پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

ارشيو هفتگی

درباره پيك هفته


 

 

پيک هفته

 

 

 


سایه
آن که هشتاد رفت
و ما در سایه اش
دکتر صدرالدین الهی


 

ایام هشتاد سالگی هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) است و احساس کردم که باید در باره سایه بنویسم. حالا از نسل آنها او و سیمین بهبهانی برای من باقی مانده اند. سعی کردم خود سایه را که چندین سال بود از او بی خبر بودم، پیدا کنم و تبریکی بگویم و حالی بپرسم. از رفقای مقیم آلمان سرانجام دوست عزیزم «رفیق علی» به دادم رسید و تلفن سایه را به من داد و هم او بود که گفت مجلس باشکوه بزرگداشتی برای او برپا شده و او خبرش را به وقت در «راه توده» گذاشته و این بنده غافل از آن بی خبر بوده ام. با سایه صحبت کردم. خوب و سر حال بود. از احوال مثنوی بزرگش پرسیدم، گفت: «مجوز گرفته ولی هنوز «ترخیص» نشده و بخشی از آن را برایم فرستاد که در همین صفحه می خوانید.

بعد از آن به سراغ دفتر هنر ویژه سایه رفتم. این دفتر را بیژن اسدی پور طنزپرداز، کاریکاتوریست و کوشنده خستگی ناپذیر فرهنگی در اسفند ماه 1374 در آمریکا منتشر کرد. اسدی پور با چاپ این ویژه نامه ها حق بزرگی به گردن نویسندگان و شاعران معاصر ما دارد و ای کاش که جامعه زهوار در رفته در مهاجرت گرفتار ما، اندکی همت داشت و اسدی پور را از طریق حمایت واقعی به این کار تشویق می کرد تا دفترهایی که در باره چوبک، جمال زاده، فروغ فرخ زاد، سایه، سیمین دانشور، صادق هدایت و... چاپ کرده است به جای سالی یک بار لااقل سالی دو بار تهیه و منتشر می شد.

در دفتر هنر ویژه سایه بسیار کسان در باره او گفته اند و اظهار نظر کرده اند. همچنانکه زندگی نامه کاملی از او چاپ شده است. من بهتر آن دیدم که در این یادداشت های بی تاریخ حرف هایی را که در محضر خود او در جلسه ای که در دانشگاه برکلی به سعی همکلاس و دوست از دست رفته ام حمید محامدی و گروه بررسی مسائل ایران تشکیل شده بود زده ام و بعد از آن اینجا و آنجا تکه هایی از آن افتاده بود و بیژن اسدی پور به سعی تمام آنها را گرد آورد و یکجا در «دفتر هنر» شماره 5 ویژه سایه چاپ زد چاپ کنم و همراه با آن چند نکته دیگر را هم بیاورم با تبریک دیر شده ای به مناسبت هشتادمین سال تولد شاعری که بسیار او را تلخ و نچسب می دانند و من همواره از صحبت شیرینش و دلبستگی های دیرینم با او تا به امروز لذت برده و دوستش داشته ام.

از «سایه» خواستم بخشی از مثنوی بلند «بانک نی» را که در تهران پس از گرفتن «مجوز» در محاق «ترخیص» افتاده است برایم بفرستد. او به مهر تمام این 27 بیت را که هر بینش شرح هجران و خون جگری است برایم فرستاد که در کنار صفحه می خوانید. صلایی برای عاشفان که چون زندگی زاینده اند و حکایت عاشقانی که در عاشقان پاینده اند، شعر را در خلوت اما با فریاد بخوانید.

 

(1)

 

گریه پنهان دوش

 

مجله کاویان به مدیریت برداران مشفق همدانی که کتابفروشی و انتشارات صفی علیشاه را داشتند، هفته ای یک بار منتشر می شد. همکاران این مجله هفتگی از نامداران ادب و سیاست آن روز ایران بودند و مجله وزنی بیش از همگنانش، ترقی، صبا، تهران مصور و اطلاعات هفتگی داشت. از آنها جوانتر می نمود و به همین سبب آرزوی جوانها بود که نامشان در آن بیاید. من نخستین کارهای مجله ای خود را با «کاویان» آغاز کردم یعنی رپرتاژهایی از گودهای جنوب شهر و گزارش های اتفاقات سیاسی از جمله رفراندم معروف مرحوم دکتر مصدق با همراهی نجیب ترین عکاس روزنامه ها فریدون رضا زاده.

 

در این مجله به سیاق همه مجلات آن روز یک صفحه ادبی هم بود که هر چند گاه یک بار اشعار شاعری را با نام مستعار « ه.ا. سایه» چاپ می زد. شعرهایی که با شعرهای مشابه متفاوت بود. خیلی دلمان می خواست این « ه.ا.سایه» را که می گفتند شاعر جوانی است و از عزل به شعر نو روی آورده است ببینیم. اما «سایه» همیشه از جمع گریزان بود و شعرهایش پا به پا با ما حرکت می کرد. عشق ناب بود و تصویر التهاب جوانی.

از میان آن شعرها، من یک بند از یک شعر او را همواره با دلم به اینجا و آنجا می برم. هر وقت به یاری می رسم که چشم اشکبارش را از من پنهان می دارد، یا می کوشد تا رنگ اندوه را از آسمان چشم بزداید، برایش می خوانم:

 

چو صفای آسمان، در صبح نمناک بهار،

می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش،

آه، ای چشم گریزآهنگ سامان سوخته!

بر چه گریان گشته بودی دوش از من وامپوش

 

آیا گمان می برید بهتر از این می توان سبب گریستن را از کسی پرسید؟

 

 (2)

 

چو یکی بوسه گرم

 

با «سایه» آشنا شدم. با آن سبیل پرپشت. چشمهای شیطان به ظاهر آرام و بر خلاف سیاوش کسرایی کم حرف و نه چون او پرجوش. ما هم به دنیای شعر قدم گذاشته بودیم. پدرم همواره می گفت اگر شعر نگفته باشی و می ننوشی حتما مسلمان خوبی هستی ولی بی شک باید که در اصالت ایرانی بودنت تامل کنی. شعرهایمان را با هیجان برای هم می خواندیم. کسرایی معلمی می کرد و ایراد می گرفت و «سایه» همواره خاموش بود. مثل این که می دانست ما آب روانیم و او ریگ ته جوی شعر معاصر. در آن روزها حتی شعرها هم سیاسی بودند. برخی در حد قطعنامه های روزهای میتینگ و سرشار از موضوعات روز که یاد آدمی نمی ماند. طفلکی شعر یک روزه تلف می شد.

 

یک عصر دلربای آخر زمستان بود. در حیاط اندرونی اسعدالسلطنه راستکار زیر کرسی نشسته بودیم و پنجره باز بود. همه سازمانی و سازمان گرفته بودند مگر من بی سرو سازمان! مثل همیشه، فهمیه راستکار و علی برادرش سرو صدا می کردند. آفاق خانم دستی به صورت برده، آماده می شد که از خانه بیرون برود. فکر می کردیم یواشکی می رود که رفیق خسرو را ببیند در پنهانگاه. و بحث داغ ما شعر سیاسی بود که اصلا به تولد بهار روی پوست آبستن شاخه ها کاری نداشت. سیاوش با جوش و خروش همیشه اش حرف می زد و «سایه» گوش می داد. دلمان برای یک شعر خوب تنگ شده بود. شنیدن شعر خوب مثل بوسیدن سپیده دم است وقتی شب را می شکافد.

فهیمه گفت: «سایه»! شعر تازه ات را بخوان. همه ساکت شدیم «سایه» بی تعارف با صدای بم و گرفته جویده و نیم جویده اش خواند:

 

چو یکی بوسه گرم،

چو یکی غنچه سرخ،

دل خود را به تو می بخشم،

ناظم حکمت.

و نه تنها دل من،

دل هر کودک و زن،

دل هر کس که شناخت،

بشری نغمه امید تو را.

 

ناظم حکمت شاعر کمونیست مسلول ترک در زندان بود و هیچ مقاله و قطعنامه ای با دل من و به گمانم دل هر کودک و زن، کار این شعر «سایه» را نکرد. شعر سیاسی یعنی این و همین.

 

(3)

 

این زندگی و مرگ تو آموختنی

 

مرتضی کیوان جزو گروه اول افسران توده ای بود که محکمه نظامی حکم اعدام در حق شان صادر کرد. ده نظامی به سرکردگی سرهنگ سیامک افسر ژاندارمری و کمونیست سال های رضاشاه و سرهنگ مبشری فرمانده دانشکده افسری احتیاط و دو غیر نظامی که یکی از آنها مرتضی کیوان بود.

 

هرگز نمی توانستم باور کنم این رفیق آرام و منطقی و تیز هوش روزهایی که ما زیر کرسی خانه سیاوش کسرائی با سر و صدا شعرهای صد تا یک قازمان را می خواندیم، در آن سطح از مسئولیت حزبی و سازمانی باشد که گذرش به جوخه اعدام بیفتد.

«سایه» با او حتی بیش از سیاوش نزدیک بود. به نظر می رسید که دو تایی گاهی «جدی» بودن ما

را در شعر و یا لاغقل خود را "خیلی" جدی پنداشتن به عنوان شاعر، دست می انداختند. مرتضی اگر در موردی نسبت به شعری اظهار نظر می کرد، هم خیلی درست بود و هم منطبق بر یک نوع نقد بی غرض و آگاهانه.

 

وقتی که اعدامش کردند ناگهان قهرمان آرزویی همه جوانهایی شد که شاید دلشان می خواست در صف ایستادگان بمیرند و این ربطی به مشرب سیاسی او نداشت بلکه بیشتر از منش دلاورانه او از دستگیری تا اعدام حکایت می کرد. مهدی بهره مند که از طرف کیهان ناظر اعدام دسته اول بود به من گفت افسرها اگر محکم تا پای چوبه رفتند افسر بودند، اما این پسر جوان غیر نظامی از همه محکم تر رفت.

سیاوش چندی بعد برای من حکایت کرد که پوری خانم سلطانی همسر مرتضی آخرین نامه او را که تقریبا نامه خداحافظی وی در یک قدمی مرگ بوده است نشانش داده و متذکر شده است که مرتضی حتی در آن نامه دست از واسواس «نقطه و ویرگول» بر نداشته! چون معروف بود که مرتضی به عنوان سردبیر و ویراستار، تا نقطه و ویرگول یک مقاله درست نباشد اجازه چاپ آن را نمی دهد و کارگرهای حروفچینی و مصححین چاپخانه های آن روز با حروف دستی از دست مرتضی شکار بودند! حالا خانم پوری سلطانی به سیاوش نامه ای را نشان داده بود که نقطه ها و ویرگول هایش سر جایشان بودند و صاحبش در راه آن که در کتاب ابدیت به چاپ برسد.

در مرگ مرتضی پنهانی گریستند و گریستیم. شعرهای نجوایی بسیار گفته شد و خواندیم تا اول بار که احمد شاملو از« سال بد و سال باد و سال اشک و سال شک و سال خون مرتضی و سال اشک پوری،» در «هوای تازه» سخن گفت.

 

«سایه» اما در آن سال ها چیزی نگفت یا من نشنیدم و ندیدم. اینجا بودم در تبعید خود خواسته که کتاب «یادگار خون سرو» او بدستم رسید. کتاب را که بعد از انقلاب در آمده بود به رفیق اعدام شده اش هدیه کرده بود، با این عبارت:

 

«به رفیق شهیدم مرتضی کیوان

که شعر من در سروستان شهیدان

یادگار خون اوست.»

و در همین کتاب سه شعر «درس وفا». «کیوان ستاره بود» و «خون بها» را به مرتضی هدیه کرده بود. من از میان این سه شعر، کوتاه ترین را که به نظرم صمیمانه ترین می رسد برایتان نقل می کنم. شعری که در حول و حوش روزهای پس از مرگ مرتضی در 27 مهر ماه 1332 سروده شده است. این خالص ترین بازتاب درد مردی است که همنفس شجاع خود را از دست داده است.

 

درس وفا

 

ای آتش افسرده افروختنی

ای گنج هدر گشته اندوختنی

ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم

ای زندگی و مرگ تو آموختنی

 (4)

 

خنده زد که تازیانه با من است

 

وقتی به سنگ خوردیم و شکستیم و پراکنده شدیم، هر یک تکه ما به جائی افتاد. میخانه ها پر و خمار خانه ها فراوان شد. هر کسی به گوشه ای افتاد و کاری در پیش گرفت. «سایه» غزلش را دو باره بغل زد، دست و رویش را شست، تاجی بر سرش نهاد. غزلش شد آنچه که دل می خواهد و ترانه ساخت.

 

تا تو با منی ترانه با منست

بخت و کام جاودانه با منست

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با منست

یاد دلنشینت ای امید جان!

هر کجا روم، روانه با منست

باز نوشخند صبح اگر تراست

شور گریه شبانه با منست  

برگ عیش و جام و چنگ اگر چه نیست

رقص و مستی و ترانه ما منست

گفتمش: من آن سمند سر کشم

خنده زد: که تازیانه با منست

 

سالی چند گذشت و ما سمند سرکش و «سایه» را گم کردیم. پرسیدیم، گفتند که رام تازیانه محبت بانوی بلند همتی است که:

«گل های سپید صبحگاهی بر صفای او رشک می برند».

 

(5)

 

سایه و جهان پهلوان

 

ما به جای میخانه و خمار خانه به یک هفته نامه آویختیم. جوهر جان ما این بود که کیهان ورزشی درآید، جوانها بخوانند و دنیا را با چشمی دیگر ببینند.

یک شب با مهدی دُری (سردبیر جاودانه کیهان ورزشی در سالهای حکومت شاه) در تالار کشتی محمدرضا شاه مسابقه ها را می دیدیم که بنویسیم. دُری بر گشت به دو نفر که در ردیف بالا در آخرین سکوها نشسته بودند دست تکان داد. نگاه کردم «سایه» و سیاوش آنجا نشسته بودند. «سایه» یک دوربین هشت میلیمتری فیلمبرداری داشت و آمده بود فیلم بگیرد. دُری گفت «اینها عاشق تختی و کشتی او هستند». رفتم بالا هر دو را بوسیدم. «سایه» باز ساکت بود و چشم و دوربینش به کشتی و سیاوش با من از شعری گفت که برای تختی سروده بود. هفته بعد آن را به دِری داد و چاپ شد:

«جهان پهلوانا صفای تو باد»

 

«سایه» در راهی که ما می رفتیم عاشقی می کرد. خاد کند آن فیلم ها را داشته باشد. چرا که این روزها من سخت لازمش دارم.

 

(6)

 

شهریارا تو بمان

 

یادم نیست سال 40 یا 41 بود در تبریز بعد از بیست سال پیر مرد را سر صحبت آوردم. در دنیای تازه ای قدم گذاشته بود. دیگر آن شهریار غزل که غزالی وحشی را به غزلی صید می کرد، نبود. سه روز از صبح تا شب ضبط صوت من باز بود و شهریار حرف می زد. غزل می خواند. آواز می خواند. از دنیای دیگرش می گفت و یک وقت ناگهان از می پرسید:

- از «سایه» چه خبر، او را می بینی؟

و پیش از آن که من جوابی بدهم اشکش سرازیر شد و به هق هق افتاد. مثل پدری که پسری گرامی را گم کرده باشد و سط گریه و انده گفت:

- «سایه» تمام غزل، بعد از من است.

به تهران که برگشتم «سایه» مطلب شهریار را خواند و مرا یافت. تمام آن نوار را یک شب در خانه اش با دستگاه های خیلی پیشرفته ضبط کرد و در حال ضبط، همان حال شهریار را داشت. خدا کند آن نوار را داشته باشد. مال من، هم کهنه شده، هم ضبطش قابل تبدیل به سیستم های امروزی نیست. نواری است از گریستن و بی خودی های شاعری که حتما باید دوستش داشت. گویا سالی بعد «سایه» به تبریز رفت. زیرا که شهریار برایش سرود:

 

«سایه» با پرچم خورشید به تبریز آمد

شهر شعر از شعف و شعشعه لبریز آمد

مژده یوسف گم گشته به یعقوب رسید

مولوی در طلب شمس به تبریز آمد

چشم خشکیده شعرم قلم از مژگان ساخت

باز شعرم تر و طبعم طرب آمیز آمد

سایه کز روزنه حجره چو ماهم می تافت

آفتابم به ادب تا در دهلیز آمد.

 

و نیز «سایه» است که زیستن شهریار را پس از مرگ نیما چنین التماس می کند:

 

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان...

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت

به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان، بر سر این خیل یتیم

پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان!

 

(7)

 

عارف سایه یا عارف من؟

 

یک بار دیگر هم «سایه» را دیدم در تلویزیون. چند ماهی پیش از انقلاب من به خواهش خانم جاماسب که برای «گروه ادب امروز» زیر نظر نادرپور، برنامه های متفاوتی در باره چهره های شناخته شده ادب سراسر ایران تهیه می کرد، برنامه ای نوشتم در باره عارف شاعر بزرگ و تصنیف ساز متجدد ایران در دوران مشروطیت. این را به صورت مقاله ای برای چاپ در مجموعه مقالاتی که در مجله «سپید و سیاه» در همین زمینه می نوشتم، تهیه کرده بودم و نمی دانم به چه دلیل واضح یا پنهانی اجازه چاپ پیدا نکرده بود در حالی که مقاله «عشقی» با عنوان «عشقی مرد شعر و خون» چاپ شده بود. سانسور گویا نسبت به طنز عارف در باره ببری خان گربه عزیز شاه شهید حساسیت نشان داده بود و مقاله عارف، «تو شاعر نیستی تصنیف سازی» روی میز من مانده بود خانم جاماسب  آن را با اصرار گرفت و تهیه کرد.

در آن نوشته از تاثیر عارف در تصنیف تازه  ایران به خصوص تصنیف های اجتماعی سخن بسیار رفته بود. ضمن آن که من اشاره های روشن داشتم به عارف به عنوان یک اتوبیوگرافی نویس متجدد، که با نوشتن شرح حال صادقانه خود و ذکر این که ثلث مورد وصیت پدرش را صرف کاشتن تاکستان کرد، تا با شراب آن به روح پدر فاتحه یی الحمد بخواند که واقعا جسارت و جراتی در حد فرنگی های اتوبیوگرافی نویس از خود نشان داده است.

برنامه پخش شد و گویا رسم بر این بود که بعد از پخش هر برنامه چند صاحبنظر به نقد آن می نشستند. آن شب هم سه نفر بودند که نوشته من و کار خانم جاماسب را زیر خیمه نقد بردند. از آن سه نفر «سایه» را به یاد دارم چون دوست جوانی گمشده ام بود و حالا هم رئیس شورای موسیقی رادیو و تلویزیون. من منتظر بودم که اگر نقدی دارد بر کار من در مورد تصنیف بکند. اما «سایه» به طرز عجیبی از آن بخش ضد مذهبی که در کار عارف بود و مورد توجه من قرار گرفته بود انتقاد کرد. بنده این طرف تلویزیون بودم و مجال دفاعی نداشتم و او در آن طرف معتقد بر این که حتی اگر چنین حرف هایی از دهان عارف بیرون آمده چه دلیلی دارد که نویسنده برنامه به آن بپردازد؟ به نظرم قبل از بهار آزادی بود و شاعر بوی بهار آزادی را شنیده بود و جسارت عارف را به ساحت دین و روضه خوان ها نمی بخشود و اعتراف عرق خوردن او را شایسته تکرار در ملاء عام تلویزیون نمی دانست. بعد از آن، وقت گله از او را نیافتم تا امشب که دلم می خواهد بدانم آیا «عارف» سایه حق داشت یا «عارف» من؟

 

(8)

 

ادای دین

 

دینی دارم به «سایه»: دینی بزرگ، امشب باید وام را در حضور او بگذارم. بیش از سی و پنج سال پیش از این، من بانوی مهربان و بزرگواری را که با منش سر مهر و یاری بود از میان خیل رقیبان به دو بیت «سایه» دلبسته خویش کردم و خود، بسته گیسویش تا به امروز شدم. نازش را کشیدم و جانم را نیاز این کار کردم. ما آن روزها به رمز و اشاره با هم حرف ها داشتیم. اما یک روز من تکه کاغذی به دست او دادم که بر آن نوشته شده بود:

 

نشود فاش کسی آنچه میان من و تست

تا اشارات نظر نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

حالیا چشم جهانی نگران من و تست

 

این شعر از «سایه» بود و آن حسن انتخاب جاودانه از من.

 

در همین سفر و بعد از این سخنرانی بود که سایه به خانه کوچک من آمد تا با هم لب نانی بشکنیم و در برابر بهت باور نکردنی من، کپی آن مصاحبه سال ها پیش را که از گم شدنش سخن گفته بودم با خود آورد و به من داد و اگر به خاطر داشته باشید من گزارش دیدار با شهریار را که در همین صفحه یاد داشت های بی تاریخ چاپ کرده ام از نوار مرحمتی او دارم.

بعد از پایان صحبت و به هم خوردن مجلس، سایه به سوی همسرم آمد با او دست داد و با طنز مخصوص خود گفت «خانم، من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم و آن این که شما توسط شعر من به تله این آقا افتاده اید و او را این همه سال تحمل کرده اید. خواهش می کنم مرا ببخشید».

 

(9)

 

در باره سایه گفته اند

به لطف «دفتر هنر» بیژن اسدی پور توانستم اظهار نظر برخی از صاحب نظران شعر و ادب را در مورد سایه پیدا کنم و از هر یک چند سطری در اینجا بیاورم که نشانه ای از تاثیر او را در شعر امروز فارسی نشان می دهد.

 

مهدی اخوان ثالث (م. امید): اعتدالی که سایه در انتخاب فرم ها و به کار گرفتن وسایل زیبایی و تأثیر (مثل وزن و قافیه و صنایع بدیعی و غیره) رعایت می کند و آشنائی و تسلط او به گنجینه های پیشینه، شعر او را با شعاعی زربفت و بلورین در ذوق ها می گستراند. او در این راه نه تصلب بعضی از بالنسبه پیشکسوتان شعر نو را دارد، که همه کوششها را تا حد کوشش خودشان کافی می دانند! و سال های سال است که درجا می زنند و نه شتابزدگی کارهای تقلید گونه دستمان نداده بعضی دیگر را، خلاصه به نظر من سایه از جهت کیفیت آثارش یکی از دلایل پیروزی ملایمات شعر نوست.

 

سیمین بهبهانی: سایه تا مرز همزبانی، به حافظ نزدیک شد و تا این حد نزدیک شدن به شعری از گذشتگان با حفظ خصوصیات و رویدادهای زمانه، کاری است که من می دانم تا چه اندازه مشکل است و مستلزم توانی است در حد سایه.

 

محمد رضا شعیعی کدکنی: کمتر فرهیخته ای است که شعری از روزگار ما به یاد داشته باشد و  و در میان ذخائرش نمونه هائی از شعر و غزل سایه نباشد.

 

سیاوش کسرایی: سایه شاعری است ارجمند و پیش از پنجاه سال است که بر بلندای شعر کلاسیک فارسی عبوری استوار دارد و گشت و گذارش در شعر امروز نیز به همان پایه سبک سیر و شورانگیز است.

 

مرتضی کیوان: شاعر «سیاه مشق» در شعرهای گذشته خود مفهوم و ادراک سزاواری از زمانه خویش ندارد. اما همان گونه که این کتاب نمونه قدرت ادبی اوست، شعرهای مجموعه شبگیر که پس از این انتشار می یابد بازگوی آواز مردم و تلاش های سعادت جوی آنهاست.

 

نادر نادرپور: و آنگاه کتاب «آینه در آینه اش» را که گزینه ای از اشعار گوناگون اوست، گشودم و بر قطعه کوتاهی به نام صبوحی درنگ ورزیدم:

 

برداشت آسمان را

چون کاسه ای کبود،

و صبح سرخ را

لاجرعه سر کشید

آنگاه

خورشید در تمام وجودش طلوع کرد.

 

و این شعر به راستی، مثل «شراب بامدادی» مرا مست کرد. گوئی این من بودم که «صبح سرخ» را در «کاسه کبود آسمان» و گرمای خورشید را در تمام وجودم احساس کردم.

 

غلامحسین یوسفی: وی در زمینه نوسرایی نیز طبع آزمایی کرده است. آنچه از این قبیل سروده  دورنمایه و محتوای آنها تازه و ابتکار آمیز است چون فصاحت زبان و قوت بیان سایه با آن همگام شده، ترکیب این دو کیفیت با هم، نتیجه مطلوب به بار آورده است.

 

(10)

 

غزلی که غوغا کرد

 

دو فریدون در سال های بعد از 32 متصدی صفحات ادبی مجلات هفتگی بودند. فریدون کار و فریدون مشیری به ترتیب در سپید و سیاه و روشنفکر. و صفحات ادبی تهران مصور به دست لعبت والا می گشت. در حدود سال 41 تا 43 (به روایت مشیری) سایه غزالی در روشنفکر چاپ کرد که شاعر کوچه آن را پسندیده و تصمیم گرفت نوعی افتراح شعری که به آن طبع آزمایی و استقبال هم گفته می شد، در آن مجله به راه اندازد. تقریبا تمام شاعران در این طبع آزمائی شرکت کردند. صفحه یادداشت های بی تاریخ جای نقل تمام اشعار را ندارد به این جهت به چاپ مطلع عزل سایه و نیز مطلع چند غزل از میان بسیاری از غزل های دیگری که در اقتفای آن سروده اند، اکتفا می کنم:

 

امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چون قصه فراموش می کنی

(سایه)

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

(فروغ فرخ زاد)

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه عهد خویش فراموش می کنی

(نادر نادرپور)

ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی

(شهریار)

شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی

(سیمین بهبهانی)

ای دل هوای آن لب پر نوش می کنی
خود را شریک خون سیاووش می کنی

(منوچهر آتشی)


(11)

نی مدد می خواهد از ما
از مثنوی بانگ نی  ه. ا. سایه

باز بانگی از نیسان می رسد
غم به داد غم پرستان می رسد
بشنوید این شرح هجران بشنوید
با نی نالنده هم دستان شوید
بی شما این نای نالان بی نواست
این نواها از نفس های شماست
آن نفس کاتش برانگیزد ز آب
آن نفس کاتش ازو آمد به تاب
آن نفس کائینه را روشن کند
آن نفس کاین خاک را گلشن کند
آن نفس کز این شب نومیدوار
بر گشاید خنده خورشید وار
آن نفس کز شوق شورانگیز وی
بر دمد از جان نی صدهای و هی...
نی مدد می خواهد از ما ای نفس
هان به فریاد دل تنگش برس
سالها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد
عاشفان رفتند ازین صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش
دردها را سربسر انباشتند
انتظار  سینه ما داشتند
تا نفس داری دلا فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن...
ناله را دم می دهم هر دم از آن
کان نهان در ناله بگشاید زبان
بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دلنواز
از نوازشهای آن نوش آفرین
می شود این ناله نی دلنشین
دلنشین تر می شود وقتی که او
می نشیند با دلت در گفت و گو
سر به گوشت می گذارد گوش کن
نغمه های نعز او را نوش کن
او نشان عاشقان دارد ببین
عاشقی صد داغ عشقش بر جبین
عاشقان چون زندگی زاینده اند
عاشقان در عاشقان پابنده اند
عشق از جانی به جانی می رود
داستان از جاودانی می رود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه می گیراندش
آنکه خصم خود به خاک انداخته ست
در گمان برده ست اما باخته ست
مرد چون با مرد رو در رو شود
مردمی از هر دو سو یکسو شود
شادی آن در غم این مدغم است
خیره آن شادی که تاوانش غم است
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند  
آنچنان زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت

(این یادداشت قبلا در هفته نامه کیهان چاپ لندن منتشر شده است.)