هوشنگ اسدی از
جمله زندانیان از
تونل شکنجه عبور
کرده دهه 60 است.
کتابی نیز درباره
شکنجه هایش با
نام "نامه به
شکنجهگرم" نوشته
که به چند زبان
ترجمه و منتشر
شده است. او
روزنامه نگاری
است که پیش از
انقلاب بسیار
دیده بود و در
زندان جمهوری
اسلامی بسیار
دید. وی پس از
پخش اول مناظره
انتخاباتی و ظاهر
شدن ابراهیم
رئیسی بعنوان
نامزد نظام برای
ریاست جمهوری در
این مناظره طی
یادداشت کوتاهی
از دیدارش با
رئیسی در زندان
اوین نوشت:
یکی از زندانی ها
گفت:
- رئیسی
اینه...
اسمش را شنیده
بودیم و حالا
خودش را
میدیدیم. “برادر
زمانی” رئیس
اطلاعات اوین در
را برایش
بازکرده و با
احترام ایستاده
که رد شود. پشت
سرش برادر
“حسینزاده” بود.
رئیس زندان و
شهره به خاطر
خیک و لبخندش.
“برادر اسماعیلی”
پاسداری که دنبال
بهانه میگشت تا
زندانی ها را
پوتین کوب کند،
صلوات فرستاد.
گروه سه نفره
وارد اولین اتاق
سمت چپ بند
۲ “آموزشگاه
اوین” شدند.
گمانم اوایل
تابستان
۶۷
بود. گروه سه
نفره که از اتاق
اول بیرون آمد و
کاغذ و خودکار را
دست حسینزاده
دیدیم، خبر مثل
برق بند را
گرفت.
- هیئت عفو.
حسینزاده اسم هر
کس را قرار است
عفو شود،
مینویسد.
اتاق به اتاق
میرفتند. گاهی
زود و گاه خیلی
دیر بیرون
میآمدند و در
فاصلهی دو اتاق
با هم حرف
میزدند. حتی
بههم بُراق هم
میشدند. ما
آخرین اتاق سمت
راست بودیم و
خیلی طول کشید
تا اتاقها را
رفتند و دور زدند
و به ما رسیدند.
اول “برادر
اسماعیلی” وارد
شد و با نوک
پوتین همه را
وادار کرد بلند
شوند. همه
ایستادیم.
“هدایتاله معلم”
کارگرِ مبارزِ
قدیمی که سر و
وضعش حالا مرا
یاد “ستار”
دولتآبادی در
کلیدر میاندازد
و همیشه در حال
دوختن لحافی چهل
تکه بود، و در
تمام بیداری اش
سوزن میزد و با
کسی حرف نمیزد؛
مثل همیشه از
جایش تکان
نخورد.
گروه سه نفره با
صلوات “برادر
اسماعیلی” وارد
شد. اول از همه
رئیسی وارد شد.
با همین نیم
لبخند ناتمام و
مرموز امروزی اش
در مناظره ها. در
اتاق صف کشیده
بودیم و من آخرین
نفر و کنار در
بودم. اولین نفر
خودش را معرفی
کرد و اسم گروهش
را گفت. “برادر
زمانی” که وسط
ایستاده بود،
چیزی به زمزمه
گفت که فقط
آقایان
میشنیدند.
“برادر
حسینزاده”
نگاهی با رئیسی
رد و بدل میکرد
و اسم کسانی را
مینوشت و فهرست
طولانیتر میشد.
رسیدند به من.
اسمم و نام
تشکیلاتم را
گفتم. باز “برادر
زمانی” چیزی گفت.
نشنیدم چه گفت،
اما صدایش مرا
به یاد یکی از
بازجوهای خشن
“کمیته مشترک”
انداخت. “برادر
حسینزاده”
لبخند گشادهای
زد. مرا از پیش
از”انقلاب”
میشناخت. در
محله ما خشکشوئی
داشت و من هم
مشتری دائمش
بودم. یک بار
خواسته بود جزوه
“خمینی” ر ا به
من بدهد که قبول
نکردم. کمی بعد
دستگیر و معلوم
شد به شبکه مذهبی
وصل است. حالا او
رئیس زندان بود و
من زندانی.
رئیسی قدمی جلو
آمد. با همین
صدای بیروح که
در مناظره ها می
شنوید گفت:
- باید با شما
حرف بزنم آقای...
همین روزها خدمت
میرسیم...
و رفتند. دم در
اتاق ایستادند و
کمی با هم حرف
زدند. بعد صحبت
کنان به طرف
درِ بند رفتند.
“برادر
اسماعیلی” در را
باز کرد و به
احترام ایستاد که
بگذرند. زمانی و
حسینزاده در دو
طرف صبر کردند
تا رئیسی بگذرد.
رئیسی در آستانه
در ایستاد.
صحبتشان ادامه
پیدا کرد. به نظر
میرسید اختلاف
نظر دارند.
سرانجام “برادر
حسینزاده” دست
دراز کرد و “لیست
عفو” را به زمانی
داد. او خودکارش
را در آورد.
گمانم اسم کسانی
را خط زد و به
رئیسی داد. رئیسی
بدون مکث لیست را
پاره پاره کرد و
به حسینزاده
برگرداند. رفتند
و در بسته شد.
***
در باز شد و
“مجتبی حلوایی”
رئیس امنیت اوین
مرا هُل داد تو.
- چشم بندت را
بردار.
برداشتم. در
دادگاه مرگ بودم
و رئیسی با همان
لبخند در مقام
ریاست “قضات”
اولین نفر بود.
لحظهای چشم در
چشم شدیم. حالا
معنی حرفش را
میفهمیدم.
- همین روزها
خدمت میرسیم...
(نقل از ایران
امروز و گویا) |