گوئی مردهها،
با تنهای
استخوانی خود،
درپیش کبریا،
درحالت رکوع،
یا حالت سجود،
بخاک اوفتاده اند
ازانتهای مبهم
سردابههای تار،
تا ساخت ضریح،
یک گوشه عدم،
دامن کشیده است.
ازسکوت مرگ... تا
غوغای زندگی،
ومردم،
ازپرتو حیات
بیزارو منزجز؛
با شهوتی شدید،
ازپشت چشمههای
تیره معجر،
برمرگ،
چشم دوخته!
معجر،
سرحد زندگی وعدم!
8/4/1325 |
معجر
درنورپرتقالی
قندیلهای صحن،
زنهای چادری،
مردان با عبا،
پیرو جوان وخرد،
محزون واشکبار،
پیوسته با تضرع،
برمعجر ضریح،
کوبند سر...
افتد بروی نقش
ونگارکتیبهها،
زانان، بطور درهم
وکج، سایههای
چند؛
این سایهها،
رقصان؛
هموزن رقص نقش
حاشیهها؛
آن ساقههای قوسی
نیلوفر لطیف،
که لغزان وپیچ
پیچ، چنان
مارهای نرم،
دریکدیگر
میلولند؛
یا، چون خطوط
کوفی بنوشته
برضریح؛
خشک وشکستنی،
اندوهگین ومبهم
مقدس!!!
|