هنوز اصغر ترقه را يادتان هست؟ همان سريال تلويزيونی
زمان شاه بنام "خانه بدوش" را میگويم. همان كه
"اصغرسمسارزاده" در آن بازی میكرد. اين روزها در
خيابان های تهران، كافی است بی جا از كسی حالش را
بپرسيد تا مثل اصغرترقه از كوره در برود. آدم احساس
میكند مردم در مرز انفجار راه میروند. مدام توی
خيابانها اين و آن يا با هم گلاويز شده اند و يا به هم
ناسزا میگويند. شنيدن عربده و فرياد آنقدر عادی است
كه ديگر كنجكاوی خصلتی مردم ما را هم بر نمیانگيزد.
پديده ای كه در گذشته سابقه نداشت، ناسزاگوئی مردان به
زنان در خيابان و يا مغازه ها بود. اين هم ديگر عادی
شده است. همانگونه كه دعوای زن و شوهر در خيابان و در
مقابل چشم رهگذاران عادی شده است. شنيدن صدای جيغ زنان
هم عادی است.
مردم به خشونت، به فحشاء، به دزدی، جيب بری، كيف زنی،
آدم ربائی، چاقوكشی، متلك، دعوت به هم خوابگی و رابطه
های آشكار زن با زن و مرد با مرد در خيابان ها عادت
كرده اند.
زنی درخيابان عباس آباد جيغ میزد. نمیخواست سوار
ماشينی شود كه چند مرد سرنشين آن بودند. آنها
میخواستند زن را به زور سوار كرده و ببرند. هيچكس به
فرياد آن زن نرسيد. خيلی ها فكر میكردند زن خيابانی
است و سر مزد و پول دعوايشان شده، اما وقتی زن توانست
خودش را از چنگ آن مردان رها كند و به گوشه پياده رو
برساند معلوم شد از آن گروه نيست. بازهم برای كسی مهم
نبود! اين ها شايد برای امثال من كه بعد از دو سال به
ايران سفر كرده اند تعجب آور باشد، اما برای آنها كه
در تهران زندگی میكنند عادی عادی است.
انتر و منتر اسمیاست كه برای ماموران تازه لباس " امر
به معروف" و "نهی از منكر" گذاشته اند. آنها را هم
مردم براحتی دست انداخته اند. جلوی خانمیرا میگيرند.
با همان ادعاهای مذهبی و به ظاهر آرام و اسلامیو
درحاليكه چشمشان را به زمين میدوزند به خانم
میگويند: خواهر! حجاب شما خوب نيست!"
خواهر كه كار دارد و میخواهد هر چه زودتر برود به
هزار بدبختی بانك و خريد و بچه و خانه داری اش برسد،
با عجله روسری را میكشد روی پيشانی اش و به راه خودش
ادامه میدهد: آقا! خوب شد؟ عجله دارم به كار و زندگی
ام برسم. مثل اينكه خيلی بيكاری؟
البته اگر دختران جوان باشند، انتر و منتر گير
میدهند، كه همه میدانند نوعی "لاس خشكه" است!
كردستان را با مين فرش میكنند
آنقدر فاجعه و حادثه در كشور هست كه كسی در غم
كردستانی كه با مين فرش شده نيست. بسيج و سپاه و ارتش
و حزب الله و كردها، عراقی ها و مجاهدين خلق و
انصاراسلام هرجا كه توانسته اند يك مين كاشته اند.
حالا هم دوباره و از ترس تجاوز و جنگ جديد و يا تعقيب
فرارها به داخل ايران توسط امريكائی ها و لهستانی ها،
كشت پائيزه مين شروع شده!
روزی 2- 3 نفر در كردستان روی مين میروند، كه اغلب
مردم روستاها هستند. نه تنها كسی به فكر پاكسازی
كردستان از مين نيست، بلكه تازه مين كاری تشديد هم شده
است.
خبرهای مربوط به كشته شدن و يا به بيمارستان منتقل شدن
كسانی كه روی مين میروند در مطبوعات منتشر نمیشود.
نه آنكه سانسور امنيتی شود، كه حتما اگر چند بار منتشر
شود چنين نيز خواهد شد، بلكه حادثه درايران آنقدر زياد
است كه اخبار روی مين رفتن اخبار درجه دو و سه است!
ايران، امروز به آدم از بام افتاده ای میماند كه
نمرده اما تمام استخوانهايش شكسته و خرد شده و هيچ
پزشك و جراحی نمیداند دست به كجای بيماری كه روی تخت
خوابيده بزند و درمان و جراحی را از كجا شروع كند!
با ادامه اين وضع، يا ايران ويران ميشود و يا به
بزرگترين مركز فساد دنيا تبديل ميشود.
شمار آنها كه حاضرند يكديگر را برای پول بفروشند روز
به روز بيشتر میشود. مناسبات زن و شوهری مثل آب خوردن
بهم میخورد و كار به جدائی میكشد. حتی زن و شوهرها
هم حوصله تحمل يكديگر را ندارند.
يكی از دوستان دوران دانشگاه را ديشب ديدم. از شوهرش
طلاق گرفته و شوهرش همراه پسرش رفته آلمان. يكی ديگر
از جمع دوران دانشگاه را ديدم. شوهرش او را با بچه رها
كرده و رفته دنبال زندگی جديد. سرطان پيشرفته هم همه
وجودش را گرفته است. بچه را فرستاده نزد مادربزرگ
پيرش.
زنها میسوزند و میسازند، اما تا كی؟ همين است كه
دروازه های ظلم به روی انتقام گشوده شده است. شمار
زنان بزه كار رو به فزونی است. آنكه متقلب و دنبال پول
از هر راهی است تن فروشی میكند و قيد رحم و عشق و
مروت را زده است.
اكستازي
ميان جوان ها قرص اكستازی بيداد میكند. مثل نقل و
نبات بالا میاندازند تا برای خود شادی افيونی فراهم
كنند. دخترها تا با پدر ومادر اختلافشان میشود تهديد
به ترك خانه میكنند و اين يعنی آغاز راهی كه به
ولگردی در خيابان ها و پارك ها و رفتن به خانه های
تلفنی. اين تهديد آنقدر وسعت گرفته كه حتی به خانواده
هائی شبيه خانواده سنتی ما هم رسيده است.
فيلمیبه نام " دوشيزه " روی پرده میآيد كه ساخته
درمبخش است. فيلم ساخت قوی ندارد و نوعی فيلم فارسی
خودمان است ولی از آنجا كه رشد بزه كاری درميان زنان
را نشان ميدهد جالب است.
زنی كه روی صورتش جای زخم چاقوست با آرايشی غليظ و بی
تاب مواد مخدر، دختر جوانی را مثل برده با خود اينسو و
آنسو میبرد. اشتباه نكنيد! او " قواد" نيست، عاشق آن
دختر است و با هم مناسبات دارند. روابط جنسی با هم جنس
آنقدر زياد شده كه اين نوع صحنه ها را وقتی در رستوران
ها و يا سالن سينما و خيابان میبينی تعجب آور نيست.
در صحنه ای از فيلم درمبخش، زنان بزه كار فيلم با
جسارت شيشه مغازه را میشكنند و دزدی میكنند. از آنجا
كه مردم در خيابان ها بارها چنين صحنه هائی را ديده
اند، اين بخش از فيلم درمبخش فقط از آن نظر برای
بيننده جلب كننده است كه نقش آفرين زن بزه كار توانسته
خوب ايفای نقش كند يا نه! بقيه اش عادی است.
ناهار رفتم رستوران ... زنی ميان سال با صورت و لب "
تتو" (خال كوبی) شده و "لب پوم" لب با دختر جوانی كه
او هم آرايشی عجيب داشت آمدند و مثل دو دلداده سر يك
ميز نشستند. حتی با هم معاشقه هم میكردند. شايد من از
معدود كسانی بودم كه با حيرت اين صحنه را میديدم.
برای بقيه عادی بود.
گاه در خيابان و رستوران ها و سينماها پسرها را
بدشواری میتوان از زنان تميز داد. موهای بلند دارند و
فوق العاده لاغر اندام. چرا اينقدر لاغر؟ هنوز نفهميده
ام!
جوانانی هستند كه خيلی ورزيده به نظر میآيند، اما اين
ورزيدگی عادی نيست. اغلب آنها در مراكز خصوصی ورزش قرص
های مخصوص مصرف میكنند. همان كاری كه شايد درابتدا
فرماندار كنونی كاليفرنيا میكرد.
با يكی از آنها حرف زدم. میگفت در مراكز خصوصی ورزش
قرص توزيع میكنند. يكی از اين قرص ها را به من هم
نشان داد. "تستوسترون" بود. قرصی كه میتواند باعث مرگ
شود. "تستوسترون" قرص های رشد وهورمونی است. آنها به
طرز غير عادی عضله های سروسينه را رشد میدهند. اين
همان ورزيدگی كاذبی است كه در خيابان ها و در ميان
جوانان میبينی.
در استخرها، جوان ها آنقدر زير آفتاب میخوابند تا
پوستشان بسوزد. بعد خودشان را چرب میكند. با هر روغنی
كه شد. بعد میروند توی آب. همين است كه روی استخرها
اغلب يك قشر روغن ايستاده!
ماهواره شده كتاب دعای مردم. اميدها به نا اميدی
انجاميده و همه شده اند اسير ماهواره. رهبر ناگهان
علمدار ملی شده است. هيچكس نمیداند چطور يكباره به
سرش زده و طرح لباس ملی داده است. بهرحال افيون همه
گير است. رفت همدان و طرح لباس ملی را در خطبه هايش
برای مردم اعلام كرد.
با شايعاتی كه پيرامون لباس ها و رنگ آنها وجود دارد،
عملا داريم میرويم به سمت آن حال و هوائی كه از دوران
نازی ها در آلمان و ايتاليا نقل میكنند. يهودی ها با
علامت های ستاره پنج پر روی سينه ، سازمان های امنيتی
با لباس های ويژه، گشتاپو با يك لباس و ... و يا
كامبوج در دوران "پل پوت" و "ينگ ساری” .
جدا كردن زنان از مردان در اتوبوس و صف ها و پارك ها،
حالا به جدائی رنگ لباس آنها با مردان هم میخواهد
بيانجامد. اين طرح های بيمارگونه كه تاكنون خيلی ها
فكر میكردند فقط از كله انصارحزب الله بيرون میآيد،
حالا معلوم شده همه ناشی از كابوس های افيونی رهبر
است.
از رانندگان تاكسی خواسته اند بلوز آبی بپوشند. يكی
شان میگفت ما حرفی نداريم، اما به اين شرط كه مجانی
بدهند نه اينكه ما بخريم.
هركس زور و تفنگ داشته باشد، برای خودش يك
حكمیمیراند. يكباره ممكن است در خيابان گريبان شما
را بگيرند كه مثلا چرا رنگ مانتويی كه به تن داری سفيد
است؟ كوتاه بيائی 50 هزار تومان جريمه ای.
خودم نديدم، اما شنيدم كه مچ پای دخترانی را كه
شلوارشان تا بالای قوزك پا بوده رنگ كرده اند!
پائين شهر هم رفته ام. فكر نكنيد فقط در شمال تهران
خيابان گردی كرده ام. در آن پائين شمار چادری ها مانند
زمان شاه، بيشتر از مانتوئی ها و يا بی حجاب های زمان
شاه است.
اما در همان محلات هم نسل جديد زبان و خواست ديگری
پيدا كرده است. در شهرستان ها هم وضع همين است. هم به
گيلان و مازندران رفتم و هم به همدان و كرمان. فرق
اساسی با هم ندارند. مثلا دخترهای دانشگاه همدان
میگفتند: میخواهيم مثل دخترهای تهرانی باشيم.
سكس، پول و نفرت دركنار پرپر زدن برای رهائی از فشاری
فرهنگی كه حكومت به مردم میآورد همه جائی است.
چند رُمان جديد هم خريدم. صد رحمت به رُمان های جواد
فاضل. لااقل در آنها عشقی هم با سكس همراه بود، كه در
اين رُمان ها كه زيرزمينی چاپ میشود، آن هم حذف شده
است. يك سی دی "رپ" خريدم. از دخترجوانی كه فروشنده
بود پرسيدم مضمونش چيه؟
گفت: خيلی جالبه. حرف های راست را ميگه من كه خودم
خيلی خوشم میآيد.
از پسر جوانی كه آنجا ايستاده بود و ظاهرا گارد محافظ
فروشنده بود پرسيدم.
گفت: گوش بده حال كن!
آمدم خانه و گوش كردم. اسم " اسكناس" است. چرندياتی
پراز وقاحت و دريدگی سكسی.
گداها همچنان در خيابان های تهران ول اند، گرچه شكل و
شيوه گدائی به نسبت دو سال پيش تغيير كرده است.
نمیدانم چه بلايی سر بچه های خيابانی آورده اند كه
تعدادشان كمتر از گذشته شده است. كجا رفته اند و يا
آنها را برده اند، نميدونم. گويا بدستور شهردار حزب
الهی تهران مثل زباله مرتب از كف خيابان ها جمع
میشوند و به مكان های ناشناسی برده میشوند. خيلی
دراين باره پرس و جو كردم. معتبر ترين و ترسناك ترين
پاسخی كه شنيدم اين بود: آنها را میبرند به پادگان
های بسيج برای آموزش. دارند گوشت دم توپ آماده میكنند
و يا گارد ضد شورش تربيت میكنند. فكرش را بكنيد!
پسربچه ها و دختران 10- 13 ساله بزه كار را میبرند تا
برای مقابله با مردم به خيابان برشان گردانند! معتادها
را شهرداری نه میبرد و نه میخواهد. مسن تر ها را هم
همينطور.
حالا اكثر گداها جوان هستند و معتاد. چندتائی از آنها
ديدم كه كيسه به دوش و پا برهنه بودند. جلوی مردم را
میگرفتند و میگفتند " كفش دارين؟ من پابرهنه ام".
اين عجيب ترين و نامربوط ترين نحوه گدائی بود كه در
تهران ديدم، والا بقيه بهانه های گدائی معتادان فراوان
و تكراری است.
خيلی ها معتقدند وضع بدترمیشود.
يك نقشه از گسل های تهران خريدم. اين گسل ها نشان
ميدهد كه ترس و وحشت تهرانی ها بيخود نيست و تا زمين
در يك نقطه تهران ترك بر ميدارد بيخود خبر آن مثل برق
در شهر نمیپيچد.
فعاليت های فرهنگی مثل دست و پا زدن های نجات غريق های
كشتی تيتانيك است. گوئی قرار است همه با هم غرق شوند.
اما حيف است اگر ننويسم كه در اين گرداب، عده ای از
جان مايه گذاشته و كار فرهنگی میكنند تا بلكه ايران
را و فرهنگ و سنت های انسانی آن را نجات دهند. شايد
خانه هنرمندان يكی از فعال ترين اين كانون ها باشد.
اگر بگذارند و به آن نيز يورش نبرده و درش را نبندند.
براي خواندن قسمت اول اين گزارش درشماره 10 پيك هفته
اينجا را كليك كنيد
|