|
|
محجوبی |
قلمش، گز اصفهان بود! |
|
چو من
بگذرم زين جهان قشنگ |
کنيد
ای رفيقا به دفنم درنگ |
که من
عاشق اين جهانم هنوز |
برآنم
که اين جا بمانم هنوز |
... |
نه جای
وفات است و نه تسليت |
نه
گريه نه زاری و نه تعزيت |
جهان
از ازل بهر من ساختند |
روی
بام آن جايم انداختند |
که
راحت کنم لنگ خود را دراز |
بکلی ز
مردن کنم احتراز |
کجا
داشتم با جهان اين قرار |
که
دستم نهد در حنا بين کار؟ |
که من
نگذرم زين جهان تا ابد |
به
اردنگ و تيپا و مشت و لگد |
مگرآنکه درخواب خوش بی خبر |
به
ناگاهم آيد زمانه به سر |
اگر
بگذرم زين جهان وقت خواب |
نخستم
بپاشيد بر چهره آب |
اگر
برجيدم زخواب گران |
که پس
زنده ام، عينهو ديگران |
وگر
آنکه پيدا نشد جنبشي |
نماييد
بار دگر کوششي |
بگيريد
از پهلويم نيشگون |
چنان
سخت کايد سرجاش خون |
اگر
زنده گشتم که بسيار خوب |
و گرنه
بياريد يک دانه چوب |
از آن
چوب های بلند و زمخت |
که با
آن سرو کله ام بود اخت |
از
آنها که خوردم پس از کودتا |
زجهال
آن جيره خوار کذا |
ازآنها که خوردم پس
ازاضطراب
|
زعمال
آن مردک بد لعاب |
بياريد
زان چوب مغز آشنا |
بکوبيد
بر مغز من بی هوا |
که تا
شايدازضرب آن چوب سخت |
پریدم
سوی سقف از روی تخت |
پريدم
اگر، وضع من عالی است |
شوم
زنده و عين خوشحالی است |
اگر
باز جم نخوردم ز جام |
بگيريد
بی معطلی دست و پام |
کنيدم
فرو داخل حوض يخ |
که درحوض يخ، برجهم چون ملخ |
اگرباز
هم مانده بودم خموش |
بياريد
يک باديه آب جوش |
به
ريزيد آن را روی صورتم |
بسوزيد
از آن آب کول و کتم |
که اين
تجربه باشدم از اوين |
هم آن
دور جور و هم اين عهد کين |
به هوش
آورد مرده ناب را |
بپراند
از هر سری خواب را |
اگر
حال من باز ننمود فرق |
ببنديد
برگردنم سيم برق |
نه سخت
آنچنانی که گردم خفه |
پياپی
مرا شوک دهيد اين دفه |
اگر
بوده ام زنده اين چند سال |
همه
بوده از آن شوک بی مثال |
کنون
هم اگر جستم از جای خويش
|
که
هستم دگر باره آقای خويش |
شوک
برق هم گر که بيهوده بود |
ندارد
دگر جهدتان هيچ سود |
يقين
است اين دفعه من مرده ام |
وزاين
خانه تشريف خود برده ام |
کنون
پيکر اين شهيد عزيز |
روی
دستتان مانده خيلی تميز |
چه
بهتر که آن را زسر وا کنيد |
به هر
جا که جا شد مرا جا کنيد |
ولی،
خوب، البته، با اين وجود |
که
داند که تد فين من نيست زود؟ |
خلاصه
نباشيد اين سان عجول |
به دفن
من بينوای خجول |
خدا را
چه ديديد، شايد که من |
بود
جانم اندر زوايای تن |
ولی
گيرکردست در گوشه اي |
چو يک
تکه کاغذ توی پوشه اي |
از
اينروی، آن پوشه را وا کنيد |
زوايای
آن را تماشا کنيد |
اگر
يافت شد جان در آن گوشه ها |
که
اصرار من بوده خيلی بجا |
ببنديد
آن پوشه با احتياط! |
که
در لای
آنست قرنی حيات |
و گر
در زوايای آن جان نبود |
بگشتيد
و آثاری از آن نبود |
بدور
افکنيدش که بيهوده است |
از آن
اولش هم همين بوده است |
من آن
پيکر بی روان نيستم |
مرا کم
مگيريد، آن نيستم |
که من
زنده در پيکر مردمم |
اگر
چند در ازدحامش گمم |
دراين
کهکشان ذره سان زيستم |
گراو
نيست، من نيز هم نيستم |
نمی
ميرم اصلا که من زنده ام |
جهان
تا بود، باعث خنده ام |
|
سيلی
|
از کوه بايد |
از مجموعه "تراشه های تبر" سياوش
كسرائي |
|
درآغاز |
(ترانه
پارسی) |
|
ف. م.
جوانشير
|
آنكه
غبار
|
از چهره
سياسی
|
فردوسی
روبيد
|
|
|