اما سرنوشت "عباس" که او هم از روستا آمده
بود و چند متر جا را در اصفهان اشغال کرده
بود. چند سال دست
فروش بود. راسته سبزه میدان و اون حوالی.
لباس های ارزون و نازل می فروخت ولی خودش
برعکس لباساش نو بود و تا بخوایی با ایمان
و صادق. بالاخره توانست یک مغازه ای دست و
پا کند و بخرد.
چند سال پیش سر یه جریانی مغازه اش رو از
دست داد و حالا دوباره رو آورده به دست
فروشی.
دوتا بچه قد و نیم قد دبستانی روی دستش
مانده و به زور خرج اونها رو درمی آورد.
اما ای کاش مشکلش فقط درآمد کم بود.
تا چند سال پیش زندگیش گرم بود ودلش خوش .
زن زیبائی داشت. با هم از روستا آمده
بودند اصفهان. در همسایگی اش خانواده ای
بود که چند سال پیش از قم به اصفهان
مهاجرت کرده بودند.
مرد خانواده از آن مردهای بشدت مذهبی.
این مرد بعد از مدت کوتاهی بعنوان دوست و
همراه در زندگی آنها رخنه کرد. با سرمایه
ای که داشت شریک "عباس" شد. به بهانه سود
بیشتر برای هر دوشان.
اولش بد نبود. مرد دستفروش از اینکه بیشتر
فروش داشت دلش شاد بود، اما خیلی زود ورق
برگشت.
با وضعیت تورم شدیدی که حاکمه وضع مالی اش
بهم ریخت و ورشکست شدند. اول مجبور شد نصف
مغازه اش را در عوض بدهی که داشت به او
واگذار کند
و کم کم وضع از این هم بد تر شد تا جایی
که بقیه مغازه اش هم خیلی راحت از چنگش
درآمد. آن مرد دل زنش را هم به تاراج برد.
زن نا سازگار شده بود وهیچ جوری دل به
زندگی نمی داد.
دوسالی بدین منوال گذشت. زندگیشون تلخ شد
بود و آروم آروم و شاید نه خیلی به سرعت
همه چیز تموم شد.
یک روز چشم باز کرد و دید در محضرند و
بینشون صیغه طلاق جاری میشه
.
بعد از طلاق هم زنش با اون آقای مذهبی که
نماز پنج گانه اش در مسجد ترک نمی شد از
اون محل رفتند
و تنها او ماند با دو بچه و یه زندگی
ویران شده.
می گفت: به کدام زن؟ به کدام دوست؟ ومهمتر
به کدام "مذهب" می توان باور کرد؟
از قول سعدی یک داستانی رو تعریف می کرد
که نمی دونم مال سعدیه یا از خودش درآورده
بود. می گفت: یک روز، یک مردی سوار اسب از
کنار یه رودخونه رد میشده و ایستاده تا
اسبش آب بخوره. توی همین موقع یک مردی از
راه میرسه و به صاحب اسب میگه چه اسب قشنگ
و چابکی دار. میشه تا تو خستگیتو در می
کنی من یه گشتی با او بزنم. مرد که خیال
استراحت هم داشته قبول می کنه. مرد جون
سوار اسب میشه و به تاخت می رود. صاحب اسب
فریاد می زنه که وایسا. اسب مال خودت فقط
اینو می خوام بگم: فقط اسبو نبردی، اعتماد
رو هم باهاش بردی! |