛
شد شبان
ناراحت و
فریاد زد
در
بیابان
هی دوید
و داد زد
«وحی آمد
سوی موسی
از خدا
بنده ی
ما را ز
ما کردی
جدا
تو برای
وصل کردن
آمدی
نی برای
فصل کردن
آمدی»
این شبان
بینوا
ایرانی
است
کشورش در
معرض
ویرانی
است
می رسد
از هر
طرف
بحران و
غم
من خودم
هم توی
کارش
مانده ام
تا ببینم
که چه
پیش آید؛
برو
در بیاور
از دلش،
موسی!
بدو!
«چون که
موسی این
خطاب از
حق شنید
در
بیابان
در پی
چوپان
دوید
عاقبت
دریافت
او را و
بدید
گفت مژده
ده که
دستوری
رسید»
چون که
در ایران
به دنیا
آمدی
بی
مجازات
است هر
حرفی زدی
«هیچ
آدابی و
ترتیبی
مجوی
هر چه می
خواهد دل
تنگت
بگوی»
حسین
گلچین-
تیر97 |