پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


دفتر كهنه را، از نو گشوده اند
دهانت را می بويند
پهلويت را می شكافند

 

۵ شنبه شب گذشته با جمعی از دوستان رفته بوديم باغ. تا حدود ساعت ۱۲ آنجا بوديم.جمعمان جمعی دوستانه و خانوادگی بود. سرانجام شب از نيمه گذشت و ما در راه بازگشت به خانه بوديم. من و ليلا و محمد. محمد يكی از بهترين دوستانمان است. قرار بود شب را در خانه ما سپری كند. با سرعت در خيابان آبشار در حركت بودم. ناگهان مبايل زنگ زد: ”بچه ها جلوتر ايست بازرسی است! “

 ناخودآگاه سرعتم را كم كردم. ماشينهای دوستان يكی يكی از لای لاستيكهايی كه برادران محترم و شب زنده دار بسيجی در ميان اتوبان چيده بودند گذشتند تا اينكه نوبت من شد. نميدانم چه تفاوتی بين من با سايرين بود كه توجه برادر تابلو به دست بسيجی را جلب كرد و مرا متوقف نمود. نگاهی به درون ماشين انداخت و گفت بزن كنار. گفتم آقا ايشون همسر من هستند، اجازه بدهيد برويم. گفت بزن كنار!

برادر ديگری كه محاسنش بلندتر بود به سوی من آمد. جوانی حدودآ ۳۰ ساله بود. موهای مشكی و قدی متوسط داشت. بی سيمی در دستش بود. احساس می كرد كه با اين بی سيم دنيا را فتح كرده است. لبخندی مليح بر لبانش بود. گفت تشريف بياوريد پايين.

از ماشين پياده شدم و يكراست رفتم به سوی صندوق عقب و در آن را باز كردم و گفتم بفرماييد. پرسيد كی گفت در صندوق را باز كنی؟ گفتم آنقدر به من گير داده اند كه ديگر روال كار را ميدانم. نگاهی مشكوك به من كرد و تا نيمه، داخل صندوق عقب شد. چيزی جز يك پتو و يك بطری خالی پيدا نكرد. خوب كه بطری را زير و رو كرد و درونش را بو كشيد گفت كجا بوده ايد. گفتم باغ. پرسيد اين خانم با شما چه نسبتی دارد؟ گفتم همسرم است. گفت بيا همراه من. كمی از ماشين كه دور شديم گفت” ها كن ببينم.“

ها كردم. گفت محكم تر! اينطوری! و به شدت به صورت من ها كرد. من هم ها كردم. به شدت! لبخندی زد و گفت چيزهايی هم كه خورده ايد! گفتم نه نخورده ام.....)

شب بدی بود. حدوداً ۲ ساعتی نگهمان داشتند. اما انصافا گير آدمهای خوبی افتاده بوديم. شوخی نمی كنم! آدمهای خوبی بودند. از آن بچه بسيجی كه تازه ريشش جوانه زده بود و اسلحه را چون اسباب بازی به دست گرفته بود تا همين برادر مذكور. همه آدمهای خوبی بودند. كتكمان نزدند. فقط چند بار توهين كردند. خيلی فحشمان ندادند. می توانستند بازداشتمان كنند، دلايل كافی هم داشتند ولی نكردند و ....

پس برادر از همين جا می خواهم از تو تشكر كنم.

از تو تشكر ميكنم كه در اين روزهای سخت زندگيمان با رها كردنمان باعث خوشحاليمان شدی!
از تو تشكر ميكنم كه بيش از ۲ ساعت معطلمان نكردی.

از تو تشكر ميكنم كه وقتی به حرفهايت ميخنديدم سيلی به گوشم نميزدی.

از تو تشكر ميكنم كه به خاطر امنيت جامعه كارت شناساييمان را می خواستی.

از تو تشكر ميكنم كه به دليل نبردن كارت شناسايی به باغ قصد توقيف ماشينمان را داشتی.
از تو تشكر ميكنم كه كيف همسرم را كامل گشتی و فقط به برخی وسايل شخصی او را آسيب رساندی و خرج زيادی روی دستم نگذاشتی.

از تو تشكر ميكنم كه وقتی لوازم آرايش همسرم را بازرسی ميكردی در برابر دوست من و چند برادر بسيجی ات حرفهايی زدی كه مرا خشمگين كنی و توانستی به من فرو دادن خشم را بياموزی.
از تو تشكر ميكنم كه به خاطر
آموختن طرز صحيح "ها" كردن، تمام بوی مطبوع دهانت را به مشامم رساندی!

از تو تشكر می كنم كه مرا به گوشه ای بردی و گفتی تا نگويی مشروب خورده ای نميگذارم بروی!!
از تو تشكر ميكنم كه وقتی به دروغ گفتم پدرم عضو ستاد اطلاعات است! لحن گفتارت مهربان تر شد.

از تو تشكر ميكنم كه شب امتحان كنكور خواهر دوستم، باعث شدی كه تا صبح نخوابد تا مبادا به جلسه كنكور دير برسد!!

از تو تشكر ميكنم كه با اين كارت باعث شدی تا صبح تلفنی با دوستانمان صحبت كنيم و شرح ماجرا گوييم.

از تو تشكر ميكنم كه ما را با خود نبرديد، گرچه ميتوانستيد ببريد.

از تو تشكر ميكنم كه به من خيلی چيزها آموختی كه حتی خودت هم نميدانی!

 

اصفهان- اورژانس بيمارستان الزهرا

 

ساعت حوالی هفت بعد از ظهر بود. شلوغی اورژانس نظرم را جلب كرد. وارد اورژانس شدم. بوی نفرتی عجيب فضا را پر كرده بود. بوی خون! بوی كينه!

تمام حاضرين  خشمگين ومضطرب بودند. همهه ای غريب بود.

ناله ای گاه به گوش ميرسيد. ناله ای از دختری مظلوم. به سوی صدا رفتم. تخت سوم. چند نفر از همكارانم اطراف تخت بودند. چهره همه از خشم سرخ بود. دو مامور 110 هم ايستاده بودند. نگاه حاكی از پرسشم يكی دوستانم را به حرف آورد.

دو نفر بسيجی در خيابان به اين دو دختر چاقو زده اند. نگاهی پر از تعجب به دختركردم. روسری آبی از سرش افتاده بود. آرام اشك ميريخت. گفتم آن يكی كجاست. گفت حالش بد بود. فرستادند اطاق عمل. چاقو را به پهلويش زده اند.

نگاهی به لباس خونی دختر كردم. براستی اين خون به چه گناهی ريخته شده است؟