یک سوی دیگر محفل ما به این مرد کارآزموده و دنیا دیده می
رسید. که در سیاست تجربه اندوخته و سپس خود را از میدان زد و
خورد کنار کشیده بود... مجتبی مینوی هم در زندگی خود چنین
تجربه ای را به یاد داشت و از آن کنار گرفته بود. در بچگی با
پدرش در گیلان به سر می برد و با چپ ها همکاری کرده بود. یک
بار آنطور که خودش برای من در کتابخانه اش نقل کرد، به عنوان
نماینده جوانان تا بادکوبه هم سفر کرده بود، پس از آن سرخورده
بوده است. همانجا روزنامه حقیقت را که به نظرم پیشه وری اداره
می کرد به من نشان داد. در زمینه تحقیق ادبی این دو تن، مینوی
و دهخدا همکاری می کردند. مینوی گاهی خدمت دهخدا می رفت و آنچه
ما نوشته و انتشار داده بودیم به استاد دهخدا نشان می داد.
زیرا او همیشه حتی در دوران پیری به ادبیات رومانیک اروپا
علاقه داشت، آثار نویسندگان قرن بیستم را می خواند و از آنها
لذت می برد. پیرمرد تازه قصه «شاهزاده خوشبخت» اثر اسکاروایلد
Oscar Wilde از The Happy Prince))
را خوانده و بسیار از آن خوشش آمده بود.
استاد گاهی به سراغ ما هم می آمد. در تابستان ما در کافه ای در
یکی از کوچه های لاله زار واقع در باغی جمع می شدیم. چندین بار
آنجا به دیدن ما آمد. باید در سال 1311 یا 1310 بوده باشد. در
این باغ خیابانی بود نیمه تاریک که به حوض آبی منتهی می شد و
دور آن گلدان های شمعدانی چیده بودند. برای همراهی با ما
جوانان گاهی لبی هم تر می کرد. یک شب وقتی همه حرف های ما را
شنید که ناراضی هستیم و از اوضاع انتقاد می کنیم و بد می
گوئیم، نگاهی به حوض آب که بر فراز آن یک چراغ برق آویزان بود
و نور می افشاند انداخت. ما در فاصله ده متری از این منظره
نشسته بودیم و نق می زدیم و خیال می کردیم می توانیم گیتی را
هموار کنیم، توی حرف ما دوید و گفت: چه تان است، بچه ها؟ چرا
آنقدر غم می خورید؟ نگاهی از همین دور به این گلها بیندازید که
در پرتو چراغ چقدر زیبائی و طراوت و صفا پخش می کند. چرا آنقدر
نزدیک می روید. هر یک از این پشه ها هزارها میکروب مالاریا و
حصبه و مطبقه در نیش دارند. بگذارید آنها کار خود را بکنند.
شما زیبائی و صفا را تماشا و کیف کنید. کنار بنشینید و تماشا
کنید.
در آن زمان سید محمد صادق طباطبائی، بابا بزرگ فرزند من، رئیس
مجلس شورای ملی بود و من در خانه او آمد و شد داشتم. حتی یک
زمستان در اطاق کوچک من در دزاشیب، چون آفتاب گیر بود، آمد و
ماند. ابتدا در باغچه دامادش فدائی علوی- عموی من- زندگی می
کرد. مثلا آمده بود که کمی استراحت کند و از گرفتاری های
روزانه که یک رئیس مجلس همواره با آن دست به گریبان بود، در
امان باشد. اطاق سرد بود و ناراحت، از او دعوت کردم که به خانه
من در کنار باغ فدائی بیاید و به او اطمینان دادم که اصلا
مزاحم او نخواهم شد. قریب یک ماه هم خانه من بود. ما هر شب می
توانستیم چند ساعتی با هم گپ بزنیم. با دهخدا دوست بود و من می
دانستم که می خواهد قانون بگذارند که لغت نامه دهخدا به خرج
دولت به چاپ برسد و منتشر گردد، به او گفتم که زحمت کشیده است
و این اثر می تواند نام او را جاودانی کند. یا چیزی شبیه آن.
این لغت جاودانه باید در جمله من آمده باشد. وقتی پیش دهخدا
بودم، پرسید: چی رفتی به آقای طباطبائی گفتی؟ جواب دادم: عرضی
نکرده بودم، گفت: چرا، گفتی، جاودانه می شود. با لبخندی که
همیشه همراه این گونه مطالب داشت، فروتنی جزو طبیعت او بود. به
کلی فراموش کرده بودم که چنین چیزی گفته باشم.
گاهی شب های جمعه ما به خانه اش می رفتیم. اغلب دو زانو نشسته
بود و ما را دست می انداخت. دیگر چه رنگی زده اید؟ می خندید و
تو کوک ما می رفت. با ما جدی هم می توانست گفتگو کند. در آن
زمان مشغول جمع آوری «امثال و حکم» بود و هر وقت مثلی از یکی
از ما می شنید، آن را یادداشت می کرد و نظیر آن را به شعر یا
به عربی و فرانسه بازگو می کرد. مقاله ای در باره «گوته و
ایران» در مجله «شرق» نوشته بودم. گفت: در «فاوست» گوته وقتی
گرتشن در زندان است، تصنیفی می خواند که نظیر آن را ما در زبان
فارسی هم داریم. دهخدا نقل کرد که روزی در خانه اش پیرزنی نغمه
ای می نواخت که به نظرش جای دیگری هم همان را شنیده بود و
بعدها یادش آمد که آن را در تراژدی گوته خوانده است. فارسی آن
را یادداشت کردم: منم منم بلبل سرگشته / از کوه برگشته/ مادرم
مرا کشته، پدر قرمساق مرا خورده، خواهرم استخوان های مرا زیر
درخت گل برده، من هم شدم یک بلبل، پرپر.
بدبختانه عین تصنیف را به یاد ندارم، پایان آن پرپر است که در
زبان آلمانی نقل گوته تراژدی فاوست (Goethe,
Faust)
آمده... این تصنیف که در ذیل نقل می کنم چه منشائی داشته و چه
تحولاتی پیموده که بالاخره به صورت فارسی آن و در نقل گوته به
شعر آلمانی درآمده.
Meine Mutter, die Hur,/ die mech umgebracht hat
Mein Vater, der Schelm. / Der mech gessen hat!
Mein Schweterlein klein / Hub auf di Bein
An einem kleinen ort. / Da ward ich ein schones
weldvigelein;
Fliege fort, fliege fort |