دل من
باندازه یک
تنهائی است
و. مسیح علی نژاد
کسي مرا به
بازي
با وطن دعوت
نكرد...شايد كسي ما را به وطن هم دعوت نكند، اما
اين خانه سالهاست كه درش
به روي خيلي ها بسته شده، دلم نمي خواهد من يك لا
قبا هم يكي از آنها
شوم...خردتر از آنم ...مي دانم، اما ظاهرا براي
كليدداران وطن ، خرد
و كلان برابرند در ميزباني بر درگاه خانه اي كه
نام خود را به عنوان
صاحبان خیالی این خانه بر سر درش حك كرده اند.
خرده نگيريد دوستان بر من خاموش
كه بي مقدمه دويدم وسط بازي، آخر
اينجا هر روز با تمام آدم هاي ممنوعه وطن حرف مي
زنم. آدم هاي معمولي با
دست ها و پاها و سر و شكلي عين خود كليد داران
خانه اصلي شان كه حالا پشت
در جا مانده اند. يكي بيست و هفت سال به وطن نرفته
ديگري هفده سال و آن
يكي هفت سال و همينطور الي آخر تا مي رسد به
روزنامه نگاران و وبلاگ
نويساني كه همين يكي دو ساله اينجا و آنجا جا
مانده اند و هر روز مي
گويند كه بر مي گردند اما حوصله ديدن اخم و تخم
صاحب خانه ندارند.
من هم نمی دانم این واژه "لندن مه
آلود " از آن کیست اما مال هر کسی
هست عجیب می لرزاند این دل لعنتی را و عجیب می
ترساند این تنهای وامانده
در یک حیاط وحشی پر از سبزه و علف هرز را.... حیاط
خانه اجاره اي ام در
اينجا را می گویم...چه کار دارم به عربده شبانه
مست های کوچه که از کنار
پنجره می گذرند و صداي آروغ شان تمام وجودم را
دگرگون می کند... آخر به
شنیدن صدای آروغ گندتر و گنده ترش عادت دارم...
اينجا كسي كه آروغ دارد يا قرار
است نگذارد آسوده از خيابان بگذري ،
راحت از سر و شكل و شمايلش مي شناسي اش اما آنجا
چه؟ باورت نمي شود كه
ديپلمات ترين و شيك پوش ترين و تحصيل كرده ترين
آدم ها هم ممكن است يكهو
با يك آروغ بلند توي صورتت تف كنند و ناگزير تو
بايد تا مدت ها، جاي
چندش آور آن خلط به جا مانده بر صورتت را مثل يك
تيكه گوشت اضافه با خودت
يدك بكشي....مي گويي نه ... برو داخل همين كوچه
پشتي خانه ات، فقط چند
ساعت به ديوار تكيه بده ، كمي هم به سر و شكلت
برس، زياد ن ، بزك لازم
نيست، فقط يك لباس مرتب بپوش، ببين چند نفر جلوي
پايت ترمز مي زنند، چه
فرقي مي كند، يكي براي چشيدن ديگري براي
كشيدن...مهم آن است كه نه قيافه
كسي كه پي لقمه چرب مي گردد، مثل مزاحم هاست نه
قيافه كسي كه مي خواهد به
زور تو را به سمت بهشت بكشاند شبيه مزاحم هاست....
حتی همین دیشب، صدای آروغ
برادران مومنم در
فضاي
مجازي، تا
این جا آمد...همه دوستانم در پایتخت و شهرستان هاي
"وطن" ، خواب
بودند تا شاید فردای آرامی را پیش رو بینند....
بیدار که شدند ديدند اثرات
استفراغ و بوي تهوع آور بادگلوي برادران مومن و
مبارزشان تمام فضاي مجازي
را به گند كشيده و سايت
گوگل
و زير مجموعه هايش فيلتر شدند. چه فرقی دارد به
اشتباه یا به عمد، مهم بوي تند آروغ است كه تمام
فضا را آلوده است.
حالا من حق دارم، هر روز جا بزنم
از
داور
شدن براي
مسابقه
برترین وبلاگ هایی
كه مزد نوشتن در سرزمين شان، باتوم و لگد و
فيلترينگ است؟
خرم آبادی ها را
كه به خاطر بزرگترين جرمشان كه همانا نشستن در يك
خانه و حرف زدن در مورد
حقوق اوليه و ابتدايي يك انسان در سرزميني به نام
"وطن" است، به صف كرده
اند و تند و تند سراغ پول هاي آمريكايي و اسرائيلي
را از آنها مي گيرند تا
بدانند این کمپین لعنتی یک میلیون امضا چرا ریشه
کن نمی شود....
حالا من حق دارم روزي سه بار،
انصرافم را از داور مسابقه برترين وبلاگها كه
دويچه وله
ي احيانا كمي مظنون از سوي برادرانم، نقشي در
برگزاري آن دارد، اعلام كنم يا نه؟
خب مي ترسم برادر...مي ترسم ..به
همين سادگي...پسرم در وطن منتظر من
است....پسرم كه به همت قانون مقدس"وطن" در اختيار
پدر است و سهم من هر
روز زاري و بي قراري و گاه سر به ديوار كوبيدن است
كه مگر مي شود اين پسرك
عادت كرده به مهر پدر را روزي در خانه خود بينم؟
معلوم است كه قانون وطن و
پدرهاي وطن، برنده اين بازي نابرابرند، خاصه آنكه
پدر مهربان هم باشد.
حالا من بيايم داوري كنم كه چه شود؟ كه همان
سهم اندك آن ديدار كوتاه هم
با باد گلوي برادران مومنم در فرودگاه به گند
كشيده شود؟
نمي خواهم بزدلي ام را جار و هوار
بزنم، اما دلم هم نمي خواهد مثل همه
كساني كه اينجا مانده اند، دلم براي ميدان انقلاب
و خيابان آزادي و پيچ
هاي عبوس شمیران و راه دراز خيابان وليعصر و
روستاهايي كه هر كدام ولايت
يكي از ماهاست لك بزند و وقتي هم كه دري به تخته
اي مي خورد و بعد از
عمري سركي به ديارشان مي زنند دلشان از جا كنده
شود كه: اي واي مگر من
اشتباه آمده ام؟؟ پس اينها كي هستند كه بر سردر
خانه ام با كاغذ و بي سيم
و كمي هم ته ريش هي مرا سين جيم مي كنند...
هر كسي دلش مي خواهد بخندد به ترسي
كه از سر و روي كلماتم مي چكد،
بخندد، رو در بايستي نكنید... بخنديد. فقط بگوئيد
جاي من بوديد چه مي
كرديد؟؟ داوري مي كرديد و موقع برگشتن به "وطن"
كساني را مي سپرديد كه به
پسرك همه رويا هايتان بگويد : "خيلي از صداي آروغ
صاحبخانه جا نخورد"
يا كماكان به روي خودت نمي آوري كه مي ترسي و چشم
بر همه تذكرات
"دلسوزانه"
آنان كه نگران اند اما به گاه حادثه شايد پاي پس
گذارند، مي
بستي ؟
اینجا سرزمین رانده شدگان از خانه
است و من هربار کسی را می بینم و
هر بار پاي صحبت هر کدامشان که می نشینم، يكي از
مرگ عزيزانش در وطن مي
گويد. اينكه او را بعد از ماهها از مرگ مادر،
خواهر، پدر يا دلبندان
ديگرش خبر دار كرده اند تا مبادا سوگ و عزا در
غربت، گلويش بدرد و ديوانه
اش كند... اينجا پر است از دختران جوان ديروز كه
بر گور نداشته مادران
خويش آنقدر زار زده اند تا امروز خود مادر
كودكي شده اند كه كلمات محبت
آميز فارسي را خوب نمي داند تا از دلتنگي مادر كم
كند.
اينجا پر است از مرداني كه تمام
غرور مردانه شان لابلاي سبد هاي
ميوه، ميوه فروشي هاي سر گذر گم شده است تا شايد
از لابلاي ميوه پوسيده
هاي شب، يك ميوه سالم براي كودك شان پيدا كنند
.
اينجا پر است از توالت فرنگي هاي
براقي كه رد انگشتان برادران رانده
شده ام از وطن، بر انحناي سنگي آن، پوزخنده ها
را به وضوح منعكس مي كند.
نگوييد آنجا در وطن هم خبري نيست،
نگوئيد آنجا هم قصه مكرر حقارت است
و هر روز بگير و ببند و تهمت و تحقير و تهديد و
تحديد . آخر اينجا حتي
مردان پرتجربه مهاجر هم بي هيچ حس تحقير و
تهديدي ، شام سفره هر شب شان
را جز با ياد چاي و ديزي دربند وطن و به ياد
دويدن هايشان براي تغيير و
بهتر زيستن در همان خانه از گلو فرو نمي دهند.
پسركم ...خانه خوب است، نترس
... از صداي آروغ صاحب خانه هاي خيالي هم
نترس كه من خيال داوري براي نويسندگان خانه
مجازي را ندارم.... |