براي همكارانم
در روزنامه توقيف شده هم ميهن
چنان نماند
چنین نیز نماند
بیژن صف سری
همه
آنهائی يكه موي در آسياب عمر سپيد كردند، از همان
آغاز بكار دوباره روزنامه توقيف شده هم ميهن،
ميدانستند كه تولد دوباره اين روزنامه نه براي ارج
نهادن به آگاهي كه براي ياد آوري ذبح آگاهي در ذهن
قبيله بي ياور مطبوعات اين كهنه ديار است تا مبادا
باز هم دست از پا خطا كنند.
چه
قاضي القضاتي كه حكم محكمه اسلامي مبني بر تبرئه
هم ميهن را فاقد رسميت قانونی دانسته وراي ناروا
بر توقيف مجدد اين روزنامه ميدهد و چه آنهائيكه
انتشار خبر سهميه بندي شدن برق از سوي رئيس جمهور
را دليل بسته شدن مجدد اين نشريه مي دانند، همه
بخوبي آگاهند كه اين همه بهانه است براي به پستو
بردن دوباره آگاهي تا مبادا خوابي كه براي در قبضه
نگهداشتن قدرت ديده اند، تعبيرآشفته يابد كه اين
همه كم تحملي، ترس از برملا شدن ناتدبيري ها در
امور اين گستره تاريخي است كه باد هاي تندي بر اين
كهنه ديار در حال وزيدن است .
به
شهادت تاريخ يكصد و اندي ساله مطبوعات اين آب و
خاك ، سکوت، تنها پيامی بوده است که می بايست قلم
بدستان آين كهنه ديار، آويزه ی گوش می ساختند تا
از گزند اين حرفه بی پير در امان باشند .
می
گويند دهخدا، آنکه مونس و همراه ميرزا جهانگير خان
صوراسرافيل بود، وقتی از ناروا شنيدن ها به بستر
افتاد و آتش تب زد به جانش، اين پيام تاريخی را به
گوشش مشفقانه خواندند که دم درکش و قلم غلاف ساز
که در اين ملک، کسی را گوش شنوا نيست.
و
نقل است بعد از کودتای اسفند
۱۲۹۹
سيد ضياالدين طباطبائي، که خود روزگاری بر اين
حرفه بود، با بگير و به بند های همگانی روزنامه ها
و روزنامه نگاران، او هم پيام آور اين پيام تاريخی
شد؛ اما با اين فرق که به محتسب (کلنل کاظم خان)،
از سر رعايت حال همکاران سابق خود گفته بود:
اين
ها ( روزنامه نگاران) آدمهای پرهياهو و بی آزاري
هستند و از دوستان قديم من، با آنها به ملاطفت
رفتار کن زيرا اينان به حداقل يک زندگانی قانعند و
تنها دغدغه ی ملت را دارند که سر بازان بی جير و
مواجب مردمند.
پس
از سيد ضياء طباطبائی، باز هم پيام آوران ديگری
آمدند که رسالتشان در رساندن اين پيام (سکوت)
تاريخی به گوش اهل قلم خلاصه مي شد، اما به گاه
تاريخ ساز۵۷
که اين سر زمين از نوای "ديو چو بيرون رود فرشته
در آيد" لبريزشد، هرگز گمانمان نبود که اين پيام
شوم را، باز هم پيام آوری باشد .
و تو
ای هم قبيله
همواره از اين سکوت شوم گريخته ای
اما،
از فردای بی رويای پيش روی هم ترسيده ای
ترس
از دستی که بيايد
برسينه آسمان بی بارشت بکوبد
و
کاسه های خالی قبيله ات را بشکند
اين
ترس از شکستن
همه
ي سهم تو ازپاداش رسالتی است
که
بر دوش می کشی
اما
هم قبيله
چنين
نماند و چنين نيز نخواهند ماند
چنان
طلوع كند آفتاب هستي ما
كه ياد كس نكند از زمان پستي ما |