سعید فاطمی، کتابی مشتمل بر برخی یادداشت های
دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه کابینه دکتر مصدق، در دوران
کوتاه گریز از چنگ کودتاچیان 28 مردادی و سپس دستگیری و شکنجه
و زندان و صدور حکم اعدام او را منتشر کرده است. این کتاب
اندکی یادداشت های شادروان فاطمی را در بر دارد و سپس اسناد و
گفته هائی از دیگران که به کار ما در تهیه این گزارش نمی آید.
نه آن که آن گفته ها کم ارزشند، خیر و بویژه خاطرات آیت الله
زنجانی بنیانگذار نهضت کم عمر و حیات مقاومت در برابر کودتا که
بعدها و تا آنجا که میدانیم، از دل آن نهضت آزادی ایران بیرون
آمد. بخش هائی از یادداشت های دکتر فاطمی مورد نظر ماست که
تضاد و تقابل دربار شاهنشاهی و شخص شاه را با نخست وزیر و
مجلس، دخالت دربار و ارتش در انتخابات مجلس و خلاصه همان
ماجرائی را شرح می دهد که ملک الشعرا بهار در باره به سلطنت
رسیدن پدر او "رضاخان" در کتاب تاریخ احزاب سیاسی ایران نوشته
است. سه دهه پس از کودتای 1299 و به قدرت رسیدن رضاخان، پسرش
از تاریخ درس عبرت نگرفته و جا پای جای پدر گذاشته و همان مسیر
را می رود که او رفت. حیرت انگیز است که ملاقات های فاطمی با
شاه و ارزیابی که از خیزهای او برای دیکتاتوری ارائه می دهد،
تقریبا همان است که ملک الشعرا بهار در باره رضاخان می نویسد.
اما این دو خاطرات و یادداشت ها، یعنی یادداشت های ملک الشعرا
بهار که در فراکسیون اقلیت مجلس و درکنار آیت الله مدرس می
کوشیدند جلوی یکه تازی های رضاخان را بگیرند و نتوانستند و شد
آنچه نباید می شد، و آخرین یادداشت های دکتر فاطمی درباره
ملاقات هایش با شاه و کوششی مشابه کوشش ملک الشعرا بهار، امروز
نیز گریبانگیر ایران است. یعنی نظام شاهنشاهی سقوط کرد، اما از
ریشه های کهن استبداد شاهنشاهی شاخه های نو دمید و شد آن
جمهوری اسلامی و آن ولایت فقیهی که امروز شاهدش هستیم. به همین
دلیل حیرت نباید کرد که فرماندهان سپاه همان مسیری را طی می
کنند که ژنرال های شاه و رضاخان طی کردند. هر دوره و هر یک به
بهانه ای و در راس بهانه ها "استواری ملی"، اما نتیجه یکسان از
آب در آمد. بیت رهبری پا جای پای دربار شاهنشاهی گذاشت.
فرماندهان سپاه در انتخابات مجلس دخالت مستقیم و غیر مستقیم
کردند، بیت رهبری به مجلس چنگ انداخت، دولت تابع بیت رهبری شد،
قانون شد فرمان مقام معظم رهبری، فرهنگ چاپلوسی آلوده به لغات
عربی جانشین همین فرهنگ به لغاتی شد که ارتشبد آریانا برای
ارتش و شجاع الدین شفا برای شاهنشاه آریامهر اختراع کرده
بودند. حتی زبان فرماندهان سپاه، در مصاحبه ها و سخنرانی ها،
منهای آن چند بادیه آب عربی و قرآنی که در آن می ریزند همان
زمان ژنرال های شاه و پدرش شده است.
یادداشت های کوتاه و شتابزده دکتر فاطمی در
مخفیگاه پس از کودتای 28 مرداد آینه ایست با پشت جیوه تقابل
دربار با قانون اساسی. ما این بخش از خاطرات دکتر فاطمی را از
کتابی که حدود 270 صفحه است جدا کرده و بصورت یک گزارش منتشر
می کنیم. درعین حال که مطابق وعده ای که در شماره گذشته پیک
هفته داده بودیم، از خاطرات و نوشته های ملک الشعرا بهار نیز
دراین شماره، مقدمه جلد اول کتاب تاریخ احزاب سیاسی را می
آوریم. توصیه می کنیم پیش و یا پس از خواندن این مقدمه، گزارش
شماره گذشته پیک هفته درباره نوشته های ملک الشعرا بهار را نیز
مرور کنید.
دکتر حسین فاطمی: نوشته های مخفیگاه و زندان
28 مرداد 1332- 19 آبان 1333
شنبه چهارم مهر ماه
مقدمات کودتا مدت ها بود فراهم می شد:
قریب
40 روز
از کودتای 28 مرداد و غارت خانه دکتر مصدق و
دستگیری همکاران و هم فکران او می گذرد. و من با این که مصمم
بودم از اولین روز به تفصیل ماجرای این حادثه را که در سرنوشت
مبارزات ملت ایران تاثیر فوق العاده خواهد داشت بنویسم، جز
یادداشت های مختصری از همان روز واقعه، هنوز موفق نشده ام با
تمرکز قلم بردارم و شرح قضیه را بنویسم. اینک پیش خود اندیشیدم
که ممکن است اتفاقی روی دهد و این فرصتی که موجود است هدر برود
و قسمتی از حقایقی را که نه تنها جامعه امروزی، بلکه نسل های
آینده بدان کمال علاقه و دل بستگی دارند، برای همیشه مستور
بماند. آنهایی که جریان کودتا را از شب یکشتبه 25، یا از صبح
چهارشنبه 28 مرداد تعقیب می نمایند، یا بی اطلاعند یا نمی
خواهند از واقعیات پرده بردارند. نه تنها نقشه کودتا بر ضد
دولت مصدق و در حقیقت علیه نهضت ملی ایران در هفته آخر مرداد،
یا در ماه مرداد ماه بوجود نیآمده، بلکه از ماه ها پیش و شاید
اگر میزان دقت و کنجکاوی را وسیع تر کنیم، از چند ماه بعد از
زمامداری دکتر مصدق، یک چنین نقشه ای به موازات تبلیغات شدید
انگلیسی ها که در داخل و خارج شاه را از حزب توده می
ترسانیدند، در شرف طرح و انجام بود.
ده دوازده روز هنوز از روی کار آمدن دکتر مصدق
نگذشته بود که یک روز صبح زود که او به کاخ ابیض، عمارت نخست
وزیری آمد، مرا که معاون سیاسی و پارلمانی اش بودم به اطاق کار
خود طلبید. ما دو نفر بودیم، دکتر مصدق گفت من رئیس شهربانی را
احضار کرده ام، هر وقت آمد شما هم وارد اطاق شده در مذاکرات
شرکت کنید. باید متذکر بود که دکتر مصدق سه یا چهار روز بیشتر
در تمام دوران 28 ماهه نخست وزیریش به کاخ ابیض نرفت و شاید
این روزی را که به تعریف آن پرداخته ام، آخرین مرتبه ای بود که
دکتر به عمارت ابیض آمد. اگر حافظه ام اشتباه نکند مجلس
شانزدهم روز شنبه هفتم اردیبهشت به دکتر مصدق ابراز تمایل کرد،
و او پس از گذشتن قانون نه ماده ای، یعنی دهم یا یازدهم
اردیبهشت، قبول مسئولیت نمود، ولی اولین پیام رادیویی خود را،
دهم اردیبهشت به ملت ایران فرستاد و بعد از یک هفته، گمان می
کنم روز هفتدهم اردیبهشت مرا به معاونت خود به شاه معرفی نمود.
منظور این است که بین ملاقات و مذاکره رئیس دولت و رئیس
شهربانی با تشکیل دولت فاصله دو هفته ای بیشتر وجود نداشت. من
وقتی از اطاق نخست وزیر بیرون آمدم به پیشخدمت سپردم که هر وقت
رئیس شهربانی آمد و به اطاق دکتر مصدق رفت، مرا هم خبر کند.
نیم ساعت هنوز نگذشته بود که خبر آورد رئیس شهربانی به اطاق
نخست وزیر رفت. من هم دوسیه ای را برداشته با خود به اطاق دکتر
مصدق بردم. وارد اطاق که شدم دیدم نخست وزیر از پشت میز
برخاسته و روی صندلی های راحت نشسته و رئیس نظمیه هم که سرلشکر
حجازی بود، در کنار اوست. سرلشکر حجازی در کابینه علاء به
ریاست شهربانی انتخاب شده بود و بعد از تیر خوردن رزم آرا و
تعویض سرتیپ دفتری که رفقای جبهه ملی با دفتری روی موضع کاشانی
سخت مخالف بودند، تصدی نظمیه به او محول گردید. سرلشکر حجازی
از افسران مورد اعتماد شاه بود. سابقا هم مدتی فرماندار نظامی
و بعد فرمانده لشکر خوزستان بود و در سفر اروپا نیز جزء
همراهان شاه بود و در دوره قوام السلطنه نیز، دعوائی بین او و
مظفر فیروز واقع شد، که منجر به صدور اعلامیه ای از طرف قوام
گردید. به هر صورت سوابق او طولانی است. در اطاق ما سه نفر
بودیم؛ دکتر مصدق، سرلشکر حجازی و من. ابتدا مصدق شروع به صحبت
کرده گفت در شرفیابی که خدمت اعلیحضرت برای فلان موضوع رفته
بودم (به نظرم معرفی یکی از وزراء یا مامورین بود) بعد از
انجام معرفی شاه فرمودند که شنیدم «فدائیان اسلام» دنبال قتل
شما هستند. شما باید خیلی مواظبت کنید و به رئیس شهربانی هم
دستور دادم بر مواظبت خود بیفزاید. دکتر مصدق اضافه کرد که از
اعلیحضرت پرسیدم چه کسانی این جریان را عرض کرده اند، من با
فدائیان کاری نکرده ام و حسابی با هم نداریم، دولت هم که تازه
آمده است. شاه فرمودند از نظمینه و رکن دو شنیده ام و حالا هم
این اسلحه کوچک جیبی را به شما می دهم که در موقع خطر بتوانید
از خود دفاع نمائید. جزئیات دیگری را هم دکتر مصدق به رئیس
شهربانی گفت که حالا نظرم نیست ولی خلاصه اش همین بود. بعد از
سرلشکر حجازی پرسید، اطلاعتتان در این موضوع چیست؟ حجازی
داستانی مفصل از «فدائیان اسلام» گفت و شرح داد که عوامل
کارآگاهی که در میان آنها داریم چنین گزارشی داده اند ولی ما
مراقب هستیم و مامورین همه جا مواظبت دارند. این موقع دکتر
مصدق خنده بلندی کرده گفت: این مامورین محققا از رزم آرا بیشتر
از من مواظبت می کردند، به اعلیحضرت هم این مطلب را عرض کردم.
بعد گویا نخست وزیر پرسید که موضوع را چرا فورا به من گزارش
ندادید. حرف هایی رئیس شهربانی زد که جزئیاتش به خاطرم نمانده
است ولی گفت امروز قصد شرفیابی داشتم که گزارش را به عرضتان
برسانم. دستوراتی به سرلشکر حجازی در باره انتظامات شهر داد و
او، از اطاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد من هم خارج شدم و چیزی
نگذشت که پیشخدمت ها گفتند آقای نخست وزیر به مجلس رفتند. دکتر
مصدق از آن روز تا مدتها بعد به عنوان این که تامین جانی ندارد
در مجلس ماند و در یکی از اطاق های پهلوی کمیسیون بودجه منزل
کرد و کارهای اداری و امور مملکتی را هم در همانجا رسیدگی می
نمود و جلسات هیات دولت هم در اطاق کمیسیون تشکیل می شد. روز
اولی که به مجلس رفت، ضمن نطقی این جریان را به استحضار عامه
رسانید و موضوع مذاکرات خودش را با رئیس شهربانی، با تصریح به
این که با حضور من صورت گرفته است، از پشت تریبون برای اطلاع
مردم گفت. افشای این مذاکرات، که شاه عقیده داشت تا حدی جنبه
محرمانه داشته است، موجب گله مندی او را فراهم آورده بود و از
قرار معلوم، آقای علاء وزیر دربار هم که آن وقت واسطه مذاکرات
بود و می آمد و میرفت، به طور کنایه و یا صریح، گله شاه را به
نخست وزیر گفت.
پس از این که مطلب علنی شد، دکتر مصدق سرلشکر
حجازی را تغییر داد، معاونین نظمیه را به مجلس خواست و تا
تعیین رئیس جدید انجام کارها را به عهده آنها واگذاشت. ضمنا
سرلشکر زاهدی وزیر کشور هم مقداری از اوقات روزانه خود را در
شهربانی می گذرانید. بعد، بوسیله تلفن و هم کتبا برای اطمینان
خاطر شاه از او خواست که رئیس جدید نظمیه را انتخاب نماید. به
پست ریاست نظمیه، شاه خیلی اهمیت میداد و تعیین رئیس آن جا را
جزء حقوق خود می شمرد. دکتر مصدق هم ضمن نامه خود اشاره کرد که
نظری به این انتخاب، جز حفظ امنیت ندارد و هر کس را خود شاه
مورد اعتماد می داند انتخاب نماید. سرلشکر بقایی را برای تصدی
این پست شاه نامزد کرده دکتر مصدق هم پذیرفت و به سرلشکر زاهدی
که وزیر کشور بود دستور داد حکم او را صادر نمایند.
در خلال همین احوال بود که قضیه نفت به منتهی
درجه حرارت خود رسیده بود و بعید نیست که یکی از هدف های دکتر
مصدق در اقامت مجلس این بوده باشد که از فشارهای سیاسی برای
کار نفت در امان بماند. چنان که وقتی سفیر انگلیس وقت ملاقات
خواست، او را در اطاق مجلس پذیرفت و بدیهی است در میان سیل
مخبرین و توجه عمومی، صحبت های او را دکتر مصدق به استحضار
مردم برساند و در یک چنین وضعیتی سفیر انگلیس نمی توانست
درخواست نامشروعی بکند.
آقای علاء وزیر دربار، ضمن صحبت خود با نخست
وزیر، یک روز اظهار می کند که اعلیحضرت به شخص شما اطمینان
دارند، ولی بعضی از اطرافیان شما فکر جمهوری در سر دارند. دکتر
مصدق در جواب می گوید من به پدر این شاه در دوره ششم، قسم
وفاداری نخوردم ولی در مورد اعلیحضرت قسم خوردم که حافظ قانون
اساسی و سلطنت مشروطه باشم. بنابراین یک چنین اندیشه ای کاملا
نادرست است. آن اطرافیان من که خیال جمهوری دارند چه کسانی
هستند به علاوه فرضا هم کسی دارای این فکر باشد، در من چه
تاثیری می تواند بکند.
فکر جمهوری را چه کسانی به شاه تلقین کردند
آمدن دکتر مصدق به ریاست دولت، برای سیاست
انگلیس و طرفداران ایرانی آن غیر منتظره بود، و مطلعین در آن
روز شنبه، هفتم اردیبهشت 1330 می دانستند که از صبح اول وقت،
آقای سید ضیاء الدین [طباطبائی] به دربار رفته بود که پس از
استعفای علا تمایل مجلس را به نام او بگیرند و فرمان نخست
وزیریش صادر شود. وقتی که سردار فاخر حکمت رئیس مجلس خبر تمایل
مجلس را به نام مصدق برد، هنوز سیدضیاء الدین از دربار خارج
نشده بود. خبر مزبور یک حالت بهت و حیرت در سیاست خارجی و
داخلی ایران ایجاد کرد و عصر همین شنبه بود که دو نفر از
سناتورها، اول تقی زاده و بعد حکیم الملک، به دربار رفتند و
ضمن تشویق شاه به مقاومت گفتند که دکتر مصدق آمده است ایران را
جمهوری کند و مخصوصا خود شاه نیز از خاطره مخالفت های سابق
مصدق با امور خلاف قانون و نطق آبان 1304 و نطق تازه تر او در
مجلس شانزدهم در باره مجلس موسسان و تفسیر آن دو اصل، و
برگردانیدن قوه قانونگذاری به وضعیت و موقعیتی که قانون اساسی
برای آن پیش بینی کرده است، بیشتر آماده برای قبول این تلقینات
بود.
من از این جریان آمد و رفت ها اطلاع پیدا کردم
و چون از چند ماه به آخر کابینه رزم آرا، برای کوبیدن او، من
با اطلاع جبهه ملی با شاه تماس داشتم و گاه و بیگاه او را می
دیدم، به پیشخدمت مخصوص شاه تلفن کردم که می خواهم شرفیات شوم.
جواب داد همین الان بیائید. من رفتم و صحبت اول شاه این بود:
«پیشوا هم که آمد» (من دکتر مصدق را در مقالاتم با نام پیشوای
جبهه ملی خطاب می کردم) مذاکرات زیاد با او شد؛ و گله های
بسیار از دکتر مصدق کرد. بعد پرسید حالا هم عقیده اش راجع به
موسسان همان است که بود. گفتم یقین دارم با حسن تفاهم همه این
مسائل حل خواهد شد، و حالا که دو مجلس به او اظهار تمایل کرده،
اینها دشمنان اعلیحضرت هستند که می گویند فرمان ندهید و مصدق
آماده است ایران را جمهوری کند. من اطمینان می دهم مصدق مرد با
شرف و مورد اعتمادی است. در مقابل صمیمیت از خود نشان خواهد
داد. نحوه صحبت او طوری بود که خوب خاتمه پیدا کرد و بلافاصله
جریان را به دکتر مصدق خبر دادم وحتی گفتم در انتخاب وزیر جنگ
که مورد علاقه شاه است از او مشورت نمائید. اما شاه عقیده
باطنی اش را مکرر در باره مصدق سابقا به من گفته بود و حتی یک
روز در زمان رزم آرا به خنده گفت: خوب است مملکت را به دکتر
مصدق بسپاریم که در ظرف سه چهار ماه به کلی متلاشی کند. یکی از
خصائص شاه این است که بسیار ماهرانه بازی می کند. در مورد پدرش
معروف است که می گویند او می توانست چندین سال کینه و
بغض خود را در مورد کسی
مخفی بدارد. عین همین قضاوت
را در باره پسر هم میتوان کرد و مسلما این صفت را به وجه
شایسته ای از پدر میراث برده است.
از دوره چهاردهم و از پیش از آن و هم چنین از
مبارزه هایی که در انتخابات دوره پانزدهم مصدق کرد و نتیجه
نگرفت، نظر شاه با او خوب نبود و نمی توانست صمیمانه با دولت
او همکاری کند. اما از آن طرف، وقتی آمد در برابر سیل افکار
عمومی، رویه تسلیم و دموکرات منشی را در پیش گرفت، اما در هر
فرصت از ابراز نگرانی هم خودداری نمی کرد که قضیه نفت خطرناک
است. یک روز در زمان رزم آراء به خود من گفت: «مملکت را می
خواهید به کجا بکشانید. مگر می شود نفت را ملی کرد. گفتن این
حرف آسان است. انگیسی ها عشایر را تحریک خواهند کرد. یک پارچه
ایران را به آتش خواهند کشید» من در جواب گفتم: داستان خواجه
نصیر و خلیفه عباسی را حتما اعلیحضرت شنیده اند. ما هم بتدریج
«شرکت» را لای نمد می مالیم. اگر دیدیم دنیا بهم خورد و آسمان
به زمین خواهد آمد او را رها خواهیم کرد، والا، لای نمد جان
خواهد داد.
اما از همان وقت روشن بود که شاه با نهضت مردم
موافق نیست و به نظر من، سه دلیل مهم برای این عدم موافقت وجود
داشت، یکی این که معاشرین و مشاورین او اغلب از نخبه های
«آنگلوفیل» بودند و او را از کوچکی از قدرت و عظمت انگلستان
ترسانیده بودند و قدرت امپراطوری را در ایران فناناپذیر می
دانست. دوم این که تبعید و استعفای پدرش را نتیجه تحریک
انگلیسی ها می دانست و همیشه واهمه داشت که مخالفت با آن سیاست
ممکن است او را نیز به یک چنین سرنوشتی گرفتار نماید. سوم این
که نمی خواست مبارزه ملی معنی پیدا کند و مخصوصا چون همیشه
طرفدار اشخاص ضعیف و
متملق و بی شخصیت بود. از دکتر مصدق که زیر بار هر
تحمیلی نمی رفت، سخت نگران بود، از همه مهم تر، آنها که کم و
بیش روحیه شاه را مطالعه کرده اند خوب می دانند که یک نوع
تردید و جبن طبیعی همیشه بر
او غلبه دارد و چون از ابتدای جوانی در غوغای سیاست پرپیچ و خم
ایران افتاده و اکثر حکومت هایی را که روی کار آمده اند، حتی
آنهایی را که خود بوجود آورده، پس از چندی بر اثر توطئه و
تفتین اطرافیان فلج ساخته، این بازی حکومت سازی را نمی خواست
به هیچ قیمت از دست بگذارد و در این قسمت هم تردید نیست که از
ضعف جبلی او، بیشتر از هر کس ملکه
مادر و شاهدخت اشرف
استفاده می نمودند و وسوسه آنها نیز، در آنتریک بر ضد دکتر
مصدق بی نهایت موثر بود.
تحصن و اقامت دکتر مصدق در مجلس فکر «ترور» او
را تا حدی خنثی کرد و بعد از آن هم که به خانه خود منتقل
گردید، دیگر به کاخ ابیض نرفت و حتی در جلسات مجلس هم کمتر
شرکت می کرد، بنابراین، نطفه یک اقلیت پارلمانی در دربار بسته
شد.
انتخابات ولایات در دوره شانزدهم، زیر نظر
(عبدالحسین) هژیر وزیر درباری که بیشتر تحت تاثیر شاهدخت اشرف
بود، صورت گرفت و از ابتدای تشکیل مجلس «شاهدخت» نقش موثری در
کارهای پارلمان داشت. وکلای منتسب به او، بتدریج «فرونت» مخالف
دولت را بوجود آوردند و چون در مورد مخالفت با دکتر مصدق
اختلافی بین اشرف و ملکه مادر وجود نداشت، چند نفری هم که با
ملکه مادر آمد و رفت داشتند، در جبهه مخالف شرکت نمودند و
طبیعی است سرسپردگان مستقیم سفارت نیز با این عده همکاری
داشتند. چند نفر ناراضی و موقعیت طلب نیز به این صف اضافه شد،
یعنی سرتیپ زاده (سید مهدی) پیراسته و عزیز اعظم زنگنه و
منوچهر تیمورتاش نمایندگان شاهدخت اشرف با نصرتیان و جمال
امامی و ابوالفتح دولتشاهی، طرفداران ملکه مادر، به اضافه
عبدالقدیر آزاد، که گمان می کرد بعد از دکتر مصدق آنها او را
نخست وزیر خواهند کرد، با کمک «آبکار» پادو سفارت و سالار سعید
سنندجی طرفدار انگلیس و سه چهار نفری که حتم داشتند در صورت
بقای این حکومت موفقیت آنها در انتخابات آینده غیر ممکن است،
از قبیل سید شوشتری و عبدالصاحب صفایی و فولادوند موفق به
تشکیل یک اقلیت پانزده، شانزده نفری شدند که در مواقع رای
«آنگلوفیل ها» نیز از آنها تقویت می کردند و در باطن راهنمایی
و تشویقشان می کردند. این اقلیت شروع به حمله و هتاکی کرد، حتی
یوسف مشاره وزیر پست و تلگراف، در یکی از جلسات مجلس بر اثر
نزاعی که با عبدالرحمن فرامرزی
بر اثر دایر نکردن بی سیم در لارستان پیدا کرد، مورد ضرب و جرح
اقلیت قرار گرفت و او را در راهروها کتک زدند. روزنامه هایی هم
که از کمپانی (شرکت نفت انگلیس و ایران) و سفارت کمک مالی می
گرفتند، در خارج این جماعت را تقویت می نمودند.
طرفداران دولت در مجلس، جز چند نفر وکیل جبهه
ملی حرارتی از خود نشان نمی دادند بتدریج تحریکات خارج به
حملات پارلمانی و مطبوعاتی اضافه شد و در روزهایی که (اورل
هریمن) نماینده ترومن رئیس جمهور امریکا برای میانچیگری در
باره نفت به تهران آمده بود «میتینگی» که گفته می شد عناصر چپ
تشکیل داده اند در بهارستان تشکیل گردید و زد و خوردی بین
تظاهر کنندگان و قوای پلیس روی داد که بدون دستور نخست وزیر
تیراندازی و شلیک شد و چند نفر کشته و زخمی شدند. در این موقع
سرلشکر بقائی رئیس شهربانی و سرلشکر فضل الله زاهدی وزیر کشور
بود. دکتر مصدق از این حادثه سخت برآشفت و دستور تحقیق داد و
این طور نتیجه گرفته شد که دست شاهدخت اشرف در این قضایا بوده
است. اولین عکس العمل دکتر مصدق این بود که سرلشکر بقایی را از
ریاست شهربانی منفصل کرد و دستور محاکمه او را داد و چون در
تشکیل دادگان مسامحه می شد، بین نخست وزیر و وزیر کشور برودتی
حاصل شد. بعد گفتند که چون نظامی است باید اعلیحضرت دستور
تشکیل محکمه را بدهند. مدتها طی شد و دادگاه اداری او را فقط
به یک ماه توقیف محکوم ساخت.
چند روز بعد از این حادثه، یک روز دکتر مصدق
مرا خواست و گفت می خواهم نامه ای به شاه بنویسم و جریان 23
تیر را که دست شاهدخت اشرف در آن دیده شده به عرض برسانم و به
خواهم که تکلیف من یا خواهرشان، یکی را تعیین کنند و خوب است
این نامه را شما تهیه کنید. من به نخست وزیر جواب دادم که
امتناعی از انجام این دستور ندارم ولی چون من عادت به این طور
کاغذ نویسی ها و تشریفات مقام سلطنت ندارم خوب است به گویید
آقای دکتر معظمی یا یکی دیگر از رفقا آن را تهیه نمایند.
پیش آمد 23 تیر، وسیله حمله ای به مخالفین
دولت در مجلس سنا داد و حملات شدیدی روی این موضوع به دولت
کردند و نصرالملک هدایت که صندوق موسسان کذایی را از آراء پر
کرده بود، در یکی از جلسات سنا دکتر مصدق را با «لیاخوف» تشبیه
کرد و صدای جمال امامی و رفقایش نیز در بهارستان بلندتر شد.
من تا موقعی که معاون نخست وزیر شدم، با
شاهدخت اشرف رو به رو نشده بودم. یک روز دعوتی از سازمان خدمات
اجتماعی رسید که در آن جلسه شرکت نمایم. اواخر بهار بود به
سعدآباد به کاخ ایشان رفتم. دیدم آقای علا و عده ای از روزنامه
نگاران و مدیر عامل سازمان در مقابل عمارت، روی چمن ها تعدادی
صندلی گذاشته شده و در آنجا جمعند. چند دقیقه نگذشت که شاهدخت
آمد با همه دست داد و مقابل من نیز که رسید بدون این که معرفی
شوم او مرا شناخت. در آن جلسه وقتی از مشکلات کار سازمان صحبت
می شد غالبا روی سخن اشرف با من بود. جلسه وقتی تمام شد مرا
برای دو روز بعد دعوت کرد که عصر، چای بروم در کاخ ایشان.
جریان را به نخست وزیر گفتم، گفت مانعی ندارد، من آن روز به
ملاقات شاهدخت رفتم و جلسه مذاکراتمان سه ساعت طول کشید. از
گذشته شکایت داشت که ما با عبدالحسین هژیر و رزم آراء مخالفت
کرده ایم و معتقد بود که این مخالفت ها آنها را به کشتن داده
است. بعد مدتی از کاشانی و دکتر مصدق صحبت کرد و درد دل فراوان
داشت. به گمانم یک جلسه دیگر هم چندی بعد در همین موارد ملاقات
بین ما شد و اتفاقا آن جلسه من یک ساعت دیرتر از وقت مقرر
رفتم. چون در جلسه دولت گرفتار شدم. این سابقه آشنایی ما بود.
چند روز که از قضیه 23 تیر گذشته بود، یک روز ایزدی رئیس دفتر
اشرف تلفن کرد که شاهدخت می خواهند امروز شما را ملاقات کنند.
فردای آن روز صبح قرار ملاقات گذاشتم. من وقتی وارد شدم شاهدخت
از اطاق روبه رو با سگش آمد، بدون مقدمه گفت دکتر مصدق درخواست
تنبیه مرا کرده است، این دیگر چه نغمه ای است؟ من اظهار بی
اطلاعی کردم. گفت چطور شما نمی دانید؟ کاغذ را پریروز به
برادرم نوشته است. گفتم این طور مطالب را ایشان به کسی نمی
گویند. در باره حوادث 23 تیر و موضوع نفت و اقلیت مجلس خیلی
صحبت شد. گفتم شما چرا اقلیت مخالف دولت را به خانه خودتان راه
می دهید. گفت مثلا کی؟ گفتم چند شب پیش که از کلاردشت برگشته
بودید منوچهر تیمورتاش پیش شما نبود؟ گفت چرا، مگر شما مفتش
دارید که مراقب خانه من است؟ جواب دادم مفتش نداریم ولی این
طور شنیده ام. گفت او آمد و رفتنش تازگی ندارد از بچگی با من
آشناست. بالاخره صحبت به این جا رسید که مبلغی ارز دولت برای
مسافرت او بدهد. گفتم به گویید از دربار بنویسند ولی از مشکلات
ارزی دولت بی خبر نیستید. بعد از خداحافظی وعده دادم که موضوع
ارز را به نخست وزیر بگویم و جواب بگیرم. به فاصله دو سه ساعت
نامه ای از دربار به امضای دکتر مومن رسید که چون والاحضرت می
خواهند به مسافرت بروند، یادم نیست چند هزار دلار و چندین هزار
فرانک سویس در اختیارشان گذاشته شود. موضوع را به دکتر مصدق
گفتم. او جواب منفی داد و از نخست وزیری هم جواب منفی به دربار
نوشته شد. ولی نامه ای فردای آن روز به خط شاهدخت اشرف به
وسیله دکتر جواد آشتیانی مدیر عامل سازمان خدمات اجتماعی به
طور خصوصی به من رسید که مجددا موضوع ارز را خواسته بود اقدام
کنم. جریان مضیقه ارزی دولت را مجددا به فرستاده مزبور یادآور
شدم و چند روز بعد شاهدخت به عنوان سفر موقتی ایران را ترک گفت
و گمان می رفت موضوع اقلیت مجلس، لااقل برای مدتی کوتاه از
حرارت بیفتد. یکی دو هفته هم نتیجه همین طور بود ولی سازمان
اقلیت به دست ملکه مادر افتاد و علنا پول هایی به وسیله
نصرتیان در اختیار آن افراد و جرایدشان قرار می گرفت.
یک صحنه دیگری که برای از بین بردن مصدق تهیه
شده بود این بود که دولت برای گزارش و گرفتن رای اعتماد به
مجلس بیاید دکتر مصدق و وزرایش به پارلمان آمدند. آن روز قیافه
بهارستان طور دیگر بود. اشخاص مسئوولی در محوطه بهارستان آمد و
رفت داشتند و یکی دو نفر خبر آوردند که در میان تماشاچیان
افراد مسلح نیز وجود دارد.
در اواخر دوره شانزدهم قرار بود رادیو را به
مجلس وصل کنند و مرتبا مذاکرات به وسیله رادیو پخش می شد. پیش
از این که زنگ جلسه علنی زده شود، به رئیس مجلس تذکر داده شد
که وضع تماشاچیان خوب نیست. رئیس بازرسی و من رفتیم و از پشت
شیشه ها قدری نگاه کردیم و رئیس اطمینان داد که خبر مهمی نیست.
زنگ جلسه را زدند، وکلا بتدریج در جلسه حاضر شدند، قرار بود
وزرا هم بروند دکتر مصدق گفت ما بعد از نطق قبل از دستور می
رویم. همین که جمال امامی (خوئی) وارد جلسه شد تماشاچیان
پرداخت شده فریاد «زنده باد» بلند کردند، در صورتی که قرار بود
وقتی مصدق به جلسه می آید، فریاد «مرده باد» بلند کنند. بعد از
زنده باد هم «مرده باد مصدق» از عرق خورهای مست برخاست. بین
آنها و تماشاچی های دیگر نزاع در گرفت.
کریم پور شیرازی را که به
حمایت مصدق صدا بلند کرده بود، از بالا به پائین انداختند،
تماشاچی ها به تالار جلسه ریختند و کار زد و خورد حتی به
راهروهای مجلس کشیده شد. جلسه ختم و نظامی ها تماشاچیان را
بیرون کردند. من خودم را پشت میکروفون رادیو رسانیدم و جریان
را بطور اختصار به مردم گفتم. چیزی نگذشت که چند هزار نفر در
میدان بهارستان جمع شدند، به طوری که تماشاچیان ساختگی محصور
گردیدند و بعد آنها را نظامیان از راه دیگر بیرون بردند. چند
دقیقه بعد، جلسه بدون حضور تماشاچی تشکیل و در آن جلسه بود که
جمال امامی به دکتر مصدق گفت
«برو گمشو» و قبل از صحبت دکتر مصدق پشت تریبون آمده حملات و
هتاکی فراوانی به رئیس دولت کرد و ضمن این بود که اظهار داشت
مجلس مقاومت کند. من خودم او را از صندلی نخست وزیری پایین می
کشم.
جمعیت بی شماری از مردم پایتخت بیرون محوطه
مجلس فریادهای نفرت بار برای اقلیت می فرستادند و موقعی که
اعضای دولت بیرون می آمدند، ابراز احساسات موافق می کردند و
چند نفر را روی دست بلند نمودند و خواستار بودند که برای آنها
صحبت نمایند.
موقعی که شکایت انگلیس به شورای امنیت داده
شد، دکتر مصدق تصمیم گرفت با هیاتی شخصا برای دفاع از منافع
ایران به نیویورک برود. جریان را به مجلس هم گفت و اقلیت از
ترس افکار عمومی جرات ابراز مخالفت نداشت. ولی روزنامه های
آنها می نوشتند که دکتر مصدق مخصوصا می رود که ایران را شکست
بدهد و انگلیس ها را پیروز گرداند. هیات ما به شورای امنیت رفت
و علی رغم همه تشبثات پیروز شد. تلگراف تبریکی از شاه رسید و
من جواب مودبانه ای تهیه کردم و دکتر مصدق امضاء کرد و مخابره
شد. این همان تلگرافی بود که به عنوان سند حمایت و پشتیبانی
اعلیحضرت از نهضت ملی ایران بعد از وقایع نهم اسفند ضمن مصاحبه
علاء به نمایندگان مطبوعات داده شد.
بعد از ختم کار شورای امنیت چون "ژرژ مک گی"
معاون وزارت خارجه امریکا به نیویورک آمد و از دکتر مصدق
ملاقات نمود و برای حل کار نفت رسما از طرف رئیس جمهوری دعوت
کرد که نخست وزیر به واشنگتن برود، هیات ما، مسافرتی به پایتخت
آمریکا کرد. مذاکرات طولانی شد. انگلیسی ها که همیشه به وضع
داخلی ایران و مخالفت آیادی خود در خنثی کردن نهضت ملی امیدوار
بودند، مرتبا مماطله می کردند تا موضوع انتخابات و پیروزی
چرچیل پیش آمد و مذاکرات به نتیجه نرسید. این عدم موفقیت فرصتی
برای تحریک در مجلس و خارج داده بود و در دانشگاه تظاهراتی روی
داد که نظامی ها شلیک کردند و در سایر قسمت ها نیز تحریکات
توسعه پیدا کرد. تلگرافی هم از شاه رسید که مصدق زودتر حرکت
کند. همین اوقات بود که سرلشکر مزینی رئیس شهربانی وقت، ضمن
مصاحبه ای گفت که در یک شبکه توده، به نام
دویست هزار نفر برخورده و
بدون اطلاع دکتر مصدق فشار و
تضییقات به عناصر چپ را شدت دادند و محیط را آن قدر که ممکن
بود آشفته ساختند. به طوری که نایب نخست وزیر به واشنگتن
تلگراف کرد که دولت صلاح می داند هیات اعزامی بدون استقبال
مردم و محرمانه وارد تهران شود چون بیم اغتشاش می رود. معلوم
بود که نظامی ها کابینه را در وحشت انداخته اند. دکتر مصدق
جواب داد مردم را در کارشان آزاد بگذارید، خود دانند. روی هم
رفته محیط را مانند موقع برگشتن مصدق از لاهه، که قضایای 30
تیر اتفاق افتاد، درست کرده بودند.
مسافرت دکتر مصدق به مصر و آن استقبال بی
نظیر، نقشه مخالفین را خنثی ساخت. نخست وزیر پس از ورود، در یک
جلسه چهار ساعتی با شاه مذاکره کرد. اساس آن مذاکرات بعد از
گزارش جریان مسافرت، موضوع انتخابات بود که دکتر مصدق در جواب
شاه که گفته بود اگر توده ای ها
به مجلس آمدند چه خواهید کرد، گفته بود مردم را وقتی آزاد در
کارشان گذاشتید مصلحت خود را تشخیص می دهند و کاری برخلاف
مصلحت نخواند کرد. ظاهر امر این بود که در آن ملاقات توافق
نظری بوجود آمده است، اما در عمل معلوم شد وسوسه نمی گذارد
کاری از پیش برود.
چنان که اشاره شد، شاه به هیچ قیمت نمی خواست
از نفوذ خود در وزارت جنگ بکاهد و دو وزیر جنگی که در کابینه
مصدق شرکت داشتند، سپهبد نقدی و سپهبد یزدان پناه، هر دو را به
این جهت دکتر مصدق به کار دعوت کرد که طرف تمایل و موافقت شاه
بودند و جریان کار وزارت جنگ از هر جهت با قبل از مصدق فرق
نداشت. یکی از مذاکرات چهار ساعتی مصدق با شاه،
عدم مداخله نظامیان در کار
انتخابات بود که شاه قول و وعده صریح داد و گویا بخشنامه ای هم
وزارت جنگ به فرماندهان لشکر ها کرد اما همین که انتخابات شروع
شد نحوه مداخلات آنها دو صورت داشت؛ یا هرج و مرج و ناامنی را
تقویت می کردند که زد و خورد شده و دولت را در اشکال بگذارند،
مثل جریان زابل و بروجرد و غیره، یا مستقیما کسانی را که کوچک
ترین زمینه محلی نداشتند از صندوق ها بیرون می کشیدند، مانند
جریان انتخابات مشکین شهر و رضائیه و خرم آباد.
چند روز بعد از مذاکرات چهار ساعتی، مجددا
آقای علاء دکتر مصدق را ملاقات کرده بود و نگرانی شاه را از
انتخاب عناصر افراطی تذکر داده بود. نخست وزیر در جواب اظهار
داشته بود، من گمان می کردم آن صحبت هایی که در جلسه ما صورت
گرفت، برای اطمینان اعلیحضرت کافی است و تجدید مطلع نخواهد شد.
شاه به وضعیت و طرز تفکر دکتر مصدق آشنا بود و
می دانست که او از راه مصلحت و تعقیب یک سیاست صد در صد ملی
ایرانی منحرف نخواهد شد. اما در ضمن نمی توانست در جریان
کارها، مداخله مستقیم نداشته باشد. در انتخابات بعد از شهریور،
که اغلب فرماندهان لشکر در ولایات اعمال نفوذ می کردند، جز به
دستور او نبود و انتخابات دوره شانزدهم ولایات با لیست قبلی که
مورد موافقت مقامات ذی نفوذ سیاسی قرار گرفت، شروع و خاتمه
یافت. مخالفین فکر می کردند از گرفتاری دولت در ولایت و سرگرمی
انتخابات، از مبارزه ای که با انگلیسی ها در پیش دارد و از
خرابی مالیه و اقتصادی مملکت، می توانند بلوا و شورشی در
شهرستان ها برپا نمایند. نقشه برهم زدن تهران را هم همیشه
آماده داشتند، به هدفشان برسند. موضوع انتخابات تهران که پیش
آمد، در داخل جبهه ملی نیز گفتگوهایی ایجاد کرد.
در بار، از روز اول تشکیل جبهه ملی، به ما با
نظر نفرت و دشمنی نگاه می کرد و چون هسته ای از مخالفین بنام
خود را در زیر عنوان جبهه ملی می دید، هرگز راضی نمی شد توسعه
و بسط قدرت جبهه را تحمل کند. در مواقعی که جبهه ملی نقش اقلیت
را بازی می کرد، باید انصاف داد که همه افراد با صمیمیت و
صداقت همکاری می کردند و در راه جهاد و مبارزه ای که در پیش
داشتند، ذره ای غفلت در کار نبود. البته در آن موقع مشاجرات
لفظی و گاهی هم گفتگوهای تند، بین بعضی رفقا مبادله می شد.
جبهه ملی یک حزب هم رنگ نبود که توافق در همه مسائل سیاسی بین
اعضای آن وجود داشته باشد و روز اول ایجاد نیز برای این کار به
وجود نیامد. هدف اصلی ما بعد از تحصن بی نتیجه چهار روزه دربار
از تشکیل جبهه این بود که مبارزه رها نشود و یک هسته مرکزی
ملی، نهضت مقاومت را رهبری کند.
توفیق هفت هشت نفری از رفقای ما در انتخابات
دوره شانزدهم و عدم کامیابی دو سه نفر موقعیت طلب سبب شد که از
همان اوقات دو سه نفر را محرمانه، با رای مخفی کنار بگذاریم،
که یکی از آنها عمیدی نوری بود. روزی که از انتخاب شدن مایوس
شد، بنای فحاشی به جبهه ملی را گذاشت و او که اولین مقاله را
بعد از شهریور بر ضد دربار نوشت، بتدریج در صف شاه پرستان قرار
گرفت. پس از این تصفیه جزئی، در مبارزات نفت و مخالفت با رزم
آراء تقریبا اتفاق نظر بود با این تفاوت که بعضی با شدت بیشتر
مجاهده می کردند، بعضی هم به قدر توانایی خود، مثلا آقای حائری
زاده در موقع معرفی کابینه رزم آراء کسالت داشتند و بعدها هم
مخالفت موثری با او نکردند و یکی دو ملاقات هم، قبل از
زمامداری و در زمان نخست وزیرش، با او داشتند که «جبهه ملی» از
آن بی خبر نماند. ما با این که همان وقت مطلب را احساس کردیم،
ولی موقع به قدری حساس بود که هر گونه ایجاد شکاف به نفع دشمن
تمام می شد.
نخست وزیری دکتر مصدق، مقدمه اختلاف در جبهه
ملی شد، زیرا عناصری که سال ها مشق اقلیت کرده اند، خیلی در
حفظ وجاهت کوشا هستند، حالا نمی توانند کار اکثریت بکنند و
حکومت را اداره نمایند. اختلاف سلیقه هایی در طرز تشکیل دولت
پیدا شد و با این که دکتر مصدق یک جلسه محرمانه مرکب از مکی،
حائری زاده، دکتر شایگان، دکتر فاطمی، دکتر بقایی و یکی دو نفر
دیگر برای انتخاب اعضای دولت تشکیل داد و حتی نام هر نامزد
وزارت که پیش می آمد، رای می گرفت. پس از تشکیل دولت زمزمه
هایی از بین رفقا بلند شد و تا آن جا رسید که عبدالقدیر آزاد
از جبهه کناره گرفت و بعد در صف مخالفین و اقلیت جمال امامی
واقع شد، زمزمه حائری زاده از همان وقت شروع شد. مکی چون در
هیات مختلط به آمریکا برده نشد از مصدق رنجید. بتدریج مخالفین
«بو» می بردند که «جبهه» ضعیف شده و شکاف در آن عمیق تر گردیده
است. انتخابات مجلس هفدهم و رقابت برای ارائه لیست های
انتخاباتی هم مزید بر این اختلافات شد.
آیت اله کاشانی هم که در ابتدای نهضت ملی
خدمات پر ارزش به پیشرفت نهضت کرد، اواخر بیش از حد، غرور و
نخوت پیدا کرده بود، به طوری که مکرر می گفت که اگر من بخواهم
136 وکیل ایران را انتخاب کنم، همه مردم به آنها که من بگویم
رای خواهند داد.
روزنامه های مخالف می نوشتند که اختلافات
جبهه، به مرحله متلاشی شدن رسیده است. وضع صورت زننده ای به
خود گرفته بود، دیگر در جلسات جبهه، آن روح صمیمیت و رفاقت
وجود نداشت. زعمای قوم، یا به هم فحش می دادند، یا مصدق را به
باد انتقاد می گرفتند. یک شب در منزل حائری زاده که جبهه تشکیل
شده بود، آقای کاشانی هم حضور داشت. وضع به اندازه ای مرا
متاثر کرد که مدتی به گریه مشغول شدم و با حالت عصبانیت به
منزل دکتر مصدق رفتم. از معاونت او، از کاندیدا شدن انتخابات و
از عضویت جبهه استعفا داده بیرون آمدم. فردای آن روز مصدق مرا
خواست، وقتی جریان جلسه را برای او گفتم، مدتی زار زار گریست و
گفت:
«ما با این عوامل می خواهیم با امپراطوری
انگلیس جنگ کنیم.»
این اختلافات اقلیت مذکور را تشجیع کرد که
دولت را استیضاح نماید و یک استیضاح دسته جمعی به رئیس مجلس
دادند.
سردار فاخر حکمت (رئیس مجلس) بتدریج تا آن جا
جلو رفت که علنا در جلسات مخالفین، که غالبا در منزل ابوالفتح
دولتشاهی وکیل کرمانشاه منعقد می شد، شرکت می کرد و گاهی نیز
از پشت میز ریاست، نه تنها مخالفین را تقویت می نمود، بلکه حرف
های زننده نسبت به مردمی که با طومارهای خود حکومت را تائید می
کردند، میزد.
جز چند نفر که در کارهای حزبی ورزیده شده
بودند و می دانستند این اختلاف ها چه خطرهایی را ممکن است به
بار آورد، بقیه غرق در خود پرستی و خراب کاری شده، نمی دانستند
که بر شاخ درخت نشسته، تنه ار قطع می کردند.
روزنامه های «نفتی» از متلاشی شدن جبهه خبر می
دهند. به بازاری ها گفته اند که دکتر فاطمی برادر همان مصباح
فاطمی است که از طرف انگلیسی ها هفت سال حاکم خوزستان بود. به
علاوه در «دین» او تردید است.
پس از کودتای خائنانه عمال انگلستان (28
مرداد) که مستقیما ضربه ناجوانمردانه خود را بر پیکر نهضت ملی
ایران وارد ساخت و یورش ارتش شاهنشاهی، بر هواداران نهضت، من
که سه شب پیش از آن مزه باطوم و سر نیزه های گارد سلطنتی را به
خوبی لمس کرده بودم برای گریز از چنگال افعیان درنده به وضعی
بسیار خوفناک و به همت عده ای از یاران فداکار به حمد حق
توانستم جان سالمی بدر برم.
حوادث سال های اخیر و توطئه های ضد نهضت، روی
کار آمدن قوام، توطئه قتل پیشوا 9 اسفند و کودتاهای خائنانه 25
و 28 مرداد کاملا صدق ای مدعای من است که نهضت ملت ایران با
وجود دربار پهلوی و مار خوش خط و خالی که در راس آن قرار دارد
هیچگاه به ثمر نخواهد رسید و وظیفه فرد فرد هواداران نهضت است
که با تمام قوا با این کانون فساد
که آخرین اتوی امپریالیسم انگلستان است جدا مبارزه کنند.
- دکتر حسین فاطمی 30 دی 1332
نامه های زندان به آیت الله زنجانی
در زندان لشگر 2 زرهی آیت الله حاج سید رضا
زنجانی موسس و از رهبران نهضت مقاومت ملی را به علت صدور
بیانیه بمناسبت سالگرد قیام ملی 30 تیر و اعلام تعطیل عمومی
مدتی در سال 1333 بازداشت کردند. سلول دکتر حسین فاطمی و آیت
الله زنجانی، کنار هم قرار داشت. فرماندار نظامی – سپهبد تیمور
بختیار- دستور بازداشت آیت الله زنجانی را به دلیل صدور همین
بیانیه یک نفره صادر کرد.
فاطمی در آخرین روزهای دوره زندان، چندین
نامه، که بیشتر آنها روی کاغذ جلد سیگار نوشته شده- تا شامگاه
پیش از اجرای حکم اعدام- برای آیت الله زنجانی فرستاده است .
آیت الله زنجانی می نویسد:
در یکی از نامه ها نوشته بود: به وسیله ای از
آقای دکتر مصدق سوال شود که وظیفه ما در این محاکمه چیست؟ آیا
اینها را به افتضاح بکشانیم یا معتدل عمل کنم. من که هرگز حاضر
نیستم به اعتدال رفتار کنم زیرا حساب می کنم اگر چنان چه جان
خود را در این راه از دست بدهم در مصرف عقیده خود صرف کرده ام.
این موضوع را در نامه دیگری هم بعد از
محکومیت به اعدام به من
نوشتند: الساعه یک ساعت از حکم فرمایشی اعدام می گذرد ولی به
جد اطهرتان اگر کوچکترین اثری در روحیه من بخشیده باشد. خدا آن
مرد را رحمت کند. مرد شریفی بود.
آزموده در یک دو جلسه 4 ساعتی کار بازجویی و
آخرین دفاع را تمام کرد. گمان می کنم به او فشار آورده اند که
زودتر کار را تمام کند.
زندان این جا پر از سرهنگ و سرگرد و سروان –
سازمان نظامی حزب توده- است و بساط شلاق و دستبند به راهست.
وضع مزاجی مخلص به قدری خراب است که مرا حتی
از خوردن یک قطره آب ممنوع کرده اند. به کلی از نوشتن بقیه
یادداشت های دفاعی محروم مانده ام و بهتر است بنده را با همین
وضع به محکمه ببرند.
جریان از این
قرار است که حضرات آخرین زهر خود را پاشیدند. ولی به جد
بزرگوار هر دومان در این موقعی که یک ساعت از صدور رای دستوری
می گذرد یک ذره ناراحت نیستم. زیرا اگر آن افتخار را پیدا کنم
که در راه وطنم این نیمه جان را بگذارم درست در راه و مصرف
حقیقی خودش صرف شده است. حالا منتظریم، ببینیم بازی تجدید نظر
به کجا می کشد. قطعا یک چنین رایی در آن جا هم صادر خواهند کرد
و بیشتر از سابق خودشان را مفتضح و رسوا خواهند کرد.
دادگاه تجدید نظر نظامی هزار مرتبه از دادگاه
اولی بدتر است.
بنده از مدتی به این طرف احساس می کردم که
ممکن است روز آخر در بن بست ما را قرار دهند و بالاخره هم
معلوم شد حدس به خطا نبوده است. به هر حال در برابر وضعیت
موجود اگر بتوان اقدامی کرد که یک نیمه شب حکم را اجرا نکنند
باز جای امیدی باقی است. لابد اظهارات دیروز آزموده به عرضتان
رسید و این که تصریح کرده است که حکم دادگاه تجدید نظر به موقع
اجرا گذاشته خواهد شد. الان یک حکم قطعی در دست اینهاست و هر
دقیقه شب و نیمه شب می توانند به موقع اجرا به گذارند.
از جریان بنده که گمان می کنم کم و بیش با
اطلاع هستید. این پرده رسوایی آخر برای تکمیل صحنه چاقو زدن
جلو نظمیه لازم بود و به نظرم خواست خدا این است که روز به روز
رسواترشان کند. به هر حال وضعیت با هر جان کندنی هست (البته از
نظر مزاج) می گذرانم ولی به جد بزرگوارمان قسم که اگر خیال
کنید به قدر سر سوزن این لوطی بازی ها در اراده و روحیه
مخلصتان تاثیر داشته باشد. اگر حمل بر خودستایی نشود عرض می
کنم (شیر را هر چند در زنجیر نگهدارید ممکن نیست گربه شود) از
این حیث خیالتان راحت باشد هر حکمی می خواهند بدهند. آن هم بی
اثر است. تا زورشان برسد همین آش است و همین کاسه. روزی هم که
زورشان شکست یک ثانیه هم نمی توانند ما را در بند نگهدارند.
ولو این که صد سال حبس حکم صادر کرده باشند. تمنی دارم همین
معنی را به کسان من که حضورتان شرفیاب می شوند ابلاغ فرمایید
که بیهوده ناراحت نباشند.
شامگاه قبل از اجرای حکم اعدام
در طول این 15
ماهی که هر روز آن به اندازه قرنی بر می گذشته است بارها تصمیم
گرفته و حتی نامه ای هم تهیه کرده و خواسته ام به حضورت تقدیم
کنم اما هر دفعه پایم در مرحله اجرای تصمیم سست شده و پیش خود
اندیشیده ام که جز ایجاد تاثر بیشتر در روح حساس و قلب مهربان
شما چه فایده ای برای عمل متصور خواهد بود اگر منظور هم این
باشد که شما را بیاری طلبم و نجات خود را از این وضعی که نه من
قدرت وصف آن را دارم و نه شما طاقت شنیدن و خواندن این سرگذشت
رقت انگیز را بخواهم، بدون تردید پیش از آن که من یک چنین
تمنائی بکنم شما تمام آن چه را در قوه و اختیار دارید برای
رهایی ارادتمند مریض و محبوس و محکوم، خود به کار برده و می
برید و در حقیقت حیفم آمد که آن همه بزرگواری و سعی و مجاهدت
بی ریا شما را یا به خواهش و استدعایی آلوده کنم یا از ارزش آن
لطف و جوانمردی یا به کار بردن چند عبارت خشک و مبتذل که عنوان
تشکر را خواهد داشت به کاهم زیرا شما برای جلب تشکر و امتنان
من اقدام و تلاش نمی کنید. شما مقداری از این رنج ها را کشیده
اید معنی محبوس و مریض را می دانید و به تمام مفاهیم این کلمات
آشنایی دارید. شما خوب طعم تلخ زندان را چشیده اید و آشنا
هستید که ماه ها در را به روی یک موجود محروم و مریض ببندند و
از کسان و دوستان بی خبر باشد و با دنیای زنده ها کمترین
ارتباط و آشنایی نداشته باشد، چه معنی می دهد. شما که به
روحیات ارادتمند خودتان کاملا آشنا هستید، می دانید اگر من
بگویم دیگر از این زندگی سراسر رنج، از این حیات قرین نکبت و
ادیار، از این عمری که هر دقیقه اش با درد و مرض و نگرانی و
اضطراب همراست. میرم و فقط به خاطر اشک چشم زن و خواهرم ادامه
این عذاب جانفرسا را تا به امروز هم تحمل کرده ام، اغراق نگفته
ام. پانزده ماه عمری را که من پشت سر گذاشته ام بعد از درد و
رنجی که از آن کشیده ام جز جان سختی عجیب و مقاومت در برابر
مرگ هیچ چیز دیگر نبوده است و اکنون که شبح مرگ بالای سرم آمده
و شمشیر (داموکلس) موازی گردنم قرار گرفته، خودم حیرت زده هستم
که چرا آخرین نفس ها این قدر طولانی شد و کیست که از این نوع
شکنجه یک موجود ناتوان و ناخوش و محتضر لذت می برد.
هیچ کس به قدر شما نمی داند از آن سیاست و از
آن وزارت، من چه اندازه توشه گرفته ام و چطور جنون ایده آلهای
دور و دراز کار مرا تا به این مرحله کشانیده است.
شب 19 آبان.
ساعت چهار و هفت دقیقه بامداد صبح روز
چهارشنبه نوزدهم آبان ماه 1332، تیمور بختیار فرماندار نظامی و
سرتیپ آزموده دادستان ارتش و عده دیگر به زندان رفتند و حکم
اعدام حسین فاطمی را در لشکر 2 زرهی به وی ابلاغ کردند.
آزموده گفت اگر وصیتی دارید به فرمایید شما که
مکرر می گفتید «من از مرگ ابائی ندارم و مرگ حق است». دکتر
فاطمی نگذاشت حرفش تمام شود و پاسخ داد: «آری آقای آزموده مرگ
حق است و من از مرگ ابائی ندارم، آن هم چنین مرگ پر افتخاری،
من می میرم که نسل جوان ایران از مرگ من عبرتی گرفته و با خود
خود از وطنتش دفاع کرده و نگذارد جاسوسان اجنبی بر این کشور
حکومت نمایند» من درهای سفارت انگلیس را بستم غافل از آن که تا
دربار هست انگلستان سفارت لازم ندارد». هنگامی که او را برای
اعدام می بردند آزموده از وی خواست اگر خواسته ای دارد به
گوید، دکتر فاطمی گفت خواسته های من، دیدن خانواده، ملاقات با
دکتر مصدق و صحبتی با افسران می باشد. آزموده می گوید: «هنوز
هم دست از این مرد بر نمی داری؟»
قبل از اجرای حکم دکتر فاطمی به آزموده می
گوید:
«آقای آزموده! مرگ بر دو قسم است، مرگی در
رختخواب ناز... مرگی در راه شرف و افتخار، و من خدای را شکر می
کنم که در راه مبارزه با فساد شهید می شوم، خدای را شکر می کنم
که با شهادتم در این راه دین خود را به ملت ستمدیده و استعمار
زده ایران ادا کرده ام و امیدوارم سربازان مجاهد نهضت هم چنان
مبارزه را ادامه دهند».
مقامات نظامی در مورد روحیه وی به خبرنگاران
گفتند:
«... در آن موقع روحیه اش به قدری قوی بود که
اگر کسی وارد اطاق می شد و از جریان اوضاع اطلاع نداشت، هرگز
باور نمی کرد این شخص کسی است که چند دقیقه دیگر باید تیرباران
شود و وصیتنامه اش را هم نوشته است.
وقتی او را سوار آمبولانس کردند، سیگار خواست
و آن را با وضعی خاص گوشه لب نهاد و ثابت کرد که از مرگ واقعا
نمی هراسد و ابائی ندارد... هنگام اجرای حکم، در حالی که هوا
به شدت سرد بود روی همان پیراهنی که برتن داشت یک پیژامه پشمی
پوشیده و با همان پیراهن و پیژامه و کفش سرپایی که پارچه روی
آن مخمل قهوه ای بود آماده ایستاد...»
... هشت گلوله تیر از دهانه لوله تفنگ های
چهار مامور، دو نفر ایستاده، دو نفر نشسته شلیک شد دو تیر درست
به روی هم به قلب» و شش تیر دیگر به سینه. |