گاهی از خود میپرسم كه بر من چه رفته است؟ موضوع سن است؟ بی
حوصلگی و دلزدگی است؟ منی كه به طور پیگیر مطالعه میكردم، حالا
شبی بیش از دو، سه صفحه كتاب نمی خوانم. سینما ، كه زمانی
عاشقش بودم، سالهاست نرفته ام. راستش را بخواهید حوصله دید و
بازدید های الكی و گفتن و باز شنیدن حرفهای تكراری و جوك های
نخ نمای دوستان و نزدیكان را هم از دست داده ام.
بار ها به خودم گفته ام مرد حسابی آخر این هم زندگی شد كه برای
خودت درست كرده ای؟ هر روز صبح از خواب بیدار شوی، بی آنكه
خودت را در آینه ببینی ریشت را بتراشی، آبی به صورت بزنی و اگر
وقتی مانده بود هول، هولكی چای و یا قهوه ای سر بكشی و بپری
پشت فرمان اتومبیل و گازش را بگیری تا محل كارت و در راه به
رانندگی این و آن ایراد بگیری و بگوئی كه این ملت فرهنگ ندارد.
ولی وقتی به خودت رجوع میكنی میبینی كه تو هم مثل دیگران هستی.
خود خواه و بی گذشت.
یاد گرفته ای و به فرزندت نیز یاد داده ای كه آنچه می اندیشد
را بر زبان نیآورد و در جا ضرب المثل "زبان سرخ" و "سر سبز" را
مثل وحی منزل در تائید حرف خودت می آوری. اصلن میگوئی آدم بهتر
است اندیشه ای نداشته باشد. كه اگر اهل تاریخ باشی از حسنك
وزیر مثال می آوری و منصور حلاج تا بیائی برسی به قائم مقام و
امیركبیر و....
یاد گرفته ای و به فرزندت نیز یاد داده ای تا مبادا به كسی
بگوید كه مثلن دیشب در عروسی دختر خاله ام لبی تر كردم و در
ضمن لب گل روئی را هم بوسیدم. ریا بورز تا ریا بورزم و هر دو
حال كنیم.
تمام دور و وری ها دم از صادق بودن می زنند و از عشق ابدیشان
به صداقت می گویند ولی اگر به یكی از آنها بگوئی كه از ریختش
منزجری و هر وقت كه او را میبینی انگاری ملك الموت بر تو قدم
رنجه فرموده، اگر زیر دوچشمت سیاه و كبود نشود طرف خیلی اهل
تساهل و تسامح بوده است! و و قتی هم كه با خودت خلوت می
كنی می بینی كه تو را هم ازهمین كرباس دوخته اند.
گاهی از خود می پرسم كه بر ما چه رفته است كه چنین بی حوصله،
پرخاشگر و بی رحم شده ایم؟ چه راحت مرگ دیگران را خواستار
میشویم، كه در زیر بمباران نفرت قد كشیده ایم و اگر فرصت دست
دهد و ضامن داری در جیب جلیقه باشد آموخته ها را به محك امتحان
هم می كشیم.
ما عشق را فراموش كرده ایم. ما گل را فراموش كرده ایم. ما
زیبائی را فراموش كرده ایم. ما زندگی را فراموش كرده ایم. |