- مصاحبههایی که با شخصیتهای مهم دنیا
انجام دادید مال چه دورهای است؟
از سال ۵۵
تا سال ۵۷
که انقلاب شد، هر حادثهای که در دنیا شد رفتم و فیلم گرفتم و
مصاحبه کردم. انقلاب خبر خیلی خوبی بود. ولی فکر نمیکردیم که
اولین آدمهایی را که انقلاب دفع میکند خود ما باشیم.
بعد از انقلاب
... حملات به روزنامهها شروع شد. بهطوری
که بعد از آیندگان بلافاصله تهران مصور، آهنگر، امید ایران را
که نوریزاده در میآورد و هفت هشت روزنامه و نشریهی دیگر را
همزمان بستند.
من شخصا در ۱۷
شهریور ۵۷
با شوق چیزی را اعلام کردم و بعدش هم بلافاصله تهران مصور را
منتشر کرد اما همه آن آزادی ها در شهریور سال بعدش تمام شد.
عمر روزنامهنویسی آزاد ما حدود یک سال بود که شش ماهاش در
اعتصاب قبل از انقلاب گذشت و هفت ماهاش هم در شادمانی و
پیروزی مردم. دیگر عملا تمام شد.
تصمیم گرفتم کتابی بنویسم دربارهی تاریخ
معاصر بنویسم. شروع کردم کتاب "از سید ضیا تا بختیار" را
نوشتن. چهار سال طول کشید. در حقیقت حاصل کارهایی بود که در
این سالها کرده بودم و مصاحبههایی که انجام داده بودم و
نقلهایی که شنیده بودم. اینها را جمع کردم. احساسم این بود
که بچههای نسل انقلاب تاریخ ایران را نمیدانند، برای آن ها
نوشتم الان به بسیاری از بخش هایش اشکال دارم و نمی پسندم در
ضمن منابع هم مثل حالا متعدد نبود ولی به هر حال ...فکر می
کردم بهتر است با زبان نرمی با بچه های نسل انقلاب حرف بزنم
. اولش هم نوشتم من مورخ نیستم، من یک گزارشنویس مطبوعات
هستم. حالا این دفعه تاریخ برایتان گزارش میکنم. تاریخ معاصر
را. کتاب تمام شد ولی امکان چاپش نبود. آقای خاتمی وزیر ارشاد
بود. برای ایشان پیغام دادم. گفته
بود بیاورند بخوانیم. کتاب من را بازبینها همه شان نوشته
بودند اشکالی ندارد، نویسنده اشکال دارد. بعد آن هم داده بود
به رییسجمهور وقت که آقای خامنهای بود. آقای خامنهای هم
خوانده بود. شنیدهام اما مطمئن نیستم به این حرف که آقای
خامنهای گفته بود کتاب اشکال ندارد. بنابراین اجازه دادند.
کتاب روزی سیروس علی نژاد آمد با یکی از گویندگان «راه
شب» رادیو به اسم غلام ذاکری. آمد و گفت :«من امتیاز یک مجله
را گرفتهام. موقعیت خوبی است. ولی خب من که این کار را بلد
نیستم. چی کار کنم؟» گفتم: «چه طوری بهت دادند؟» گفت :«من
دوستهای رسانهای دارم و پارتیبازی کردم و اینها.» معلوم شد
از لای دست سیستم اداری در رفته. اگر آن موقع میدانستند این
میآید پیش ما ها ، مجوز نمیدادند. بنابراین علینژاد و من
ذاکری شروع کردیم و حالا مشکلمان این شد که هیچکدام پول
نداشتیم. وضع همه خراب بود. خیلی سخت بود. سال
۶۴،
۶۵ بود. بعد خلاصه
رفتیم با یک بدبختی نفری ۲۰
هزار تومان جور کردیم. به این فکر بودم که مجلهاش
نکنم، مانند روزنامه باشد و کم خرج. با یک چاپخانهای هم صحبت
کردیم. حواشیاش را زدیم. شد یک چیزی مثل روزنامهی قطع مترویی
منتها به صورت دوهفتهنامه. درش آوردیم. متنها اسم من را
نمیشد بگذاریم. شمارهی اول فقط اسم صاحب امتیاز و علینژاد
را گذاشتیم. از شمارهی ۱۶
یا ۱۷
بالاخره بچهها گفتند :« بهتر است اسم تو را بگذاریم.» من گفتم
:«اگر قرار است خطر کنیم خطر را با اسم شاملو بکنیم.» شاملو آن
موقع خارج بود. باهش تماس گرفتیم و یک شعری فرستاد و ما هم
چاپش کردیم. بههرحال آن را گذاشتیم و یک ذره ترسمان ریخت.
شمارهی بعد من یک چیز بیخاصیتی نوشتم راجع به جهان. راجع به
وسایل ارتباط جمعی. از شماره های هفت و هشت اسم هم گذاشتیم.
به هر حال از شماره دوازده وضع تیراژ خیلی تکان خورد. ولی کسی
به ما حرف بدی نزد. تعطیلمان نکردند. آدینه
۱۴ سال منتشرشد.
قتلهای زنجیرهای
من ماجراهایم با سعید امامی را نوشتهام.
در گزارشهای پیامامروز. یک گزارشی نوشتم به اسم «نفوذ». در
آنجا برخوردهایی که با شخص من کرده را نوشتم. ما هیچکدام از
اینها را به اسم نمیشناختیم. من حتی بعد از این که عکس سعید
امامی چاپ شد هم تطبیق ندادم که این همان است. در گزارش پیام
امروز هم پیداست. تا این که رفتم زندان. در زندان دو سه روزی
همبند شدم با مصطفی کاظمی معاون سعید امامی . آنجا
مصطفی کاظمی آمد به من گفت :«آقای بهنود شما که دیده بودید
حاج سعید را.» گفتم :«من کجا حاج سعید را دیده بودم؟» گفت:
«مگر آن روز شما یادتان نیست. شما کراوات داشتید. او گفت شما
اتاق خواب هم که میروید کراوات میزنید؟» گفتم :«آن آقا در
هتل هما » گفت:« آره دیگر». ماجرا این بود که چند ماهی قبل از
دوم خرداد ما را دعوت کرده بودند به هتل. فکر کردم مثل همیشه
باز یک اطلاعاتی میخواهد حرف بزند. رفتم. دیدم همهی سرانشان
هستند. ده نفر آدم نشستهاند. من با کراوات رفته بودم. اینها
خیلی بهشان بر خورد که نترسیدهام از اینها. سعید امامی نشسته
بود ردیف دوم. از رفتار بقیه معلوم بود که این رییسشان است.
لهجهی غلیظ شیرازی داشت. بعد گفت :«شما در رختخواب هم که
میروید کراواتتان را باز نمیکنید؟» گفتم: «نه، من از مجلس
ختمی میآیم.» بعد یکیشان که با من یک خرده مهربانتر بود بلند
شد گفت :«آره، کراوات مشکی پوشیده.» اما آن نفر دوم قتل های
زنجیره ای را من از ماجرای اتوبوس ارمنستان میشناسم. اسمش
عالیخانی بود و خودش را هاشمی معرفی میکرد. او
رییس پروژهی (ربودن از فرودگاه و اعلام بازگشت از ترکمنستان!)
فرج سرکوهی هم بود. موقعی که فرج را گرفته بودند او به ما زنگ
میزد. این وسط که آزادش کردند او تلفن کرد به همهی بچهها.
اعضای کانون نویسندگانیها هم او را دو سه بار دیده بودند.
میگفتند آقای هاشمی آدم نرمی است و معروف شده بود به فرشتهی
نجات. ما که رفتیم ارمنستان و بعد از ساقط نشدن اتوبوسی که
قرار بود به ته دره برود و سنگی نگذاشت ما را بردند پاسگاه
آستارا، گفتند از تهران معاون وزیر اطلاعات دارد میآید. فرج
و سپانلو که قبلا در ماجرای (دعوت به شام) خانهی وابسته
فرهنگی سفارت آلمان بودند هی به ما میگفتند شانس بیاوریم
هاشمی بیاید. ما گفتیم چرا. گفتند چون هاشمی خیلی نرم است و
آدم میانهرویی است. چقدر سادهدل بودیم آن موقع! رانندهی
اتوبوس هم خسرو براتی بود. در زندان فقط کاظمی
و عالیخانی یک بار با ما تصادفی همبند شدند. در یکی از
بازجوییها به بازجو گفتم :«آقای کاظمی خودش میگفت معاون
امامی بوده.» بازجو گفت:«طوری میگویی انگار دم دست توست.»
گفتم:«خب تو بند ماست.» گفت:«تو بند شماست؟!» بعد من فهمیدم
گاف دادم. از نظر روزنامهنگاری خیلی فرصت خوبی بود که بتوانی
با چنین آدمی (کاظمی) در زندان حرف بزنی. ولی من حالم اجازه
نمیداد. و گرنه اینها میخواستند حرف بزنند. میخواستند خیلی
حرفهای جدی بزنند. خیلی آمادگی حرف زدن داشتند. برای
یک روزنامهنویس هرگز چنین فرصتی پیش نمیآید. من در تمام عمرم
با خودم میگفتم اگر آن ور دنیا هم چنین فرصتی پیش آمد میروم
استفاده کنم. ولی در زندان از آن موقعیت نتوانستم استفاده
کنم. اولا تحملش را نداشتم. واقعیت را به شما بگویم. این آمده
بود کنار تخت من نشسته بود. دربارهی قضیهی داریوش فروهر حرف
میزد. دستش هی میآمد نزدیک آستین من. من احساس بدی داشتم.
احساس میکردم این آن دستی است که پای داریوش را
شکانده، دهان یک نفر را بسته. احساس بدی داشتم با دستش.
ده دقیقه حرف زد. بهش گفتم :«داری هدر میدهی. من گوش
نمیدهم. ولی فکر میکنم این چیزهایی که میگویی خیلی جالب
است. من ترتیبی میدهم تو با گنجی حرف بزنی.» بعد رفت با اکبر
حرف زد. مشکل بود. ما باید صحنه جور میکردیم. دو تا از
دانشجوهایی که در کوی دانشگاه گرفته بودند پایین در بهداری
بودند. ما صحنه جور کردیم. چون نباید همدیگر را
میدیدیم. اکبر رفت در بهداری پایین و
بیست دقیقهای با هم حرف
زدند. کسی با کاظمی و اینها کاری نداشت. آنها منعی نداشتند.
راحت بودند. هم تلفن داشتند هم ارتباط داشتند. اینها را اول
بردند بند سه. در بند سه مهران عبدالباقی و امیرانتظام و
اینها بودند. جوانها به اضافهی سیاسیها. اما را فرستادند
بندهای دیگر. درست شب سالمرگ داریوش فروهر بود. مهران و بچهها
و اکبر محمدی و این ها توی بند برای داریوش ختم گرفته بودند.
درست همان شب اینها را بردند آن تو. بعد ناگهان فضا طور دیگری
شد. خطرناک هم بود. کاظمی و عالیخانی فکر کرده بودند یک دام
است که سیاسیها اینها را بزنند و رژیم از دستشان خلاص شود.
یک پیغام آمد که صحنه وحشتناک است. این دو تا رفتند ته
بند در یک اتاق چسبیدند به همدیگر. بعد بقیه بچهها رفتند توی
حسینیه و ایستادند سینه زدن و گریه کردن. میگفتند :«مرگ بر
قاتل، مرگ بر قاتل». مثل فیلمهای هیچکاک شده بود. صحنهی
عجیبی بود. خلاصه یکی از بچهها که در زندان خیلی بانفوذ بود
به نگهبان گفت :«برو به این روسای بند بگو شما تعمد دارید یا
بیعقلید یا بیشعورید؟ این چه کاری است؟ یک حادثهای پیش
میآید بعد کی میخواهد جمع و جورش کند؟» بعد از ده دقیقه
دیدیم اینها را آوردند در بند ما. احتمال میدهم ظاهرا اینها
فکر کرده بودند من به هر حال آدم آرامتری هستم نسبت به گنجی
و مثلا نبوی . زیدآبادی هم البته بود. ولی به نظر من
ناآگاهانه بود. بعد که من به آن بازجو گفتم شبانه اینها را
بردند به بند دیگر. ولی به هر حال بیشتر هم میماندند، من تحمل
نداشتم. برایم دشوار بود. ولی اگر میماندند خوبیش این بود که
با اکبر بیشتر میتوانستند اطلاعات بگیرند و بدهند.
دوم خرداد
دوم خرداد حتما دورهی مهمی از
روزنامهنویسی ایران است. من حتی یک بار نوشتم روزنامهنویسی
معاصر ایران به قبل از دوم خرداد و بعد از دوم خرداد تقسیم
میشود. اتفاق مهمی افتاد. اگر بخواهم شخصی در زندگی خودم
نگاهش کنم میگویم یک بار من آزادی دیده بودم، آن هم در
انقلاب. ولی حالا که نوشتههای زمان انقلاب را میخوانم
میبینم خیلی ما سادهدل و آرمانگرا بودیم. دوره دوم خرداد
خوبیش به این بود که ما بودیم، تجربه داشتیم و تجربه را منتقل
میکردیم. اگر کسی هم میآمد شبیه جوانیهای ما، یک ذره تندتر
بود مثل گنجی، بالاخره کسی مثل ما هم بود که میگفت نه نکن.
تازگیها نبوی یک نامه مانندی نوشته به شادی صدر. در آنجا
نوشته که در آن روزها همه تسمه پاره کرده
بودیم. بهنود میگفت همه با هم از چراغ قرمز رد نشویم.
اگر شما دقت کرده باشید توی دورهی تهران
مصور یک آدم دیگری هستم. دورهی روزنامههای جامعه، نشاط و توس
یک یادداشتنویس دیگرم. دورهی آدینه یک آدم دیگری هستم. یعنی
یک نوع بیان و یک نوع عمل دیگری دارم.
گزارشهای پیامامروز را من مینوشتم. کار
روی بیشتر جلدهای پیامامروز هم کار من بود. ولی من در
پیامامروز فقط همین دو تا کار را میکردم. کار دیگری نکردم.
روزنامهنویس است که طرح جلد را تعیین میکند و یک گرافیست هم
آن را اجرا میکند. برای گزارشها ما یک کار جمعی میکردیم.
گزارشها به قلم من است. به هر حال حاصل کار جمعیمان بود.
تازگیها دارم به این فکر میافتم گزارشهای سیاسی را بصورت
کتاب منتشر کنم. آن هم به خاطر بچههای روزنامهنویس که الان
در تهرانند و کلاسهایمان برقرار نیست. آنها اصرار میکنند.
فکر میکنم الگوی خوبی برای بچهها برای گزارشنویسی است.
پیامامروز تنها نشریهای بود که سه هزار
تا مشترک داشت. در تاریخ همچنین اتفاقی نیفتاده. در ایران هیچ
وقت ما سههزار تا مشترک نداشتهایم. نشریه که روز سوم نباشد
معلوم است که بیشتر از اینها خوانده میشود. دو شماره قبل از
این که تعطیل بشود آقای نایینی تصمیم گرفت که این منع را از
روی تیراژ بردارد. بیشتر چاپ شود. بنابراین تیراژ پرید به
پنجاه، رفت به شصت به هفتاد و تعطیل شد. من یک مقالهای نوشتم
همان موقع توی عصرآزادگان. نوشتم «به اندازهی کوپنمان».
من احساس میکنم ما در آدینه ۳۰
هزار تا کوپن داشتیم. به محض این که کوپنمان را شکستیم تعطیل
شد. ماجرای بستن پیامامروز این طوری بود که مجافظهکاران شروع
کرده بودند یک دوره اصلاحطلبان را زدن. ما در قالب
اصلاحطلبان نمیگنجیدیم. چون قبل از دوم خرداد هم پیام امروز
منتشر می شد. اصولا سعی میکردیم بیطرف باشیم. بعد حلقه را
بستند. نزدیک شدند. یعنی وقتی هممیهن را هم زدند معلوم شد
آمدند به حساب همه برسند . نشانههایش رسید. این بود که آقای
نایینی تصمیم گرفت خودمان داوطلبانه تعطیل کنیم. ولی حکومت از
این ابتکارها سرش نمی شود . جمهوری اسلامی تا حالا به کسی
اجازهی استعفا نداده است. خاتمی تنها آدمی در طول این مسیر
بود که از وزارت ارشاد توانست استعفا دهد. آقای خمینی فوت
کرده بود و آقای خامنهای هنوز تازهکار بود. خاتمی تنها آدمی
بود که توانست با استعفا صحیح و سالم بیرون برود و به همین جهت
هم برگشت. میرحسین موسوی یک موقعی با آقای خامنهای دچار
اختلاف شده بود. دعوا بالا گرفت و میرحسین استعفا داد. بعد
آدمها در تحلیلهایشان می گفتند از دو حال خارج نیست. یا
این که استعفای میرحسین قبول میشود در نتیجه دستراستیها و
آقای خامنهای خیلی جلو میروند یا استعفایش قبول نمیشود که
دستچپیها و میرحسین برنده میشوند. فردا صبح یک نامه در
رادیو خواندند که این دو تا هیچ کدامشان خبر نداشتند. آقای
خمینی نوشته بود «نامهی نخستوزیر را خواندم. مگر مملکت صاحب
ندارد. استعفا معنی ندارد. به سر کار خود برگردید.» به نظر آمد
چپ پیروز شد. ولی بعد نوشته بود «وزرایش را مجلس تعیین
میکند.» یعنی راست پیروز شد. یعنی معلوم شد راه سومی هم وجود
داشته است. در آن نامه یک جوری نوشته بود که معنایش این بود
که شماها کسی نبودید. من به تو فرصت دادم بیایی آدم شوی. حالا
میخواهی استعفا دهی بروی دسته درست کنی؟ میمانی تا آن
سمتی که به تو دادم را از تو بگیرم بعد میروی.» حرکت میرحسین
معنایش این بود که میخواهد دسته درست کند و مثلا مستقل بماند.
اما در جمهوری اسلامی مستقل معنا ندارد. من باور دارم در
آن یک ساعت و نیمی که آقای خامنهای
با آقای خاتمی مذاکره کرد تا آقای خاتمی بیاید برای
رییسجمهوری نامزد شود مهمترین موضوعی که آقای خامنهای گفت
این بود که « فقط من از این میترسم که استعفا دهی و گرنه
همهی کارهایت را تحمل میکنم. برو مردم را راه بینداز. اصلاح
کن. دموکراسی درست کن. همهی کارها را بکن. اما ماشین را اوراق
کنی و وسط راه ول کنی قبول نیست.» آقای خاتمی هم قول داد و
پای قولش هم ایستاد. از حق نگذریم آقای خامنهای هم ایستاده.
آقای خامنهای تا حالا نگذاشته خاتمی را بخورند. وگرنه
میخورندش اگر آقای خامنهای نباشد. حتی آقای خاتمی و
خامنهای را با هم میجوند. قوی هستند. یک جا بعدها ممکن
است تاریخ واقعی این سرزمین را بنویسند. آقای خاتمی به باور من
یکی از وفادارترین آدمهایی است که در کل تاریخ ما به
دموکراسی پیدا کردهایم. اما او در دنیا به هیچ کس به
اندازهی آقای خامنهای بدهی ندارد. یعنی اگر اینها هر
۹
روز یک بحران درست کردند، او در هر پنج روز یک بار نجاتش داده.
یعنی در هر پنج روز یک بار دستش را گرفته جلو و از حداکثر
نفوذش استفاده کرده تا سید را نخورند. بازی آن پشت شرایطش اصلا
یک جور دیگر است. این بازی خیلی سهمگین است.
یعنی شما در تاریخ میبینید که موسیلینی وجود دارد. یک
موسیلینی میآید مردم را هیجان میدهد. منظم میکند. این
فاشیست است. با این فاشیسم فضایی درست میکند که در ایتالیا
هیچکسی نفس نمیتواند بکشد. همان که در فیلمهای
پازولینی دیده اید. همهی پاسبانها، کشیشها و این ها مامور
سانسورند و فضای وحشتناکی درست میکنند. فاشیسم یک چیز تقلبی
است که میرود خودش را پشت واتیکان قایم میکند و فقط در همین
ایتالیا میتواند اتفاق بیفتد. به همین جهت فاشیسم وقتی در
آلمان اتفاق میافتد شما به آن فاشیسم نمیگویید. نازیسم
میگویید. در ایران خود کلیسا وارد صحنه شده، نه این که کسی
پشت کلیسا پنهان شده باشد. سهمگین است. سهمگینیاش به دلیل
خشونتاش نیست، به دلیل نیرویی است که دارد. وحشتناک است
نیرویش. همان قدر که با یک اشاره میتواند میلیونها نفر را
روبرویتان قرار دهد و از حضورشان استفاده کند. |