پائیز 1347 است. کلاس چهارم طبیعی هستم. سخت شیفته شعر شدهام.
شعر میگویم و سخت تر از آن دلم می خواهد که آن سیاه مشق ها را
به چاپ بسپارم. یکی از همکلاسی هایم مرا به مسئول صفحه شعر
مجله "رنگین کمان " معرفی می کند. " رنگین کمان " هفته نامه ای
است که صاحب آن دکتر میمندی نژاد است. همان که کتاب قطور
"زندگی پر ماجرای نادر" را نوشت.
مسئول صفحه شعر، منوچهر، دو، سه سالی از من بزرگتر است. او مرا
به دفتر مجله دعوت می کند. دفتر مجله در خیابان شاه – جمهوری
فعلی - در طبقه دوم ساختمانی قرار دارد. خیلی خوشحالم. انگار
برای گرفتن جایزه نوبل دعوت شده ام. عصر پنجشنبه ای به دفتر
مجله میروم. بعد از ورودم سر و کله کسان دیگر هم پیدا میشود.
به یکدیگر معرفی میشویم. یکی از این افراد "آرش" پسر نصرت
رحمانی است و دیگری "ستار لقائی" و آن دیگر جوان بسیار خوش
قیافه ای است به نام خسرو گلسرخی. پس از ساعتی به کافه " فیروز
" میرویم.
شعر من در شماره هفته بعد به چاپ میرسد. فقط عنوان شعر برایم
آشنا است. همه چیزش دستکاری شده بود ولی از دیدن نام خود در
زیر شعر قند توی دلم آب شد. از منوچهر سئوال میکنم که کار تو
است؟ میگوید نه شعرت را دادم به "خسرو".
دیدار های تصادفی من و خسرو اینجا و آنجا تکرار میشود. یکی از
این جا ها، کتابفروشی " نمونه " ،روبروی دانشگاه است. روزی
آنجا هستم. در کتابفروشی چند تائی مشتری هستند. خسرو وارد
میشود. با آن سبیل پهن و چشم های نجیب میشی درشت. نیاز به محرک
ندارد. محرک سر خود است. نمیدانم چه میشود که شروع میکند به
رژیم حمله کردن و از ضرورت مبارزه گفتن. یکی دو نفر غیب
میشوند. با هم از کتابفروشی بیرون میزنیم. من دعوت به گلوئی تر
کردن میکنم. نمی پذیرد. دلیل می آورد که باعث زدن حرفهای بی
دلیل میشود. او بستنی را پیشنهاد میکند. به یک بستنی فروشی در
میدان 24 اسفند – انقلاب فعلی- میرویم. میگوید که در کیهان کار
میکند. شماره تلفن محل کارش را به من میدهد. از ضرورت انتشار
جُنگی به نام جنگ مقاومت میگوید و شعری که باید در خدمت
مبارزان و مبارزه باشد. میگویم آن چه تو می خواهی شعار است نه
شعر. میگوید چه عیبی دارد که شعر تاریخ مصرف داشته باش؟ اصلن
شعار باشد. چه عیبی دارد؟
بار دیگر که او را می بینم در منزل " غ.ا. " است. طبقه سوم
ساختمانی در لاله زارنو. خسرو دارد مطالب شماره بعدی جنگ فلک
الافلاک را سر و سامان میدهد و امروز می خواهد شعر ها را
انتخاب کند. " غ.ن. " صاحب امتیاز جنگ هم حضور دارد. اوهر شعری
را
که در آن از " چهچهه مسلسل و جنگل و بوی باروت صحبت میشود
انتخاب میکند.
"غ.ن." عین ماهی در تابه جلز و ولز میکند و میگوید " آخه خسرو
جون خودت بهتر از من میدونی که به این جور کار ها اجازه چاپ
نمیدن". او کاری به این کار ها ندارد و انتخاب خودش را میکند.
عصر جمعه ای درپایئز یا زمستان 1351 است. با زنده یاد فریبرز
بور بور هستم. میرویم تا سری به "غ.ا" بزنیم. پس از مدتی خسرو
وارد میشود. بر افروخته است. به قول معروف کارد بزنی خونش در
نمی آید. میگوید به چاپخانه حمله کردند و ، کتابش به نام "
سیاست هنر، سیاست شعر" را قبل از پخش مصادره کرده اند. او چند
نسخه ای را نجات داده است. یک نسخه هم به من میدهد.
با هم از منزل "غ.ا." بیرون میزنیم. تا چهار راه سید علی را
قدم زنان طی میکنیم. خانه او در خیابان صفی علیشاه است و منزل
من که با خانواده زندگی میکنم در خیابان باغ سپهسالار. دعوتش
میکنم. میپذیرد. مادرم شامی فراهم میکند. خسرو از اینکه تکه
فرشی در اتاقم افتاده است خوشش نمی آید. نگاهش این را میگوید.
روزگار بر زمین برهنه خوابیدن بود. حرف گل میندازد. از نظر
عقاید سیاسی به فریبرز نزدیکتر است تا من. هر دو به صورتی
تحسین گر استالین هستند. حرف شعر و داستان به میان می آید. به
او میگویم که شکوه فرهنگ را چند بار در دفتر مجله فردوسی دیده
ام و اثر مثبتی بر روی من نداشته است. براق میشود که " کار های
اخیرش را خوانده ای". میگویم نه. نمیدانم که با هم در ارتباط
هستند. سالهای اوج مبارزات چریکی است. صحبت چریک های فدائی خلق
به میان می آید. میگوید چریکها با من تماس گرفته اند و من به
آنها رسانده ام که فیزیک بدنی من به درد کار چریکی نمی خورد و
مناسب چنین کارهائی نیست ولی برای انجام کار های فرهنگی شان
ابراز آمادگی کرده ام. شب نشینی ما تا ساعت سه بامداد به طول
می انجامد.
اوائل بهار 1352 است. دارم از شمال بر میگردم. یاد خسرو می
افتم. به خودم میگویم فردا زنگی به خسرو بزنم. خبر ندارد که
فریبرز ورپرید. اتوبوس در پاسگاه پلیس راه قزوین می ایستد.
روزنامه فروش بالا میاید. کیهان می خرم. پشتم میلرزد. عکس خسرو
و جند نفر دیگر را در صفحه اول انداخته اند، به جرم قصد سوء
قصد به خاندان جلیل سلطنت! عکس شکوه فرهنگ هم هست. |